من از آشنایی همان اندازه در هراسم که از جدایی !
تورج پارسی
ویرجینیا زمستان۱۹۹۷
بانو!
شهبانوی سال های دورتر
بانوی چهار فصل
من از آشنایی همان اندازه در هراسم که از جدایی
این نخستین پیامم به تو بود !
****
نخست در مسکو خوابت را دیدم
و در پراگ به دیدارت آمدم
اتاقت پر بود از شمع های روشن آبی رنگ و پروانه های رنگارنگ
با نازک رختی از جنس راز بر کاناپه یله داده بودی
بوی کندر و سندل هندی مرا به هند برد
و جام شراب گرجی دوباره به اتاقت برگرداند
به تو می نگریستم در سکوتی که سیمفونی پنجم را زمزمه می کرد
در درون چشمانت دریارا آرام دیدم
و با خونابه ی لبانت قهوه ام را نوشیدم
تو به سخن آمدی اما چشمان آبی ات مجال شنیدن نمی داد
و تو نیز بانو ، با سکوت پراز شعر مرا نتوانستی بشنوی
****
سال ها گذشت
سال های سال
تا در یک روز سرد پاییزی در لنین گراد در سکوتی سرد از من جدا شدی
چشمان آبیت مجال نداد که بپرسم چرا ؟
و رفتی و رفتی و رفتی و ساعت دوازده بار ناله کرد
دوباره به مسکو برگشتم
در خواب به پراگ رفتم همه جا در پی ات گشتم
اما غمگین از خواب پریدم ، تاریکی دلواپس غم من بود
میدانی بانو
من به عادت همیشگی هنوز ترا می بوسم و شب به خیر می گویم
***
شهبانوی سال های دورتر
بانوی چهار فصل
من از آشنایی همان اندازه در هراسم که از جدایی
این نخستین پیامم به تو بود !
طرح از مهندس منصور قدرتی