استاد معینی کرمانشاهی



استاد معینی کرمانشاهی ، مرد آهنگین سخن ،
استاد معینی کرمانشاهی ، مرد آهنگین سخن ، مردی که با مابود در غم و شادی مان ! مردی که در تاریخ ترانه و ترانه سازی " نو آور " بود ، مردی که ماندگار است از دولت عشق . پیری که همیشه جوان است همچون نوروز ، در برابر او کلاه از سر بر می دارم و به احترام می ایستم . از نوشین بانو سپاسگزارم که پیام استاد را به مایان می رساند :
قلم دلاوری کو؟ سخنی دلیر دارم
سرِ بی قرارِ آهو، دلِ گرمِ شیر دارم
استاد معینی کرمانشاهی
قلم دلاوری کو؟ سخنی دلیر دارم
سرِ بی قرارِ آهو، دلِ گرمِ شیر دارم
به من اَر جهان بتازد، نه من آنکه خود ببازد
که نظر به عرش و فرشی، نه زِ بَر، نه زیر دارم
به چه آشیان دهم دل،که چو هُدهُد بیابان
بگریزم از نسیمی، چو پَر از حریر دارم
به زمان ناشریفان، به چه دَرگَهَم سپاسی؟
نه زبان اسیر مزدی، نه قلم اجیر دارم!
ز نخست روز دَرکَم که به خویشتن رسیدم
به مقام و مال گفتم: دل و چشمِ سیر دارم
زِ چه ای فقیه باید به تو سر فرود آرم؟
که به گَردنم نه وامی، به تو باجگیر دارم
به کلام من نظرکن، ز معانیش خطر کن
که به هر خطی ز دفتر، غزلی خطیر دارم
به شکارگاه انسان، شده ام هدف زِ هر سو
چه ز تیرها بگویم؟ دلِ چون حصیر دارم
ز سروشگاه فطرت، چه بشارت از تو بر من؟
نه تو آن بشر شناسی، نه من آن بشیر دارم
اگر از درِ نشاطی، نپذیردم زمانی
به فراخی زمان ها... غم دلپذیر دارم
چو به مسندی رسیدی به حبابِ پشتگاهت
زِ دو چشم من نظر کن که نگاهِ پیر دارم
ز دل هزار تویم چه نویسم و چه گویم؟
نه تو آن فسانه خوانی نه من آن دبیر دارم
به جهان چرا کنم رو که به بازیَم بگیرد؟
نه عمو امیر بود و نه پدر وزیر دارم
به مقامِ بی نیازی به سرِ بلند نازم
که شکوهِ بی زوالی زِ چنین سریر دارم
به عبای واعظان گو که: به دوش هر که افتی
به قدمگهی نَیَرزی که منِ فقیر دارم

! مردی که در تاریخ ترانه و ترانه سازی " نو آور " بود ، مردی که ماندگار است از دولت عشق . پیری که همیشه جوان است همچون نوروز ، در برابر او کلاه از سر بر می دارم و به احترام می ایستم . از نوشین بانو سپاسگزارم که پیام استاد را به مایان می رساند :


قلم دلاوری کو؟ سخنی دلیر دارم


سرِ بی قرارِ آهو، دلِ گرمِ شیر دارم

استاد معینی کرمانشاهی
قلم دلاوری کو؟ سخنی دلیر دارم


سرِ بی قرارِ آهو، دلِ گرمِ شیر دارم


به من اَر جهان بتازد، نه من آنکه خود ببازد


که نظر به عرش و فرشی، نه زِ بَر، نه زیر دارم


به چه آشیان دهم دل،که چو هُدهُد بیابان


بگریزم از نسیمی، چو پَر از حریر دارم
ب

ه زمان ناشریفان، به چه دَرگَهَم سپاسی؟


نه زبان اسیر مزدی، نه قلم اجیر دارم!


ز نخست روز دَرکَم که به خویشتن رسیدم
ب

ه مقام و مال گفتم: دل و چشمِ سیر دارم


زِ چه ای فقیه باید به تو سر فرود آرم؟


که به گَردنم نه وامی، به تو باجگیر دارم


به کلام من نظرکن، ز معانیش خطر کن


که به هر خطی ز دفتر، غزلی خطیر دارم


به شکارگاه انسان، شده ام هدف زِ هر سو


چه ز تیرها بگویم؟ دلِ چون حصیر دارم


ز سروشگاه فطرت، چه بشارت از تو بر من؟


نه تو آن بشر شناسی، نه من آن بشیر دارم


اگر از درِ نشاطی، نپذیردم زمانی


به فراخی زمان ها... غم دلپذیر دارم


چو به مسندی رسیدی به حبابِ پشتگاهت


زِ دو چشم من نظر کن که نگاهِ پیر دارم


ز دل هزار تویم چه نویسم و چه گویم؟


نه تو آن فسانه خوانی نه من آن دبیر دارم
ب

ه جهان چرا کنم رو که به بازیَم بگیرد؟


نه عمو امیر بود و نه پدر وزیر دارم


به مقامِ بی نیازی به سرِ بلند نازم


که شکوهِ بی زوالی زِ چنین سریر دارم


به عبای واعظان گو که: به دوش هر که افتی


به قدمگهی نَیَرزی که منِ فقیر دارم


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد