پرندوش باز خواب نصرت رحمانی رادیدم


پرندوش باز خواب  نصرت رحمانی رادیدم


تورج پارسی

پنج شنبه سیزدهم نوامبر دوهزار چهارده


پرندوش باز خواب  نصرت رادیدم ، سر حال بود با رخت ورزشی ، تا رسید  پرسید کسی همراه داری ؟ منظورش را فهمیدم ، پاسخ دادم من همراه او هستم ، اما او همراه من نیست ، لبخندی زد و گفت بازم شعر !!! رفت که کیهان بخرد  باز هم پول نداشت پنجاه کرون سوئد دادم برای خرید کیهان ! و مرور کردیم زمانه را باهم و یاد بعضی نفرات..... از خواب پریدم  ،خوابی بود ،،،،،نمی دانم چرا یک باره این شعر نصرت را زمزمه کردم :


بده ساقی آن باده ی لعلگون

که دل در غریبی ست دریای خون
پریشان و کم جوش و بی کینه ام
اجاقیست خاموش در سینه ام


فکر می کنم از شعر بلند " قسمتی از یک نامه سر دستی باشد"  به هرروی


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد