از لوور تا پرلاشز


از لوور تا پرلاشز

از خستگی و بی حوصله گی دارم جان به مسجد مسلمانان می برم .... ببینید  ادایی که رجاله ها به سر هدایت آوردند و خودش را نتوانستند اما پیکر بی جانش را به مسجد بردند تااازاو انتقام بگیرند. امروز خیلی دلم می خواست که در پاریس بودم ، در پرلاشز بودم و کنار هدایت می نشستم و جوک بردنش را به مسجد مسلمانان تکرار می کردم به همین سبب یاداشت پارسالم را باز نشر میدهم

 

از لوور تا پرلاشز

 

روز سوم :Musée du Louvre

 

 

 به لوور رفتیم در انتهای شانزه لیزه ، نامور به بزرگترین موزه ی جهان  ، این کاخ سلطنتی از سال ۱۷۹۳  موزه ی ملی فرانسه  گردیده است . موزه دارای چهار طبقه ی زیر زمینی است ، به راستی کتاب مصور و زنده ی تاریخ است ، تاریخ بی ریا و بی دریغ با تو سخن می گوید ، نشان می دهد " تلاش انسان " و فرازنشیب هایش را . " بشر، در راستای زندگی پر فراز و نشیب خود بر روی زمین، آثار و یادمان هایی  بر جای گذاشته است که با بررسی آنها و در نظر گرفتن زمان و مکان ساختن شان می توان نوسان های پیشرفت و پس رفت او را مشخص نمود . با این حساب هر قطعه سنگی، سفالی،  ویرانه ی کاخ و ساختمانی،  و یا تپه خاموش و فراموش شده و دور افتاده ای، برگی از تاریخ زیست انسان است که باید با اعتبار به آن نگریست چرا که در آن محصول رنج و مرارت پیشینیان نهفته است. به گفته ی اکتاویو پاز، جهان "خوشه ای از نشانه هاست." بخشی از این یادمان ها ی گمشده هم چنان در شکم زمین مادر  سرگردانند تا دستی آشنا و مسئول آنها را به دیگر صفحات تاریخ بیفزاید و مارا به درازا ی کهن کرداری انسان در عرصه ی هستی آشناتر سازد .به گفته ی شاعر، اگر آشنا به راز و رمز کار باشیم بی گمان در دل هر ذره   آفتابی  نهفته خواهیم دید .

 آیا نمی توان اندرون زمین را همچون روی زمین  یک بانک اطلاعاتی کهن دانست که در بر گیرند ه ی راز شگفت انگیز زندگی انسان از زیست ابتدایی تا بنیان نهادن فرهنگ و تمدن  است ـ بانک شناخت هویت فرهنگی انسان، چه در عرصه ی ملی و چه فراملی ؟  آیا اگر انسان، گذشته را  به دیده ی اعتنا نمی نگریست، چگونه حال  را به آینده پیوست می داد؟ و آیا  به سبب همین خردمندی  نبود که تاریخ مفهوم یافت و انسان به خود معنا داد؟

  انسان، با شناخت مفهوم زمان ـ آن هم به شکلی تعیین کننده ـ به  گذشته نگاه می افکند تا در زمان حال بتواند مسافر آگاه آینده باشد . به همین دلیل اعتبار گذشته به شکل کارنامه ی تاریخی چونی و چرایی انسان ویژگی تاریخی می بخشد و، بدین شکل، گذشته و حال و آینده تاریخی انسان را به هم پیوند می دهد ." ازمقاله ی  غارت تا تخریب از همین قلم http://www.savepasargad.com/

به آهنگ دیدن مصر باستان و ایران باستانی  وارد نمایشگاه تاریخ شدیم بسیار شلوغ بود از همه ی گروهای سنی ، آنچه چشمگیر بود کودکان بودند که به همراه خانواده یا با آموزگارشان آمده بودند ، نگاه کنجکاو شان تحسین آفرین بود  ، معلم شان توضیح می داد ، آنان سرتاپا گوش بودند ، می پرسیدند و پاسخ می شنیدند ، هم در بخش مصر باستان و هم ایران باستانی دانشجویان هنر بودند که گفتار استاد را یاداشت می کردند ، کودکان هم  از آثار باستانی به راهنمایی معلم خود نقاشی می کردند ، دوربین ها مرتب در تکاپو بودند ، در بخش مصر باستانی سر تعظیم دربرابر این تمدن اندیشمند و دست آوردهایش فرود آوردم و افسوس خوردم بر چنین تمدنی که شمشیر 'الله "چه بر سرش آورد تا آنجا که این کشور افریکایی ،عرب و عرب زبان شد و به گفته ی آن دانشگاهی مصری : ما که فردوسی نداشتیم !

نزد خدای خرد thoth که رسیدیم به یاد  امل که قبطی است افتادم  . امل لیسانسیه زبان عربی و مسیحی است هنگامی که لیسانش را می گیرد به اداره آموزش پرورش کشورش مراجعه می کند جهت استخدام ، چون قبطی است به او کار نمی دهند ، چرا که عربی زبان قران است و یک قبطی  به تدریس قران مجاز نیست !!!! این هم ازبرکت همیشگی الله و الله های کوچک و بزرگ جاندار و بی جان ،خشتی و سنگی و حتا پلاستیکی  !!!!

 

جایی پیدا کردم و نشستم به دور و برم می نگرم ، تاریخ مرا با خود می برد ، به انسان و فلسفه ی تاریخ می اندیشم ، به شعور که برآیند تکامل دراز مدت ماده است . می بینم که بر همین اساس است که می توان جهان را شناخت آنرا لمس کرد ، آنرا بویید . خرد و دانش انسانی این توان را دارد که ماهیت اشیا و روند ها را بشناسد و  به سرشت " پدیده ها " آگاهانه پی ببرد . بار دیگر به باور همیشگی خود که شناخت جهان و معتبر بودن شناخت انسانی است می رسم .

بر می خیزم و راه می روم به بخش ایران باستانی می رسم رنگ ها شگفت آفرینند ، آبی رنگ پر جنب و جوش ، رنگی که چون شعله ی آتش در فرازست چشم را خیره می کند ، انسان این سرزمین ، انسان این دوره از تاریخ و انچه بر جای گذاشته مغزم را سرشار می کند ، تاریخ دستم را می گیرد و می برد به استخر ، تخت جمشید ، شوش و......غارت ها و تخریب ها را

مرور می کنم تا به خاطرات ژان دیو لافوای فرانسوی در شوش می رسم  "دیروز گاو سنگی بزرگی را که در روزهای اخیر پیدا شده است با تاسف تماشا می‌کردم. نزدیک دوازده هزار کیلو وزن دارد! تکان دادن چنین توده‌ی عظیمی ناممکن است. بالاخره نتوانستم به خشم خود مسلط شوم، پتکی به دست گرفتم و به جان حیوان سنگی افتادم. ضربه‌های وحشیانه به او زدم. سرستون در نتیجه‌ی ضربه‌های پتک مانند میوه‌ی رسیده از هم شکافت. یک تکه سنگ بزرگ از آن پرید و از جلوی ما رد شد، اگر با چالاکی خودمان را کنار نمی‌کشیدیم پایمان را خرد می‌کرد." به خاطر غارت ها که البته با فرمان اعلیحضرت خودمان  از شوش شد ، فرانسه به این زن و شوهرمارسل-آگوست دیولافواMarcel-Auguste Dieulafoy وهمسرش ژان Jane با قدردانی   نشان لژیون دونور / Légion d'honneurداد و البته به اعلیحضرت قدر قدرت ، کیوان رفعت ، خورشید رایت ، فلک مرتبت ، گردون حشمت ، خسرو اعظم ، خدیو انجم حشم ، جمشید جاه ، وارث تخت کیان که " بندگان خدا و رعیت که ودیعه ی خدا و سپرده به او هستند " ناصرالدین شاه خودمان هم مدال دولتی اعطا فرمودند !!! هدیه بلاد کفر به پادشاه اسلام پناه در برابر غارت کشور!!!!

از لوور بیرون می آییم ، باران می بارد و به گفته ی اخوان  " ابر های همه عالم هم در دلم می گریند "  غارت ها و تخریب های حکومت اسلامی را مرور می کنم که چه بر سر این سرزمین می آورند  ، غارت ... تخریب ... غارت ...تخریب ...... به یاد دکتر نگهبان می افتم در شوش که به اتفاق دانشجویانم در سال ۱۳۵۴ اگر سال را اشتباه نکنم خدمتش بودم .دلش خون بود از دست  قاچاقچیان و دلالان عتیقه و برخی ازدرباریان و تکرار آنچه بر آثار تپه باستانی مارلیک آوردند !

روز چهارم دیدار با هدایت

خسته از آوارگی خواهان آرام و قراری

از جهان آزرده جان، جویای امنی و کناری.....

 

" تنها مرگ است که دروغ نمی گوید ............. "

 

گورستان پر لاشز  Cimetière du Père-Lachaise با ۴۳ هکتار مساحت، بزرگ‌ترین گورستان پاریس و از نامدارترین گورستان‌های جهان است .

 

هوای پاریس با آدم بازی می کند، خورشید می آید خود را نشان می دهد و پشت آن ابری جلوگر می شود و می بارد ، آدم در لندن تکلیفش روشن است اما هوای پاریس یک جورایی می شنگد ! امروز از خانه آمدیم بیرون که برویم پرلاشز ، هوا بارانی است اما آرام می بارد مترو سوار می شویم ، راه طولانی است سه ایستگاه مانده به نقطه ی پایانی خط

مترو خلوت می شود هر چه به پرلاشز نزدیک می شویم خلوت ، خلوتر می گردد ، پیاده می شویم باران دم اسبی می بارد یا به گفته سیمین دانشور  " آسمان را به زمین می دوزد " از پله های باریک ورودی آن بالا می رویم ، به دنبال آرامگاه هدایت در " بلاد کفر " می گردیم باران مهلت نمی دهد  ، سرگردان هستیم این سرگردانی شعر کارو را بر زبانم جاری ساخت و بلند خواندمش بلند :

پرلاشزفریاد کن

تا بشنوم باری صدایت کو هدایت کو هدایت

کو کجا خوابیده آن تک گوهر دیر آشنای زندگانی ....

بلاخره قطعه ی ۸۵ را پیدا کردیم نخست ساعدی را دیدیم با عمر کوتاه ، تلاش ها وخستگی هایش، تا رسیدیم به بالین هدایت (۱۹۵۱پاریس- ۱۹۰۳  تهران)

 

می ایستیم گویی نفس می کشد ، با نگاه و لبخندش ، دیگر " جغد بر دیوار نیست " بوفی است گوژ کرده بر سنگی سیاه ، او هم چنان راوی  خود و کافکا  و... است ، گریزندگان از اسلام و یهودیت ! حضور خیام " نماینده ذوق خفه شده ، روح شکنجه دیده و ترجمان ناله ها و شورش یک ایران بزرگ  با شکوه و اباد قدیم است که در زیر فشار فکر زمخت سامی و استیلای عرب کم کم مسموم و ویران می شده " را حس می کنم

همه ی خوانده ها و نوشته ها تجزیه   تحلیل ها  که درباره اش خواندم و نوشتم و گوش کردم همه جمع می شوند و تبدیل می شوند به پرسشی که اخوان در مرثیه ای برای صادق هدایت مطرح ساخت :

اگر چه حالیا دیریست کان " بی کاروان کولی "

از این دشت غبار آلود کوچیده است

و طرف دامن از این خاک دامنگیر بر چیده است

هنوز از خویش پرسم گاه:

آه

چه می دیدست آن " غمناک " روی جاده ی نمناک ؟

 

به راستی روی جاده ی نمناک آن غمناک چه دید که چنین روایتش کرد :

" می ترسم فردا بمیرم و خود را نشناخته باشم زیرا در طی تجربیاتم به این زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطه هولناکی میان " من " و " دیگران " وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم بنویسم فقط برای این است که خودم را به " سایه " ام معرفی بکنم ، سایه ای که روی دیوارست ....

می خواهم عصاره نه شراب تلخ زندگی خودم را چکه چکه در گلوی خشک سایه ام چکانیده و به او بگویم " این زندگی من است " .... فقط او می تواند مرا بشناسد ، او حتما می فهمد ، اوست که مرا وادار به حرف زدن می کند .......

 

***

باران امان نمی دهد ، حوصله ی چتر را ندارم ، به زور بالای سرم ایستاده ، سخت در خود ویرانم ، به یاد آن دانشجویم  می افتم که در کلاس دانشگاه هنگامی که به بررسی هدایت پرداختم از مادربزرگش تعریف کرد : چون کتاب حاج اقا را در دستم دید ورقی زد وگفت بی خدا و جهنمی است جوان ها را تشویق به خودکشی می کند ، بنگی است ! پرسیدم این کتاب را خواندی گفت نه !!! خب از مادر بزرگ این دانشجو به سوی فضلا خود را می کشانم : این پسرک که دستور زبان بلد نیست !!!

یوسف اسحاق پور در کتاب پر محتوای بر مزار هدایت دراین باره می نویسد :

"میان او و دیگران - رجاله ها، مردمان معمولی حقیر و بی حیا ، که هیچ خبری از رنج های او ندارند و هرگز گدرشان به تاریکی های سرد و جاودانه نیفتاده و صدای بال های مرگ را بالای سرشان نشنیده اند - ورطه ی هولناکی وجود دارد . تنهایی  بی کران نویسنده وجود دیگران را به سایه هایی تبدیل می کند و خود به خدایی که خودش هم چیزی نیست جز سایه ی سایه اش . سراسر کتاب ( بوف کور) ماجرایی است که بر یک آدم   تک و تنها می گذرد که خودش بیش از آنکه ناقل آن باشد " درگیر " ماجراست و بدون اختیار می نویسد " ....

به راستی میان او و رجاله ها ورطه ی هولناکی است چنانچه می گوید : در زندگی محدود من آینه -  جفت یا همزاد - مهمتر از دنیای رجاله هاست که با من هیچ ربطی ندارد

***

ابر سخت می گرید، از پرلاشز بیرون می آییم ، اما از هدایت نه !

صدای هدایت با من در اتوبوس سوار می شود ، می پیچد :

" در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در انزوا می خورد

و میتراشد.  این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این

دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند

و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان

سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند "

اتوبوس پر و پتی می گردد ، مردی سوار اتوبوس می شود با رخت و لباس عربی ، گویی آمده بود که مرا به طنز جاودانه هدایت در کاروان اسلام یاالبعثة الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه رهنمود بشود ، خنده ام گرفته که شاید ایشان از همراهان اقای تاج المتکلمین باشند ؟ !!!!! گفته ی تاج المتکلمین می تواند لبخند معنا  دار و آنچنانی هدایت را یادآور بشود :

آقای تاج المتکلمین ثالثاً – از فرایض این جمعیت است ساختن حمام ها و بیت الخلاها به طرز اسلامی و چنانکه در کتاب «زبدة النجاسات» آمده البته مستحب است که نجاست به عین دیده شود و چون کفار فاقد علم طهارت هستند و نعوذ بالله با کاغذ استنجا می کنند، عقیده مخلص اینست که مقداری هم لولهنگ بفرستیم که در ضمن مصنوع ممالک اسلامی نیز صادر بشود....

 

 

 

***

" تنها مرگ است که دروغ نمی گوید ............. " به بَیژن جلالی خواهر زاده ی هدایت می رسم در شعری به نام راه آسان مردن :

برای مردن راه آسانی می جویم

راه آسان زندگی

..............

۲۶ فوریه۲۰۱۰ پاریس

 

خودکشی هدایت بزبان دکتر اسلامی ندوشن

خودکشی هدایت بزبان دکتر اسلامی ندوشن


چرا هدایت خود کشی کرد ؟ جوابش هم آسان است و هم دشوار . آسان است برای اینکه او در زندگی به بن بست رسیده بود ، نه تنها جرثومهء مرگ را در سرشت خود داشت ، بلکه اوضاع و احوال دوران میان سالی زندگیش او را به این سو می راند . آخرین تلاشش برای رهایی از این سرنوشت محتوم این بود که از ایران دور شود ، به پاریس بیاید . که شهر محبوبش بود ؛ ولی دیگر پاریس به او جوابگو نشد . نه پول داشت نه امکان ماندن و نه امید بازگشت

 

عرفان کهوری (81)i

خودکشی هدایت بزبان دکتر اسلامی ندوشن

21 شهریور 89 - 15:21

 

 

« در اردیبهشت 1951 م بود که خبر مرگ ناگهانی صادق هدایت در میان ایرانیان مقیم پاریس پیچید . روزنامه لوموند ، خبر آن را در چند خط انتشار داد ، نوشت که صادق هدایت ، شاعر معروف ایرانی ، با گاز به زندگی خود خاتمه داد . آیا اشتباه بود یا عمد از جانب لوموند که هدایت را شاعر خوانده بود ، در حالی که او شعری به مفهوم رایج ، در عمر خود نگفته بود ، ولی در معنا پر بیراه هم نبود ، بوف کور که معروف ترین کتاب او در فرانسه بود ، بیشتر به شعر سر می زد تا به نثر .

خبر ، ما را برق زده کرد ، هر چند که نمی بایست چندان متعجب می شدیم  . تفکر و نوشته های هدایت ، زندگی را از مرگ نشأت می داد . نوشته بود که تنها یک مسئله جدی در زندگی بشر وجود دارد و آن مرگ است . یکبار دیگر در دورهء جوانی و دانشجوئی اقدام به خودکشی کرده بود .بعد از نگارش و انتشار بوف کور ، نویسنده اش بیشتر مایهء مرگ شناخته می شد تا واقعیت زنده . کسی که آثار هدایت را خوانده بود ، در وجود او بیش از هر فرد دیگر در ایران ، به یاد نیستی می افتاد ، با دیدن او کسی را می دید که از دنیا دیگر آمده ، و در خیابانهای تهران ، شبح وار در گذار است . همانگونه که شب پاورچین پاورچین می رفت ، او نیز در طیف زندگی خود را می لغزاند .

یک بار در خانه اش ، در خیابان روزولت ، از او پرسیدم : کافکا چند سال داشت که مرد ؟ گفت : 42 سال . گفتم : چه کم! گفت دو سالش هم زیاد بود .

خود او هنگام مرگ چهل و هشت ساله بود . از قراری که شنیدیم با آرامش زندگی را ترک کرده بود . آنچه به ما گفته شد ، داستان این بود : آپارتمان کوچکی در مونپارناس اجاره می کند . توی آشپزخانه تمام منفذهای پنچره را با پنبه می گیرد که گاز به بیرون نشت نکند . انگاه شیرهای گاز را باز می کند ، کف زمین به پشت می خوابد و ملافه ای به روی خود می کشد . یک دوست ارمنی جسد او را روز بعد کشف کرده بود . گفتند که گوئی به خواب رفته بود .

اورا در گورستان معروف « پرلاشز» به خاک سپردند . من چون به موقع خبر نشدم ، در مراسم شرکت نجستم . در پاریس که خاطرات جوانی و شخصیتش در آن شکل گرفته بود ، به خواب ابدی رفت . به قول فردوسی « نه جنبید هرگز ، نه بیدار گشت »  . بعد از آن حرفهای متعدد در باره اش گفته شد ، گفتند که پیش از آنکه به اروپا بیاید گفته بود : چون به پاریس برسم بر سنگهای آن بوسه می زنم . درست یا نادرستی آن را نمی دانم ، اما آنچه مسلم است سرخوردگی ای از این سفر پیدا کرده بود . دیگر آنگونه که پاریس را در گذشته یافته بود ، نیافته بود .

نه امکان مالی و دل ماندن داشت ، و نه میل بازگشت به ایران ، زیرا زندگی در ایران به حد اعلی بیزارش کرده بود . یکی از آشنایانش برای من حکایت کرد که در همان سفر به او گفته بود : من مانند عنکبوتی هستم که برای دفاع از خود ، با بزاقش گرد خود تار می تند ، اکنون این براق ته کشیده و چیزی برای تنیدن به گرد خود ندارد . منظورش این بود که هیچ نقطه ء اتکا و دلخوشی برایش نمانده بود . نوشتن که غشاء دفاعیش و تنها رشته ارتباطیش با زندگی بود ، دیگر در او برانگیخته نمی شد . به قول شکسپیر « نه زن او را دلخوش می داشت ، نه مرد ، نه این و نه آن » . چون چشمه اش خشکید ، او نیز دیگر موجبی برای ماندن نیافت . ذوق نوشتن در او بتدریج فروکش کرده بود . از شهریور بیست تا اردبیهشت سی ، نزدیک ده سال چیز قابل توجهی که انتشار داد ، داستان « فردا » و « حاجی اقا » بود با دو سه مطلب پراکنده و ترجمه .

بر شگفتی سیر فکر در ایران ، که نسبت به اصل واکنش حساس است ، و چون به بستگی بربخورد ، پرش بیشتری می یابد .

پر حاصلترین دوران کار او در دورهء پهلوی اول بود ، که به رغم او یک دورهء اختناقی بود ، و همینطور هم بود . اما بعد از شهرویور بیست که آزادی در نوشتن پیش آمد و قلم ها رها گشتند ، او به کم حاصل ترین دورانش تنزل کرد .

دو باری که برحسب اتفاق او را در پاریس دیدم ، بیش از همیشه حالتش از مرگ خبر می داد ، بر حالت بوف کوریش افزوده بود . شبیه شده بود به ناخدای سرگردان واگنر ، که تنها یک عشق بزرگ می توانست او را نجات دهد ، و ان هم نبود .

یک یا دو سال بعد از مرگش بود که ترجمهء فرانسوی « بوف کور»  به قلم رژه لسکو ، انتشار یافت و مورد بحث و حرف زیاد قرار گرفت . این حسب حال کوچک که تا حدی شرق و غرب و قدیم و جدید را به هم وصل می کرد ، می شد گفت که در ادبیات جهان ، از لحاظ موضوع ، نظیری نداشت . کتابی افسون کننده و بیزاری انگیز .

بوف کور ، از زاویهء خاصی ، چکیده و فشردهء گوشه ای از عمر قوم ایرانی بود ، که به نظر نویسنده ، رشحه ای از بوف کور را در خود جای داشت . این چنگ زدگی به گذشته ، این چسبندگی به عشق ، مانند « نر و مادهء مهر گیاه » ، این حالت اشباحی ، این نوسان میان زوال و زندگی ، و آنگاه ، لکاته ، هم افسونگر و هم خانه برانداز ، گاه جان جانان  و گاه پیام آور مرگ ، پیچ و خم های تاریخ ایران را می نمود ، و پیر مرد « خنزرپنزیری» جنبهء منفی و تباه گر آن را تجسم می داد . همه چیز در همهء تاریخ ، در دالان خواب و بیداری ، و در لایهء وجدان نیم آگاه می گذشت ، و روایت گونه ای بود از زبان کسی که تناوب ، یک مسیر کابوس و رویا را طی کرده .تا حدی سبک آن می پیوندد به « شطحیات » عارفان ایرانی ، که آنان نیز ، از دیوانگان عطار ، تا روزبهان بقلی ، در همان فضای « گرگ و میش » ، عالم « قبول و ناقبول » و مرز شوریدگی و روشن بینی دم زده بودند .

انتخاب نام « بوف کور » معنی دار بود ؛ مرغ شوم تنها ، خاصه آنکه کور هم باشد که دیگر بریدگی از زندگی پیش می آید . آیا در وجود او و در این نام ، غربت مرز و بوم ،با غربت زندگی شخصی هدایت جمع نشده بود ؟

چرا هدایت خود کشی کرد ؟ جوابش هم آسان است و هم دشوار . آسان است برای اینکه او در زندگی به بن بست رسیده بود ، نه تنها جرثومهء مرگ را در سرشت خود داشت ، بلکه اوضاع و احوال دوران میان سالی زندگیش او را به این سو می راند . آخرین تلاشش برای رهایی از این سرنوشت محتوم این بود که از ایران دور شود ، به پاریس بیاید . که شهر محبوبش بود ؛ ولی دیگر پاریس به او جوابگو نشد . نه پول داشت نه امکان ماندن و نه امید بازگشت .

ایران آن زمان قیافهء بسیار نامطبوعی به او نشان می داد . بعد از سوء قصد به شاه در دانشگاه ، سیمای عبوس به خود گرفته بود . و این حالت چندی بعد، تبدیل به تشنج شد که منجر به قتل رزم آرا گردید . از سوی دیگر ، حزب توده که زمانی هدایت نسبت به آن روی خوش نشان داده بود ، کارنامهء چند ساله اش برای روح حساسی چون هدایت جز دلزدگی و نومیدی چیزی نمی توانست به بار آورد ،  مقدمه ای که او بر ترجمهء « گروه محکومین » کافکا نوشت ، این احساس در آن بوضوح بیان شده است .

فرانسه دیگر آن فرانسهء پیشین نبود که او دیده بود . بر اثر جنگ و اشغال ، گران ، فشرده و بداخم شده بود . گذشته از همه اینها ، عمر به دورانی می رسد که پیری آغاز می شود ، فرسودگی همراه با کم طاقتی روی می نماید ، و همهء اینها طبایع شکننده را ، یک تلنگر کافی است که از پا درافکند . سوالی که در پیش است آن است که آیا هدایت به قصد خودکشی از ایران بیرون آمد ، و به خاطره گاه اولش روی برد که در آنجا زندگی را وداع گوید ، یا  این فکر در پاریس در او قوت گرفت ؟ جواب آن درست روشن نیست . پیش از رفتنش ، در تهران ، زمانی که عزم سفر داشت نوشته ای به من نشان داد که تصدیق طبیبی بود ، حاکی از اینکه وی به بیماری نوراستنی ( اختلال اعصاب ) دچار است ، و باید برای معالجه سفر کند . به اتکاء این نوشته توانست شش ماه « مرخصی استعلاجی » از اداره اش ( دانشکده هنرهای زیبا ) بگیرد ، این نوشته را قدری با پوزخند خاص خود نشان می داد ، یعنی ببینید ، مرا دیوانه خوانده اند .

گمان می کنم که سفر پاریس برای او یک سفر موقت بوده ، یک آزمایش بوده که ببیند می تواند از بن بست روحیش نجات یابد یا نه ، و شق دوم پیش آمد .

از نظر مالی ،گویا حق تجدید چاپ کتابهایش را به مبلغ ناچیزی فروخته بود .که همان خرج سفر شش ماهه او را تامین می کرد .(معادل پانصد لیره انگلیسی) بنابراین وقتی این پول تمام شد دیگر منبع درآمدی نمی داشت و او کسی نبود که برای طلب شغلی دست به سوی دولت فرانسه یا دولت ایران دست دراز کند.

این چند ماهه را در پاریس سرگردان بود. دو سه تن از دانشجویان ایرانی گردش را گرفتند ولی هیچ یک از آنان کسی نبودند

که او را از تنهائی بیرون بیاورند .. سفر به آلمان و سویس کرد. که آن نیز آخرین تلاش ها برای انصراف بود.

از قراری که می شنیدیم گفتند که دو سه ماه آخر در کتابخانه سنت ژنویو پاریس کتابهای مربوط به خودکشی را مطالعه می کرده تا نوع آرام آن را بتواند انتخاب کند. مرگ برای صادق هدایت یک خواب ابدی بود..

اگر هیچ تاثیری نداشت لااقل از رنج حیات رهایش می بخشید . این دو بیت منسوب به سنائی زبان حال او بود:

اگر مرگ خودهیچ راحت ندارد        نه بازت رهاند همی جاودانی؟

اگر خوشخوئی از گران قلبنانان       وگر بدخوئی از گران قلبتانی

نوع مرگ هدایت نشان میدهد که او نسبت به آنچه نوشته بود صداقت داشت  و وفادار بود واعظ غیر متعظ نبود . کتاب حاج اقا (اخرین اثر کتابی او) که با نام مستعار هادی صداقت منتشر کرد  ، نامش حاکی از کنایهء اتفاقی ای بود که خوب جا افتاد : صداقت ، انتهای زندگیش را رقم زد . خود  او نمی دانست که نام شوخی گونه ، روزی حقیقت وجود او را به عمل خواهد پیوست . زمانه ندانسته او را تبدیل به هادی کرد و صداقت .

 ارزیابی کارنامهء ادبی و فکری هدایت مجالی دیگر می خواهد . بر او ایراد گرفته اند که فارسیش خالی از غلط دستوری نبوده، قدری سرهم می نوشته و زبان عامیانه به کار می برده . اینها درست ،  ولی هدایت ادعای ادیب بودن و نثر فصیح نویسی نداشت . او می خواست بیان مقصود بکند ، به هر وسیله ای که شد، شده . سخت تحت تاثیر نگارش اروپایی و بخصوص ادب فرانسه بود . بزرگانی چون دستویوسکی و بالزاک هم به فصیح نویسی اعتنائی نداشتند . همین ادب اروپایی به او جرات داد که زبان کوچه و بازار را وارد نگارش کند . خود او اصالت را در نزد مردم ساده می جست و سخت از تکلف ادبا بیزار بود .

از نظر محتوا، نوشته های او جنبه های مثبت و منفی هم دارد که تحت تاثیر فکر قرن نوزدهم اروپا ، رگه بدبینی را وارد ادب فارسی کرد . در سنت ادبی ایران اینگونه بدبینی دیده نمی شود . طعن و غضب نسبت به کژتابی زندگی بود ، ولی نفی زندگی نبود . هدایت این نگاه منفی را آورد . حسن کارش این بود که برای خودنمائی یا مد پرستی نبود بلکه جزو ذاتش بود

او که پروردهء فرهنگ شرق و غرب بود ، در وجودش دو چیز با هم تلاقی کرد و اخت شد . یکی حزن و انکسار ایرانی که در ادب فارسی لانه کرده است و حالت فرو بستگی که بر تاریخ او سایه افکنده  . دیگر بدبینی رمانتیک مآب فرنگی ، که موسه ، نروال ، ادگارپو ، بودلر ، و سپس کافکا ، نمایندهء برجسته ء آن بودند ، و ادب اسکاندیناوی و آلمان نیز از آن مایه داشت و هدایت همهء انها را می شناخت .

توجه او به خیام ، در میان شاعران فارسی و مقدمه ای که بر ترانه ها نوشت ، حکایت از همین نحوهء اندیشیدن او دارد .  او خواسته است خیام  یک خیام فرنگی  بکند و بدینگونه بعضی از استنباط هایش ، حرف خود اوست و نه فکر خیام . بدبینی خیام ، بدبینی ایرانی است . در مجموع  ، هدایت نویسندهء برزگی بود ؛ هم توانا و هم صادق در گفتن ، که این سه شرط اولیهء کار است . در ادب صد ساله اخیر ایران او از همه شاخص تر خواهد ایستاد و زمانی که بعضی شهرت های  کاذب هیجانی و سیاسی از نفس بیفتند و « مسیلمه های » قلمی از صحنه محو گردند ، او همین گونه پایگاه خود را حفظ خواهد کرد . به هدایت باید به عنوان کسی که روان عادی نداشت نگاه نکرد . او یک نویسنده کاونده بود . زندگی شخصی او وضع خاصی داشت که نه می توانست سرمشق قرار گیرد و نه سرزنش ناپذیر باشد . او هم در ردیف استعدادهای بزرگی چون نیچه ، شوپنهاور، نروال، بودلرو کافکا، قرار می  گیرد .که در بافت اندیشه جهانی و دگراندیش هستند ، و یا به قول حافظ از خلاف آمد عادت کام  می جویند .

از ادبا و نویسندگان رسمی مآب اگر حرفی به میان می آمد ، سعی داشت با بالا انداختن شانه یا پوزخند ، بی اعتقادی خود را نشان دهد ، یا احیانا کلمه طنزآمیزی بر زبان می آورد ....»

دنیا تاکنون چنین نشان داده که بر ضعف استعدادهای غیر متعارف ببخشاید . شاید از یک جهت حسن اتفاقی شده است که جزئیات زندگی گذشتگان ما روشن نیست ، مثلا از سنائی ، از ناصر خسرو ، از احمد غزالی ، از سعدی  ، از  حافظ... و گرنه چه بسا به نقیصه هائی بر می خوریم که دوست نداشتیم . بزرگی قدس گونه ء بعضی از بزرگان گذشته مدیون ندانستن ماست . اگر همهء اندیشه روان ، یکسان و در خط معهود عامه فکر می کردند ، آب و رنگی در اندیشه نمی ماند ، و غذای روح بشر به یک شوربای بی نمک منحصر می ماند که سینه را نرم می کرد ، ولی خوردن مداومش تا درجه ء « سد جوع» ملال آور بود . صادق هدایت چون نه از کسی خورده داشت و نه چشمداشتی ، بی حسابگری ، به همان سبکی که دلخواهش بود  رفتار می کرد . بیزاری و تحقیر خود را نسبت به نالایقانی که صاحب مقام بودند ، یا جاه طلبی از خود نشان می دادند پنهان نمی کرد . هم چنین نسبت به پولدارها ، متقلب ها ، دو روها و خلاصه دنیادارانی که می خواستند از شتر قربانی ایران سهمی عاید خود کنند .  این حالت تحقیر را چه در نوشته  و چه در زندگی خود نشان داده بود . چون مرد محجوب و مودبی بود سعی داشت که اینگونه اشخاص روبرو نشود تا برخوردی پیش نیاید .

اhttp://sadeghhedayatclub.cloob.com/club/article/show/articleid/1458078/»+خودکشی+هدایت+بزبان+دکتر+اسلامی

         

دکتر اسلامی ندوشن

 

پیکر هدایتروزی که بوف کور را هزارباره بازخوانی کردم.

برسر راه پر فراز و نشیب عمرم

 

دورها و یادها

یا به گفته ی دوستم مرتضا محمودی لاوری

" دریای از دست رفته ی یادها "

بخش نخست

تورج پارسی

 

چندی پیش  ازبزرگمهر  دوست همیشه مهربانم  ای میلی داشتم ، با نام آمریکا ، کا لیفرنیا ، سانتا مونیکا ، خیابان سوم ، ترانه قدیمی نیلو فر . مردی سیاپوست در حاشیه خیابان دارد ترانه ی نیلوفر ساخته عباس شاپوری را می نوازد و به فارسی می خواند ، گوش می کنم ، می خواند ، مرسی می گوید و جوانی هم که باید ایرانی باشد  در پاسخ مرسی ، ممنون می گوید و من هم به دورها می روم ......

دور های همیشه نزدیکم ، به دانشکده ی ادبیات دانشگاه گندی شاپور می روم ، که به نام سه گوش نامور بود ،دو درس در این دانشکده تدریس می کردم ، تاریخ فرهنگ ایران و زیباشناسی ، در درس زیباشناسی روزی درباره ی موسیقی از این منظر و  اثرات آن در زندگی بشر و اینکه از بشر پیر ترست درس می دادم و نقلی کردم از کتاب اسرارتوحید و داستان دیدار ابوسعید ابولخیر و پورسینا " بعد از سه شبانه روز خواجه بوعلی برفت، شاگردان از خواجه بوعلی پرسیدند که شیخ را چگونه یافتی؟ گفت: هر چه من می‌دانم او می‌بیند، و مریدان چون به نزدیک شیخ درآمدند، از شیخ پرسیدند  کای شیخ، بوعلی را چون یافتی؟ گفت: هر چه ما می‌بینیم او می‌داند."

و جمله ی من هم بر همین محور چرخید در باره  موسیقی که بگویم ،  آنچه دیگران می شنوند تو بتوانی ببینی ! یعنی اوج شناخت و اخت ، بالا بلندی همگامی و همراهی در سکوت و اندیشیدن ، یعنی اینکه به مرور خودت  نت بشوی و بس !

 

 

 

در این درس دانشجویی نابینایی داشتم  - برخی مردمان واژه ه  " روشن دل "  به جای نابینا بکار می بردند -  تلفن دانشکده را نیز اداره می کرد - در اینجا کمی تردید دارم که آیا دانشجوی نابینا  با اداره کننده تلفن  یکی بودند -، جوانی بسیار بسیار با استعداد که از یک بهره هوشی بالایی برخوردار بود، شگفتا به هوش او هر کجا هست  به نیکی بزید ! ایدون بادا ، از بهره ی هوشی اش یادی بکنم ، کافی بود یک بار به من زنگ بزنید ، البته می پرسید کی هستید ، پس از شش ماه دوباره زنگ بزنید و معرفی نکنید و سراغ مرا بگیرید ! شما را به نام خوانده  و خبر می دهد که پارسی  الان کلاس دارند بعد زنگ بزنید ! پس از درس به من زنگ می زد می گفت آقای ایکس زنگ زد اما خودش را معرفی نکرد ، می پرسیدم تو از کجا تشخیص دادی با اطمینان می گفت شش ماه پیش زنگ زد و خودش را معرفی کرده بود !!!

 

یک روز پسین از خانه به دانشکده می رفتم  شب کلاس داشتم رادیو اهوا ز یا به گفته ی نازک بینی "رادیو اون دست آب " را گوش می کردم، با او مصاحبه می کردند ، با صدای رسایش در بیان مطلب بیداد می کرد  ، سپس گوینده پرسید دوست داری پس از پایان مصاحبه  چه ترانه ای  پخش بکنیم پاسخ داد : نیلوفر بانو پوران  گوینده پرسید خاطره ای از آن داری پاسخ داد نه  آنرا می توانم " ببینم  " ! از پاسخ دو معنایی اش روی زمین نماندم ، سکوت فریادی بود در اوج ! گوینده که خود هم دانشجوی همین درس بود گفت ممکن است توضیح بیشتر بدهید . به در دانشکده رسیدم نشستم و به ادامه ی حرفایش  گوش کردم  ، واژگان  نه تنها بر زبانش جاری بودند بلکه پژواکش هم بر فضا    حاکم بود ! اکنون که این " یاد " را می نویسم در برابرش به احترام می ایستم  ! شگفتا به این آدم بسیار مودب ، بسیار فرهیخته و با هوش ، امید که نیک بزید  !.

 

برسر راه پر فراز و نشیب عمر

!

از دوران کودکی بسیار حساس بودم ، بازی که نیاز کودکی است مرا با خود نمی برد ، اما صدا ، ترانه ، سکوت ، تنهایی مرا به کول می گرفت و می برد به همین دلیل  برسر راه عمرم سخت به موسیقی دل بسته بوده و هستم ،.  نخست موسیقی محلی گوش هایم راآموزش داد  ، تربیت کرد و با خود اخت نمود  ، چرا که موسیقی محلی در کوچه راه می رفت ، کنارت بود ، یک جوری هم الفبا بودی ،  به همین دلیل ترانه را می فهمیدی ، یاد می گرفتی و زمزمه می کردی ،  چندین بار ترانه " یه گلی سایه کمر تازه شکفته " را خوانده و شنیده باشم باید بگویم بی نهایت ! به همین دلیل موسیقی محلی نزدت می ماند چرا که خانگی است لالایی مادرست گهواره جنبان دوران است ، چرا که  گواه بر بزرگ شدنت ، گواه بر غم و شادیت بوده در نتیجه همزاد است همراهت می آ ید ، همه جا همرات می اید حتا  تا نزد قایق رانان ولگا و همین نقطه دور افتاده ی قطبی ! همه جا.....

 

به گفته ی استاد صبا " ترانه های محلی و ملی با تارهای ناگسستنی به دل های یک ملت وابسته است و هر کس این تارها را به اهتزاز در آورد با دل هم میهنان خود سخن گفته است " یادنامه استاد صبا به کوشش دباشی رویه ۴۸

" صبا معتقد بود که منابع و سرچشمه های اصلی موسیقی سنتی ایرانی همان آهنگها و نغمه های محلی است. این تحقیقات باعث شد صبا برای نخستین بار به وجود ضرب های لنگ (طاق ) در موسیقی ایرانی پی ببرد، آن هم در زمانه ای که استادان فکر می کردند که نوازندگان محلی به اشتباه ریتم لنگ را مینوازند. حاصل تلاشهای صبا و ارمغانهایی که وی از سفر به گیلان و مازندران با خود آورد، قطعات به یاد ماندنی نظیر" دیلمان،رقص چوپی، قاسم آبادی ،کوهستانی و امیری بود. "

بعد از ترانه های محلی نوبت می رسد به گرامافون  که صندوق آوازش می خواندند تا  پس تر که رادیو آمد   گرامافون را با صدای قمر شناختم ، آنچه در این سن مرا پرواز می داد و از دنیای کودکی و نو جوانی می کند و با خود می برد ، فقط صدا بود ! چه صدای خواننده و چه موزیک ،  آنچه کارگر می افتاد صدا بود ، صدا بود که جادوگری می کرد !  و در صدا ها گوشه ی " دشتی " درس دلم شد ، دشتی ترانه ی دل کوچکم  شد که در پیرانه سر هم چنان به آن تکیه می کنم ! نوشتم  صدا بود که جادوگری می کرد ! این جادو در صدای قمر بود ، چند سال پیش در مقاله ای  زیر نام "  قمر بانوی هنر و نیک کرداری " نوشتم : صدایی که ترا برکند وبه اوج ببرد ، به آن ناشناخته ی دور دست .  از خود بیرونت آورد ، بر حریرت نشاند ،آیینه ات شود و با خود آشنایت کند . صدایی از تبار یگانگی وجود . صدایی زلال و پاک همرازو همساز پیر مغان با عطر شعر رازانگیز حافظ . صدایی همرنگ آفتاب  ، صدایی که با تو همره شود و در دل صیقل یافته ات طنین اندازد . صدایی برگرفته از تبسم صبحگاهی و خلوت شب ، صدای قمراست .صدای زنی درد اشنا که خانه در درون صفحه داشت و با محرم و نامحرم همره می شد و حتا من هفت و هشت ساله را نیز نادیده نمی گرفت . رادیو فرصت بَیشتری داد

 

 

در آن سال ها به غیر از ترانه های شیرازی  - همه ی ترانه ها از بهبهان تا کهگیلویه ، بوشهر و استان کنونی فارس ، به نام شیرازی نامور بود " ترانه موسم گل را نیز کمی از برشده بودم . این ترانه ای بود که به گونه ای درمن ریشه ای ناشناخته دوانده بود به ویژه هنگامی که پدر  جامش را سر می کشید و آنرا زمزمه می کرد .

 

موسم گل

دور ه ی حسن یک دو روزست در زمانه

ای به دلارایی به عالم فسانه   

 به که زتو ماند نکویی نشانه ...

 

پس از صدای حزن انگیز قمر ، از رادیو صدای دلکش را شناختم یک شب از رادیو سپید رنگی که داشتیم و  وستینگ هوس نام داشت صدایی پخش شد که ترانه را غریبه می نمود  ، پدرگفت به مازندرانی می خواند ، صدا ی دلکش و صدای موزیک میخکوبم کرد ، تپش قلبم را می توانستم ببینم ، کز کرده بودم در خود در صدا در آهنگ ، نام ترانه ی  " امیری " در قلبم ماند ،

پایان بخش نخست

 

 

· · Share · Delete

    • Mohammad Afrasiabi
      حرمت شرعی موسیقی راه ورود این جادوی صدا را بخانه‌ی ما بسته بود. تا گرفتن اولین حقوق‌ام، رادیوئی در خانه‌ی ما جرئت حضور نیافته بود. داستان‌اش را نوشته‌ام که با صدای رادیو آندرانیک همسایهءی روبرویی، که همیشه رادیوی‌اش در کنار پنجره می‌گذاشت ...See more
      about an hour ago · · 1 person
    • Touradj Parsi سپاس محمد جان ، از این منظر یک شناخت بدست بیاید از جامعه ای در آن بزرگ شدیم ، این نوشته ی کوتاه شما دنیا معنا همراه داشت . با مهر همیشگی
      6 minutes ago ·

A Single Roll of the Dice


yalepress.yale.edu

Have the diplomatic efforts of the Obama administration toward Iran failed? Was the Bush administration's emphasis on military intervention, refusal to negotiate, and pursuit of regime change a better approach? How can the United States best address the ongoing turmoil in Tehran? This book provides ...
· ·

    • Touradj Parsi دومین کتاب دکتر تریتا پارسی را دانشگاه یل منتشر کرد ، ضمن سرفرازی و شادباش فرزندم پی گیری راه نیکت را آرزو می کنم . با مهر همیشگی

تالار آینه

تالار آینه

 

 

تالار آینه

یاداشتی بر "فاصله ی دو نقطه

"

خاطرات ایران درّروی

 

اسد رخساریان

 

 

"تمامی الفاظ جهان را داشتیم

آن نگفتیم – که به کار آید

چرا که تنها یک سخن در میانه نبود

آزادی! ما نگفتیم –

تو تصویرش کن!"

پاراگراف پایانی "اشارتی"

 (شعر اهدایی شاملو به ایران درّودی)

 

...نوشته ایی که در پی می آید در صدد تشریح زیبایی ایی خواهد بود که من هنگام مطالعه ی کتاب خاطرات یک هنرمند با آن روبرو شده ام. از همان آغاز هر جمله ی این کتاب دریچه ایی را در ذهن من پس میزد و به موازات آن گویی در تالار آینه ایی وارد می شدم. در هر گوشه ی آن تابلویی، تصویری یا طرحی میدیدم که بلافاصله مرا با یادبودی و خاطره ایی در خویشتن خویش ام همراه می نمود. در این لحظه ها به یاد کسانی می افتادم که هر کدام در زوایای قلب و روح من جایی را به خود اختصاص داده اده اند. می خواستم آن ها را نیز از شور و شعفی که از غوطه زدن در آن خاطرات به نصیب می بردم سهیم گردانم. باید بگویم که، این "خواسته" ی ضمیر ناخودآگاه این متن است که به نوبه ی خود حرفی را هم با آن عزیزان در میان میگذارد

آگاهی از آنچه در ذهنم جریان یافته بوده است در این رابطه ی خاص مرا با این ترس آشنا کرد که مبادا همین موضوع از جنبه ی عمومی نوشته ی هنوز نانوشته ام بکاهد. در سایه ی این ترس متوجه شدم که موضوع فکر من در این تالار آینه تنها معرفی یک کتاب نیست. حال آن که به محض اشنایی با آن تصمیم گرفتم که در باره اش مطلبی بنویسم. باری در زمان مطالعه ی آن از این نکته آگاهی یافتم که نویسنده در حالاتی فرانفسانی شمه هایی از هستی خود را ضمیمه ی کلمه ها و تصاویر خود می سازد. در این لحظه ها در کنار او درنگ میکردم، خطهای انگار خیلی دیرآشنا را دوباره می خواندم، علامت می زدم و بی اراده در خویشتن خویش دقیق می شدم. این رفتاری بود که، تا پایان خوانش کتاب در من ادامه پیدا کرد. در ضمن کار مطالعه، نویسنده یاری می کرد که بتوانم از این که چگونه می توان از پیچیده ترین اسرار و احساسات   درونی پرده برداشت، آگاهی پیدا کنم. در این لحظه ها می فهمیدم که آشنایی با درون، چنان که برای نویسنده ی این اثردست داده است، برای من و هر کس دیگر نیز میسّر می باشد. این امکان را عریانی محض در برابر خویشتن خویش و در آینه ی تمام نمای هستی برای آدمی می تواند فراهم آورد. با این افکار در فضای تصویری اندیشه و گستره ی رازهای درونی یک هنرمند به سیر و سیاحت می پرداختم و با لذتی توصیف ناپذیر و روحیه ایی بازآفرینی شده، به مرکز ثقل ام باز می گشتم. در این حالات در خود به این عقیده دوباره ایمان می آوردم که رسالت هنر همانا بازآفرینی روح انسان و انسانیت می باشد.

"در فاصله ی دو نقطه" کتاب خاطرات نقاش و هنرمند مشهور ایران است. او این خاطرات را از کودکی خود می آغازد. در این جا نویسنده از مجموعه ی خاطرات گاه تلخ و گاه دهشتناک خود حرف می زند و نشان می دهد که چگونه در کودکی شخصیت آدمی شکل می گیرد. می توان در ذهن کودک بذر هر گونه ترس، افسردگی و یا سرزندگی و طراوت پاشید. می توان او را با رنگها و منشورهای رنگین هنر و زندگی آشنا کرد. می توان در جان شیرین او بذر عشق کاشت. در این جا همه چیز بستگی به فرهنگ خانواده و میزان احساس و شیوه ی برخورد پدر و مادر با کودک و دنیا و رویای او بستگی دارد. در خاطرات "ایران درّودی" که امروزه از نقاشان برجسته و نامی ایران است می توان مشاهده نمود که چگونه ذوق هنری در هستی او از دوران کودکی تقویت می شود. از این نوشته ها می توان یک فرهنگ رفتاری با کودک استخراج کرد، فرهنگی کوچک اما غنی که باید عناصر مخرب آن  را برای جلوگیری از تکرارشان شناسایی کرد و عناصر سازنده اش را در معرض شناخت عمومی قرار داد.

در این میان عشق را نقشی تعیین کننده می باشد که در تمام مراحل زندگی فردی و هنری نویسنده او را همراهی کرده است. سخن او در باره ی عشق به شفافیت و لطافت  سخن عشق در کتاب غزلسرایان بزرگ ایران است. او را در محیطی می یابیم که عشق احاطه اش کرده است و کودکی چون او ناخودآگاه کاری جز آمیزش با آن نمی تواند و از دریچه ی "آن" است که در دنیای رنگها وارد شده و آثاری به یاد ماندنی به عالم هنر تحویل داده است. "امروزه من مرحمی جز عشق که ذات درد است، نمی شناسم. چه شگفت است عشق که، هم زخم است و هم مرحم."                                                                                                                      

 "خصیصه ی عشق گزینش ارزشها است و عشق از بافت ارزشهایی است که با چیزی جز خودش قابل ارزیابی و ارزش نیست. برای من تعریف عشق جدا از تحسین نیست و نمی توانم کسی را بی آن که تحسین کنم دوست بدارم." این عشق از همان نخستین واژه های کتاب در چشم خواننده به نشو و نما می آید. عشق مانند نسیمی گاه خنک و گاه سوزان در ریشه های کلمه های آن وزیدن دارد. خواننده این را حس می کند و همراه آن با شوقی درونی در صحنه های شگفت انگیز یک زندگی به سیر و سیاحت می پردازد.

نویسنده در متن واژه هایش نگاه خود را آن گونه که در اشیا و آدم ها می نگرد به تصویر می کشد. خواننده عشق و احساس دوست داشتن نویسنده را از همان ایام کودکی اش که شامل تمام پهنه های زندگی می شود به تماشا می نشیند. لحطه های فراوانی هست که در سایه ی جادوی قلم و صمیمیت و شور راستینی که از خامه ی آن می تراود، خواننده نیز خود را پشت دریچه ی نگاه نویسنده می یابد، یا پی می برد که خود او هم کم بی بهره از آن نگاه خاص عاشقانه نیست. و به این ترتیب در زندگی و طبیعت خود نگاه می کند و از این نگاه چه احساس آرامشی که نمی یابد.

در پی خوانش این اثر من بارها در اشکهای درونی ام که سر به طغیان برمی داشتند غرقه شدم و بارها نزد خون تکرار کردم که این همان کتابی است که در روزهایی این چنین به آن نیاز داشته ام. راست آن که هم نیمه ی گم شده و هم نیمه ی دردآلود من خواننده در متن سر به سر عریان، عاشقانه و جسارت آمیز آن به هم می پیوست. بعد لب به تحسین نویسنده می گشودم و می گفتم: "یارب این درد شناسی ز که آموخته بود." سپس از رابطه ی معنوی واژه ها و قلب نویسنده آگاه می شدم و در احساس خود نزد او سر تعظیم فرود می آوردم.

هنر بیان تصویری، هنر انتقال حس واندیشه و هنر زمینه چینی برای نزدیکی هر چه بیشتر خواننده به متن و به موازات آن او را سرشار از لذت هنری ساختن در این کتاب خاطرات از آغاز تا پایان آن در اوج قرار دارد. این آن هنری است که ودیعه اش تنها در نزد هنرمندان عاشق و وارسته و مومنان به هنر یافت می شود. "ایران درّرودی" نویسنده ی این خاطرات با خلق آثاری از اساس بومی و در زبان خود جهانی چنین هنرمندی است. می توان گفت: او با هویتی که برای نقاشی ایرانی فراهم آورده است، آبروی هنر نقاشی ایران است. کتلب خاطرات او "در فاصله ی دو نقطه" منظومه ی عاشقانه ایی را ماند که سراینده اش آن را با شور و شعف و با خون و احساس و با اشکها و شادی ها و آرزوهای خود آغاز و به سرانجام می رساند. این است که در بسیاری از صفحات آن با جملاتی قصارگونه رو به رو می شویم که در حافظه ی ما رخنه می کنند و می خواهند برای همیشه در آن ماندگار شوند. در این کتاب 257 صفحه ایی تعداد این جملات آنقدر زیاد است که، من خواننده همین که احساس کردم که دارم به پایان آن نزدیک می شوم در اندوهی غریب غوطه ور شدم. برخی از این جملات را در پایان این مقال خواهم آورد. اما پیش از آن از ضمائم این کتاب بگویم که تابلوهایی می باشد بسیار دیدنی، و من دریغم می آید که در باره ی یکی از آن ها که حیرت و سرگردانی مرا در عالم هنر دو باره به خاطر آورده است حرفی نزنم.

این تابلو "عروسی جاودانه" نام دارد. این اثر را خانم درّودی بعد از مرگ همسرشان خلق کرده اند. چشم در زمینه این نقاشی آبشاری از نور در شولای رنگ رنگ سفید می بیند. در وسط تابلو دو دلداده در شولایی سرتا سر سفید ایستاده اند. انگار که در عالم خواب یا در دنیای بعد از مرگ به هم پیوسته اند. در پس پشت آن دو نماهایی دیده می شود که خرابه های تخت جمشید را به خاطر می آورند. در برابر این نماها نوری از زمین به آسمان بر شده است. بخشی از نور برشده به آسمان از دو سو کمانه کرده است و در قسمت جلو تابلو روی جدارهای تاریکی که در دو سمت آن دو دلداده قرار دارند سوار شده است. در این تابلو حسرت، عشق و آرزو و باورهای ملی و مذهبی در هم آمیخته است و زیبایی و حسرتی جاودانه را در آن به نمایش گذارده اند. آری این زبان رنگها است که بیانگر حرمت عشق در قلب هنرمندی است که در پناه آن زندگی کرده، با آن به حس و رنج و اندیشه ی خود شکل هنری بخشیده و در زمره ی جاودانگان آن "عشق, در آمده است.

آنک برخی از جملات فراموش نشدنی این خاطرات:

"به آنها که میگویند فقط ابلهان خوشبختند خواهم گفت: - آنهایی که قدرشناس موهبت زندگی و مهربانی قلبها هستند، خوشبخت ترند."

"مهربانی را جز با مهربانی نمی توان طلبیدن."

"چقدر بیرحمند کسانی که صورت معصومانه کودکان را ارزیابی می کنند، آن ها را زشت یا زیبا می خوانند غافل از این که، چهره ی انسانها با گذشت زمان به آهستگی شکل درونشان را می گیرد و سرنوشت ارزیابی خود را جدا از این قضاوتها به کار خواهد گرفت."

"حضور تخت جمشید در نقاشیهایم تنها اشاره به تاریخ نیست، بازگوکننده ی یک عشق است، عشق من به سرزمینم."

"به اوج رسیدن دشوار است، اما در اوج ماندن دشوارتر، چرا که نهایت اوج، نخستین مرحله ی سقوط ست."

"می باید مجنون بود تا دانست لیلی چقدر زیباست. ولی من باور دارم لیلی همانقدر زیباست که تصور دارد. اوست که مجنون را به آنچه خود باور دارد متقاعد کرده است."

"این بخشی از فرهنگ خانواده های ایرانی در حفظ حرمتها و حریم ها است که، عشق تعریف دیگر اخترام است."

در باره ی شاملو

"با شعر او بارها به بی نهایت پیوسته ام و به درک معنای اندیشه ی متبلور و جوشان رسیده ام."

"اثر– گلهای انفجار- یادآور آن شب و آگاه شدن از خبر دستگیری خسرو گلسرخی است. گلهای سفید پنبه به پاکی روح معصوم او اشاره دارند. زمین خونبار، تصویرگر شرایط زمانه ایی است که به جرم دفاع از آن، مظلومتر از او نیافته بودند– تا دستگیرش کنند."

 

"مهم ترین کلمات در برابر نام و خصلت او (عاطفه ی گرگین) رنگ می بازند.

"بدون شک دکتر(پرویز ناتل خانلری) یکی از بزرگترین مردان فرهنگ معاصر ایران بود... او چیزی بیش از فرهنگ اکتسابی داشت."

"من به خاطر آزادی اندیشه ام زیسته ام و این جدا از جنسیت من نیست. در ابراز چنین باوری است که بیش از هر وقت دیگر خود را (زن) احساس می کنم."

"اگر برخی از مردان به طعنه قصد دارند ضعفها و رقتّ ها را فقط به زنان نسبت دهند، کمبود وجه مقایسه از اعتبار داوری آن ها می کاهد"

"هر جامعه دارای ذهن (تاریخی) است و شاید به این خاطر است که مردان هموطنم باطنن خود را موجودات برتری از زنان نمی دانند."

"اعتقاد دارم همان گونه که زن ومرد در برابر آفرینش ارزشی یکسان دارند، در برابر عدالت اجتماعی نیز، می باید از تساوی حقوقی برخوردار باشند."

"به یاد دارم روزی در کودکی یک نقطه بر روی یک صفحه ی کاغذ سفید گذاردم. آثارم به دنبال و در ادامه ی این نقطه هستند تا روزی که آخرین نقطه را بگذارم.... و به خواب هیچ کس بودن فرو روم."

"یک زندگی، چند اثر.... در فاصله ی دو نقطه...!

ده مارس 1998