دوست خوب و کاکای ارجمند مون نویسنده و شاعر آقای مرتضا محمودی


دوست خوب و کاکای ارجمند مون نویسنده و شاعر آقای مرتضا محمودی که پس از سال ها تدریس ریاضیات تازه بازنشست شده و امروز به یاد دوست مشترکمان زنده یاد دکتر داریوش کارگر افتاده و به گورستان جنب دانشگاه رفته و دیداری کرده از داریوش ، سری هم به دختر جوانی که ناکام از دنیا رفته بود . گشت امروزش را به دست قلم داده است که می خوانید :

رفته بودم گورستان. سر مزار داریوش کارگر. دوستی که زود رفت. دو سال پیش. با خودم از باغچه مان یک شاخه گل کوچک صورتی رنگ که به بنفش می زند هم برده بودم بر مزار دوسم بگذارم. این گلها بیشتر در اوائل پاییز می رویند و تا پاییز هست، هستند. برای این که دل را هر وقت نگاهشان می کنی به آشوب بکشند. هنگام پاییز که بر مزارها آن ها را زیاد می بینی. باغ بالایی، همسرم، می گوید این گل دل آدم را به آشوب می کشد. نوع گلی را که من از باغچه خانه مان چیده برده بودم برگهایی نعنایی دارند. مثل پارچه چیتی که مادرم جوان که بود یاد دارم یکی دو بار به تن کرده بود. بعد از مرگ خواهرم دیگر بجز سیاه هر گز رنگ دیگری را برای پیراهنش انتخاب نکرد.
با رفیقم لحظه ای را به تنهایی گذراندم. وقتی می رفتم باران آهسته شروع کرد به باریدن. آنوقت بود که فکر کردم با دوست مشترکمان، دکتر تورج پارسی آمده بودم، باران که در آغاز نم نمک می آمد و بعد تندتر شد اینگونه با آن رنگ صورتی مایل به بنفش سوگوارانه نمی نشست تا وقتی از میان گورستان بر می گشتی دیواره ی شمشادها پر از خار شوند و دل را تمامی راه بخراشند.
به راست که پیچیده بودم صفی دیگر از مردگان را دیدم خاموش زیر باران چیزی نمی گفتند. به گور سحر رسیدم. دختر جوانی که بیماری قند خون داشت و بخاطر نرسیدن سوزن هنگامی که سفر بود جان داده بود. در نوزده سالگی. این را دکتر پارسی برایم تعریف کرده بود هنگامی که سالها پیش و هنگام پاییز با هم بر سر مزارش رفته بودیم. لحظه ای ماندم و از گور او که گذشتم و غربت و تنهایی او، خارها بیشتر بر دل و دیده نشستند. چشمانم را غباری از اندوه فرا گرفته بود. البته تنها گناه گورستان نبود. چشمانم آب مروارید آورده اند و یکی را اخیرا عمل کرده و درست می بیند و چشم چپم هنوز همانطور است: انگار از پشت شیشه ای بخار آلود همه چیز را می بینم. این تقابل تا چشم چپم را جراحی نکرده ام کاری دستم ندهد خوب است. از میان باران با تلفیقی از رنگهای روشن و بخار آلود از گورستان گذشتم. به ماشین که رسیدم و استارت که زدم ادامه موسیقی را می شنیدم: خطه ی ری مُلک خُتن شد، با صدای سالار عقیلی اینبار. دلم فرو ریخته بود، سیاه، در آسفالت خیابانی که پر از باران بود و حیران بودم با این تقابل روشنایی و غم چطور ماشین می رانم.

همین امروز آدینه 15 اوت 2014

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد