سخنرانی ویکتور هوگو در مجلس فرانسه/فقر بدترین دشمن نظم و قانون ا

سخنرانی ویکتور هوگو در مجلس فرانسه/فقر بدترین دشمن نظم و قانون است

·

 

برگی از تاریخ ، سخنرانی ویکتور هوگو در مجلس فرانسه

سخنرانی فراموش نشدنی ویکتور هوگو بزرگ‌ترین شاعر سده نوزدهم فرانسه و شاید بزرگترین شاعر در گستره ادبیات فرانسه در مجلس فرانسه که بعنوان یکی از تاثیر گذارترین سخنرانی های دو قرن اخیر همواره در یاد ها خواهد ماند . متن سخنرانی مذکور که ترجمه استاد شجاالدین شفا می باشد در پی خواهد آمد :

برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم که در آن حکومت بیشتر از یک قاتل عادی حق قاتل شدن نداشته باشد، و وقتیکه بصورت حیوانی درنده حمل کند، با خودش نیز چون با حیوانی درنده عمل شود

برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم که در آن جای کشیش در کلیسای خودش باشد و جای دولت در مراکز کار خودش، نه حکومت در موعظه مذهبی کشیشان دخالت کند و نه مذهب به بودجه و سیاست دولت کاری داشته باشد.

برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم که در آن، همچنانکه قرن گذشته ما قرن اعلام تساوی حقوق مردان بود، قرن حاضر ما قرن اعلام برابری کامل حقوقی زنان با مردان باشد.

برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم که در آن آموزش عمومی و رایگان، از دبستان گرفته تا کلژدوفرانس، همه جا راه را به یکسان بر استعدادها و آمادگی ها بگشاید. هرجا که فکری باشد کتابی نیز باشد. نه یک روستایی بی دبستان باشد، نه یک شهر بی دبیرستان، نه یک شهرستان بی دبیرستان،و همه اینها زیر نظرو مسئولیت حکومتی

laic،

حکومتی کاملا laic،

حکومتی منحصرا

laic.

برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم که در آن بلای ویرانگری بنام گرسنگی جایی نداشته باشد. شما قانونگزاران، از من بشنوید که فقر آفت یک طبقه نیست، بلای همه جامعه است. رنج فقر تنها رنج یک فقیر نیست، ویرانی یک اجتماع است. احتضار طولانی فقیر است که مرگ حاد توانگر را به دنبال میاورد. فقر بدترین دشمن نظم و قانون است. فقر نیز، همانند جهل، شبی تاریک است که الزاما میباید سپسده ای بامدادی در پی داشته باشد.

ویکتور هوگو، سخنرانی در مجمع قانون گزاری فرانسه

پانزده ژانویه 1850

منبع: کتاب "پس از 1400سال" نوشته شجاع الدین شفا

http://h-naderifar.blogspot.com/2012/02/blog-post_03.html?spref=fb

همو بود کو گشت ایران شناس / بر او باد از ایرانیان صد سپاس!

همو بود کو گشت ایران شناس / بر او باد از ایرانیان صد سپاس!


 سخنان استاد جلیل دوستخواه در سوگ دوست مشرک از دست رفته مان استاد پرویز رجبی

 

دکتر پرویز رجبی، تاریخ نگار آگاه و روشنگری بود که ارزش های والای فرهنگ ایرانی را نیک می شناخت و در شناساندن آنها به هم میهنانش و به جهانیان، سنگ تمام گذاشت و در سخت ترین و رنج بارترین سال های زندگانی ی خود  نیز دست از تلاش سازنده اش برنداشت.

ایرانیان قدردان و حق شناس نیز ارج او و والایی ی کارش را به خوبی شناختند و او را بر سکوی افتخار ِ ماندگاران ِ تاریخ و فرهنگ ایران، جای دادند!

 

همو بود کو گشت ایران شناس /  بر او باد از ایرانیان صد سپاس! 

اگرچه نبودش جهان خودْ به کام ، / نه از راه ماند و نه شد سُستْ گام

در این راه ِ دشوار پوینده شد / ز ِ نَسْتوهی اش چرخْ شرمنده شد!

به کفْ شمع ِ دانش، به دلْ شور ِ کار / نه آرام بودش به جان، نه قرار

«پژوهنده ی ِ روزگار ِ نُخُست / گذشتهْ سَخُنها همی بارْجُست» 

پژوهید و کوشید و کاوید بس / که یابَد به گنج ِ نیا دسترس

ز دیرینِگان بازْجوید نشان / هم از تلخْ کامان، هم از سرْخوشان

«که گیتی به آغاز چون داشتند / که ایدون به ما خواربگذاشتند»

پس از پویش اندر نِشیب و فَراز/ پس از کوشش و کار و رنج ِ دراز

بیاراست گنجی نو  از باستان / که گوید به ما از نیا داستان

پژوهیم و یابیم ازیشان خبر / ز روز ِ بزرگی، ز شام ِ خطر

به ما گفت: ایران نه امروزی است / سزاوار ِ ما دانشْ اندوزی است

بکوشیم و ایران شناسی کنیم / نه چون خیرگان ناسپاسی کنیم

یکایک به گنج ِ نیا رو کنیم / نه افسون کنیم و نه جادو کنیم

کلید ِ رهایی ی ما دانش است / جُزْ آن، هرچه باشد، همه کاهش است

«توانا بُوَد هرکه دانا بُوَد / ز ِ دانش دل ِ پیر، بُرنا بُودَ»

«به دانش، ز ِ دانندگان راهْ جوی / به گیتی بپوی و به هرکس بگوی»

«ز ِ هر دانشی چون سَخُن بشنوی / ز ِ آموختن یک زمان نَغْنَوی»

«چو دیداریابی به شاخ ِ سَخُن / بدانی که دانش نیاید به بُن»

نگهداری ی ِ میهنْ آیین ِ ماست / پرستیدن ِ آن، نه ما را سزاست

نه ما برتریم از کسان ِ دگر / نه دیگرْ کسان، هم ز ِ ما خوارتر

.* * *

آنچه در پی می یابد، خُرده فرمایشی دیرهنگام است و در زمانی نشر می یابد که دکتر رجبی دیگر نمی تواند نارواگویی ها را پاسخ گوید و نقش ِ مار را از واژه ی "مار"، بازشناساند!

 

*

 ناصر پور پیرار که در این نوشته، همکار دکتر رجبی قلمداد شده، همان کسی است که شکایتی رسمی و به ناحق از رجبی به دادگاه داد!

*

در برابر این شتابزدگی در حذف صورت مسأله ای به نام ِ دکتر پرویز رجبی  و مرده ریگ ِ والا و ماندگارش، چه می توان گفت جز سخن یادمانی ی نیما یوشیج :

"آن که غربال به دست دارد، از عقب ِ کاروان می آید.!"

 

 

ساقیا برخیز و درده جام را/دکتر پرویز رجبی


ساقیا برخیز و درده جام را/دکتر پرویز رجبی

·

با یاد همیشگی استاد پرویز رجبی ، نوشته زیر را که از ره مهر به من پیشکش کرده بود بازنشر می دهم ، رجبی چراغی بود که خاموشی سزاورش نبود و نیست ، با مهر همیشگی

 

 

ساقیا برخیز و درده جام را

خاک برسر کن غم ایام را

......

 

                    برای استاد تورج پارسی

 

یکی دیگر از ویژگی‌‌های غزل‌های حافظ این است که مانند موجودی سرزنده، خواننده را به بازیگوشی وامی‌دارد. یعنی حافظ بیش و پیش از آن‌که ترا با خودش مشغول کند، سرگردان درون خودت می‌کند. همین ویژگی است که همواره مجال غرق شدن در دنیای حافظ را به تعویق می‌اندازد!..

دو روز پیش استاد تورج پارسی، که حدود سی سال است که دور از وطن در اوپسالا زندگی می‌کند، برای گرفتن خبری از حالم تلفن زدند... هنوز دقیقه‌ای نگذشته بود که پای حافظ به میان کشیده شد و استاد بی‌درنگ خاطره‌ای سی و چندساله را شاهد نقش حافظ کردند. اعتراف می‌کنم که خود این خاطره هم، که عطر حافظ را داشت، بازیگوشم کرد و نتوانستم همۀ جزئیات آن را به یاد بسپارم. اما ستون فقرات آن، که هفت‌ستونم را در اختیار گرفت، چنین بود:

 

سی سال پیش، نیمه‌شبی، آکنده از زنده‌داری در میهمانی دوستی، در نظام‌آباد برای بازگشت به خانه سوار تاکسی شدم. هم من خسته بودم و هم راننده، که پیدا بود که دیگر به بیداری چندان علاقه‌ای ندارد. احساس می‌کردی که حتی چراغ‌های فروزان دو سوی خیایان‌ها در زیر چادر کلفت نور خود خفته‌اند... یکی دوصد متر مانده به مقصد، متوجه شدم که کیف پولم را در عالم خماری در خانۀ دوستم جاگذاشته‌ام... با احتیاط به رانندۀ خسته گفتم، باید چند دقیقه‌ای جلو خانه صبر کند تا پول بیاورم...

راننده ناشناس انگاری که منتظر فتح باب بود، بیتی از حافظ را با صدایی بسیار زنده خواند و سپس گفت که حافظ حساب کرده است...

بعد من بیتی خواندم و سپس باز او بیتی...

خیابان‌ها خلوت بودند و ما بی‌هدف به چپ و راست می‌راندیم و حافظ را نیز به همراه داشتیم... گویی که آهنگ نشان‌دادن تهران به هم‌سفر شیرازی خود را داشتیم.  نمی‌دانم، سر از پیرامون فرودگاه مهرآباد درآورده بودیم و امیریه و امیرآباد و استانبول و سه راه امین حضور و چهار را آب‌سردار و خیابان سقاباشی... شاید دو ساعت بود که حافظ می‌خواندیم...

راننده ناشناس ته‌‌صدایی هم داشت... سرانجام خراباتی هنوز باز پیدا کردیم و رفتیم تو... هم گرسنه بودیم و هم تشنه و هم خواستار دیدن پیر مغان و چشم‌های خودمان... البته به حساب حافظ...

بعد استاد پارسی گفتند: من پس از بیش از سی سال هنوز نام خیابانی را در اوپسالا به خاطرم نسپرده‌ام، تا مبادا جای نام‌های خیابان‌های تهران تنگ شود...

 

امروز فکر می‌کنم که ما همیشه با خواندن غزل حافظ بازیگوش شده‌ایم و خودمان را با نزدیک‌ترین دل‌مشغولی‌هایمان مشغول‌تر کرده‌ایم و خود حافظ را و گنجینۀ واژگان آرمانشهرش را به امان الیاف عطر غزل‌هایش رهاکرده‌ایم!..

خواجه از دل خود و برای دل خود سروده است و ما بهانۀ  دل خود را گرفته‌ایم. بی‌انصافی را! یک دل سرگشته در برابر میلیون‌ها دل سرگردان.

بارها گفته‌ام که من با خواندن غزلی از حافظ، بی‌درنگ میل دارم به روزگار حافظ و ساختار اجتماعی آن بیاندیشم. پیداست که بدون تماسی حتی ذهنی با این روزگار، که متکی بر برخی از داده‌ها است، فهم و درک غزل بی‌نهایت دشوار می‌شود.

واقعیت این است که در مقایسۀ با حافظ، تکلیفمان با مولانا و خیام و سعدی بسیار روشن است. حافظ با قند و نمک و شرارت و صداقت خود مخاطب خود را رسما به بازیگوشی می‌خواند و می‌کشاند. در معنای ساده‌ترین واژه ها درمی‌مانی. و مهم‌تر این‌که رسیدن به برداشتی متعارف از پیرامون و روزگار حافظ برایت غیرممکن می‌شود. چنین است که ما بیش از شش قرن است که هنوز از مرز گمانه‌زنی دربارۀ خواجه فراتر نرفته‌ایم.

و با این همه استاد پارسی، با جیبی خالی ساعت‌ها می‌تواند با راننده‌ای کم‌سواد در خیابان‌های نیمه‌شبانۀ تهران پرسه زند و دست آخر سر از خرابات درآورد. و شگفت انگیز این‌که همراه حافظ ناشنیده پند!...

پیداست که «ساقی» در غزل امروز مخاطبی معین نیست و بیشتر قیدی است جانشین «حال که چنین است» است! پس به این اعتبار «ساقی» می تواند هرکسی باشد که مانند حافظ می‌بیند و می‌اندیشد. تنها مشکل در این است که نمی‌دانیم که حافظ چگونه می‌دیده است و به چه می‌اندیشیده است! و غم ایام برای حافظ چه بوده است؟ از نابه‌سامانی‌های اجتماعی ناشی از حکومت رنج می‌برده است، یا از نبود سامانی بهنجار در زندگی شخصی؟

        ساقیا برخیز و درده جام را

        خاک برسر کن غم ایام را

این کبودخرقه‌پوشان که بودند و چه نقشی در جامعه داشته‌اند که خواجه می‌خواهد به یاری باده به کنایه بر‌کند خرقۀ خود را؟

        ساغر می بر کفم نه، تا زبر

        برکشم این دلق ازرق فام را

خواجه می‌دانسته است که برکندن خرقه بازتاب خوبی نخواهد داشت، اما او ننگ و نام را نیز به هیچ می‌شمرد و «عاقلان» را نفی می‌کند... متاسفانه نمی‌دانیم که این نگاه هماهنگ با نهضتی اجتماعی بوده است و یا ناشی از نگاهی شخصی به جهان پیرامون... در هر حال پیداست که منظور از «عاقلان» همین «روشنفکرنمایان و منورالفکران» روزگار خودمان است که بزرگ‌ترین مهارتشان پافشاری بر درستی برداشت‌های منقرض خود است...

        گرچه بدنامیست نزد عاقلان

        ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

خواجه برای رهایی از شر باد غرور و نفس نافرجام باده می‌طلبد، اما پیدا نیست که فرار او از دست غیر است، یا حاصل نیهیلیزمی که سراغش را گرفته است.

        باده درده چند ازین باد غرور

        خاک بر سر نفس نافرجام را

لابد که منظور از «افسردگان خام» در بیت بعدی «ازرق‌پوشان» است که حافظ با آن‌ها میانۀ خوبی نداشته است. اما نباید از کنار این «میانۀ خوب‌نداشتن» به آسانی گذشت. و لابد که حافظ نه می‌توانسته است نسبت به اینان با مدارا رفتار کند و نه با مروت! حتما پای فرقه‌ای در میان بوده است که حافظ که قاعدتا می‌بایستی ستیزشان را عذر می‌نهاد، اما توان درگذشتن از رفتارشان را نداشته است. به این ترتیب می‌توان به وجود هنجار اجتماعیی مکروهی پی‌برد که متاسفانه ناشناخته است. لابد مانند یکی از هنجارهای مکروه روزگار ما!.. البته می‌گذریم از بی‌مهری حافظ به هرنوع خرقه‌ای...

        دود آه سینۀ نالان من

        سوخت این افسردگان خام را

بیت بعدی نیز نشانی دیگر دارد از افسردگی کم‌سابقۀ حافظ. حالا خواجه از خاصان همان اندازه ناامید است که از مردم دیگر.

        محرم راز دل شیدای خود

        کس نمی‌بینم زخاص و عام را

مگر دلارامی که حضوری بی‌سابقه می‌یابد. و عجیب بازی ملیحی می‌کند حافظ در این بیت با واژه‌ها: «دلارام» از دل حافظ «آرام» او را می‌رباید، تا بر مسند «دلارامی» تکیه زند!..

        با دلارامی مرا خاطر خوش است

        کز دلم یکباره برد آرام را

و بار دیگر شگفت‌انگیز و غیرعادی برای مردی ایرانی این‌که خواجه براین باور است که هرکه تن سپید یار او را ببیند دیگر میلی به دیدن هیچ سروی در چمن نخواهد داشت.

        ننگرد دیگر به سرو اندر چمن

        هرکه دید آن سرو سیم‌اندام را

با این همه گویا او هنوز در انتظار رسیدن به کام دل است. چنین حالتی نیز در غزل حافظ اندکی نامانوس است و سبب بازیگوشی بیشتر مخاطبان می‌شود!

چنین است که بی‌درنگ دلم می‌خواهد که در تاکسی نیمه‌شبانۀ استاد پارسی می‌بودم و از این دو می‌خواستم که نخست در دو سطح متفاوت نظر خود را دربارۀ این دو بیت آخر برایم بگویند و بعد به خرابات درآیند!..

        صبرکن حافظ به سختی روز و شب

        عاقبت روزی بیابی کام را

دکترپرویزرجبی نیز رفت


دکترپرویزرجبی نیز رفت

دکترپرویزرجبی نیز رفت

یک روزی نبودم ، امروز تا کامپیوتر را روشن کردم ، دوست ارجمند م جناب افراسیابی پیغامی فرستاده بود : دکتر رجبی درگذشت !‌ و تسلیتی چون دوست مشترک مان بود ، نشستم و به پرویز رجبی ایران شناس اندیشیدم ، مردی خود ساخته که درد روزگار " فولاد آبدید " از او ساخته بود ...چند سال پیش پرویز سکته کرد و نیمی از اندامش از کار افتاد اما " قلمش " از کار نیفتاد . این بار سرطان به دیدنش آمد و پس از زجرها سرانجام وی را با خود برد ......... بی گمان اهل کتاب می دانند که مرگ پرویز رجبی ، مرگ یک فرد نبود ، مرگ یک مجموعه ی علمی بود . واپسین تماس تلفنی ام با پرویز شش ماه پیش بود ، به فروهرش درود می فرستم و سرگذشت زندگی دردناکش مرور می کنم

با بانو رجبی که صدای آرامش از سیم تلفن می شنیدم و فرزندانشان و اهل خرد و خردباوری همراه و همدردم. تورج پارسی

زندگی آتشگهی دیرینه پا برجاست گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران


زندگی آتشگهی دیرینه پا برجاست گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست

·

نخستین بار مهندس " د " با گویش گیلی اش از آرش خبردارم ساخت ، اینک  با یاد یادها ، آرش را بر بلندای فضیلت انسانی زمزمه می کنم چرا که قلب سیاوش  با ریتم فضیلت انسانی می تپد . با مهر همیشگی

برف می بارد

 برف می بارد به روی خار و خاراسنگ

کوهها خاموش

 دره ها دلتنگ

 راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ...

بر نمی شد گر ز بام کلبه ها دودی

یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد

 رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان

ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته دمسرد ؟

آنک آنک کلبه ای روشن

 روی تپه روبروی من

 در گشودندم

مهربانی ها نمودندم

زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز

در کنار شعله آتش

قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز

گفته بودم زندگی زیباست

گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست

آسمان باز

 آفتاب زر

 باغ های گل

دشت های بی در و پیکر

سر برون آوردن گل از درون برف

تاب نرم رقص ماهی در بلور آب

 بوی عطر خاک باران خورده در کهسار

 خواب گندمزارها در چشمه مهتاب

 آمدن رفتن دویدن

عشق ورزیدن

 در غم انسان نشستن

پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن

کار کردن کار کردن

 آرمیدن

چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن

 جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن

 گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن

 همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن

در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن

 نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن

 گاه گاهی

 زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته

 قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن

 بی تکان گهواره رنگین کمان را

 در کنار بام دیدن

یا شب برفی

 پیش آتش ها نشستن

دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن

آری آری زندگی زیباست

 زندگی آتشگهی دیرینه پا برجاست

گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست

 ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست

پیر مرد آرام و با لبخند

کنده ای در کوره افسرده جان افکند

 چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد

 زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد

زندگی را شعله باید برفروزنده

شعله ها را هیمه سوزنده

 جنگلی هستی تو ای انسان

جنگل ای روییده آزاده

بی دریغ افکنده روی کوهها دامن

 آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید

چشمه ها در سایبان های تو جوشنده،

 آفتاب و باد و باران بر سرت افشان

جان تو خدمتگر آتش

سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان

زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز

 شعله ها را هیمه باید روشنی افروز

کودکانم داستان ما ز آرش بود

 او به جان خدمتگزار باغ آتش بود

روزگاری بود

 روزگار تلخ و تاری بود

بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره

دشمنان بر جان ما چیره

شهر سیلی خورده هذیان داشت

 بر زبان بس داستانهای پریشان داشت

زندگی سرد و سیه چون سنگ

 روز بدنامی

 روزگار ننگ

غیرت اندر بندهای بندگی پیچان

 عشق در بیماری دلمردگی بیجان

 فصل ها فصل زمستان شد

 صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد

در شبستان های خاموشی

 می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی

 ترس بود و بالهای مرگ

کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ

سنگر آزادگان خاموش

خیمه گاه دشمنان پر جوش

مرزهای ملک

همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان

 برجهای شهر

همچو باروهای دل بشکسته و ویران

دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو

هیچ سینه کینه ای در بر نمی اندوخت

هیچ دل مهری نمی ورزید

هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد

هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید

باغهای آرزو بی برگ

 آسمان اشک ها پر بار

گر مرو آزادگان دربند

روسپی نامردمان در کار

انجمن ها کرد دشمن

رایزن ها گرد هم آورد دشمن

تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند

 هم به دست ما شکست ما بر اندیشند

نازک اندیشانشان بی شرم

که مباداشان دگر روزبهی در چشم

 یافتند آخر فسونی را که می جستند

چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد

وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد

 آخرین فرمان آخرین تحقیر

مرز را پرواز تیری می دهد سامان

گر به نزدیکی فرود اید

خانه هامان تنگ

 آرزومان کور

 ور بپرد دور

تا کجا ؟ تا چند ؟

آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان ؟

هر دهانی این خبر را بازگو می کرد

چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد

پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید

از میان دره های دور گرگی خسته می نالید

برف روی برف می بارید

 باد بالش را به پشت شیشه می مالید

صبح می آمد پیر مرد آرام کرد آغاز

پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز

آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست

بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح

 باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز

 لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور

دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر

 کودکان بر بام

دختران بنشسته بر روزن

 مادران غمگین کنار در

 کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته

 خلق چون بحری بر آشفته

 به جوش آمد

 خروشان شد

 به موج افتاد

برش بگرفت وم ردی چون صدف

 از سینه بیرون داد

 منم آرش

چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن

منم آرش سپاهی مردی آزاده

به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را

اینک آماده

مجوییدم نسب

 فرزند رنج و کار

گریزان چون شهاب از شب

چو صبح آماده دیدار

مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش

 گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش

 شما را باده و جامه

گوارا و مبارک باد

 دلم را در میان دست می گیرم

 و می افشارمش در چنگ

 دل این جام پر از کین پر از خون را

 دل این بی تاب خشم آهنگ

که تا نوشم به نام فتحتان در بزم

 که تا کوبم به جام قلبتان در رزم

 که جام کینه از سنگ است

 به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است

 در این پیکار

 در این کار

 دل خلقی است در مشتم

امید مردمی خاموش هم پشتم

کمان کهکشان در دست

 کمانداری کمانگیرم

شهاب تیزرو تیرم

ستیغ سر بلند کوه ماوایم

 به چشم آفتاب تازه رس جایم

 مرا نیر است آتش پر

 مرا باد است فرمانبر

 و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست

 رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست

 در این میدان

بر این پیکان هستی سوز سامان ساز

پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز

 پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد

 به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد

درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود

که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود

به صبح راستین سوگند

 به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند

که آرش جان خود در تیر خواهد کرد

پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند

 زمین می داند این را آسمان ها نیز

که تن بی عیب و جان پاک است

نه نیرنگی به کار من نه افسونی

نه ترسی در سرم نه در دلم باک است

درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش

نفس در سینه های بی تاب می زد جوش

ز پیشم مرگ

 نقابی سهمگین بر چهره می اید

 به هر گام هراس افکن

مرا با دیده خونبار می پاید

 به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد

 به راهم می نشیند راه می بندد

به رویم سرد می خندد

به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را

 و بازش باز میگیرد

دلم از مرگ بیزار است

 که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است

ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است

 ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست

فرو رفتن به کام مرگ شیرین است

 همان بایسته آزادگی این است

 هزاران چشم گویا و لب خاموش

 مرا پیک امید خویش می داند

 هزاران دست لرزان و دل پر جوش

گهی می گیردم گه پیش می راند

 پیش می ایم

دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم

به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند

نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند

نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد

به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد

 برآ ای آفتاب ای توشه امید

 برآ ای خوشه خورشید

تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب

برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب

چو پا در کام مرگی تند خو دارم

چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم

 به موج روشنایی شست و شو خواهم

ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم

 شما ای قله های سرکش خاموش

 که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید

که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی

 که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید

که ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید

غرور و سربلندی هم شما را باد

امیدم را برافرازید

 چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید

 غرورم را نگه دارید

 به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید

 زمین خاموش بود و آسمان خاموش

 تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش

به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید

هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید

 نظر افکند آرش سوی شهر آرام

کودکان بر بام

دختران بنشسته بر روزن

مادران غمگین کنار در

مردها در راه

 سرود بی کلامی با غمی جانکاه

ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه

کدامین نغمه می ریزد

 کدام آهنگ ایا می تواند ساخت

طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند ؟

 طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند ؟

 دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز

راه وا کردند

 کودکان از بامها او را صدا کردند

مادران او را دعا کردند

 پیر مردان چشم گرداندند

 دختران بفشرده گردن بندها در مشت

همره او قدرت عشق و وفا کردند

 آرش اما همچنان خاموش

 از شکاف دامن البرز بالا رفت

 وز پی او

 پرده های اشک پی در پی فرود آمد

بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز

خنده بر لب غرقه در رویا

کودکان با دیدگان خسته وپی جو

در شگفت از پهلوانی ها

شعله های کوره در پرواز

 باد در غوغا.

شامگاهان

 راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر

 باز گردیدند

 بی نشان از پیکر آرش

با کمان و ترکشی بی تیر

 آری آری جان خود در تیر کرد آرش

 کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش

 تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون

به دیگر نیمروزی از پی آن روز

 نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند

 و آنجا را از آن پس

مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند

 آفتاب

درگریز بی شتاب خویش

سالها بر بام دنیا پاکشان سر زد

ماهتاب

 بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش

 در دل هر کوی و هر برزن

سر به هر ایوان و هر در زد

 آفتاب و ماه را در گشت

سالها بگذشت

 سالها و باز

در تمام پهنه البرز

 وین سراسر قله مغموم و خاموشی که می بینید

وندرون دره های برف آلودی که می دانید

 رهگذرهایی که شب در راه می مانند

 نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند

 و نیاز خویش می خواهند

 با دهان سنگهای کوه آرش می دهد پاسخ

 می کندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه

می دهد امید

 می نماید راه

 در برون کلبه می بارد

 برف می بارد به روی خار و خارا سنگ

 کوه ها خاموش

دره ها دلتنگ

راهها چشم انتظاری کاروانی با صدای زنگ

 کودکان دیری است در خوابند

 در خوابست عمو نوروز

 می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان

 شعله بالا می رود پر سوز

شنبه 23 اسفند 1337