آن سال آقای دولت آبادی به سوئد آمده بود و در دانشگاه اپسالا با وی دیدار کردم...

آن سال آقای دولت آبادی به سوئد آمده بود و در دانشگاه اپسالا با وی دیدار کردم ، پخته ، آرام و گوشی که خوب می شنید با صبر ،کلام دیگری را ! گفتمش به گمانم شاعری هستی که نثر می نویسی ، همچون گورکی هم از اعماق اجتماع ! گفتمش آنجا که گفتی بر پشت بیابان جهنم سوار شده است در کلیدر، یا نوشتی :آسمان در چشم بلقیس آن هنگام خوش بود که ببارد . ابر ترش خوش بود نه بازیهایش بر رخ ماه ، سحر آنگاه خوش بود که آدمی چشم به سبزه بگشاید ، امید سیر شدن گله . زیبایی آب نه در زلالی اش که در سرشاری آن بود . کاش گل آلود ، اما سرشار بود . بگذار رود دیوانه فرزندی از من بگیرد ، اما تشنگی را فرو بنشاند . این آب و خاک ، فرزندان بسیار ستانده اما این زبان ما هنوز تشنه اند ، تشنه کام مانده ایم !" همه و همه واشکافی همه سویه یک فرهنگ بود ، یک مردم بود ! سپاسگزاری کرد و....... دست مریزادش می گویم هزاران بار که چراغ روشن می دارد در این همه تاریکی ..... با مهر همیشگی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد