رواز پرنده مهاجر

دوستم بوریس هرگز  از باور و ایمان حرف نمی زند  ، این واشکافی درون آدمی را به او هدیه و باز نشر می دهم ؛.نمی دانم اگر امروز آنرا می نوشتم چه جور پایانش می دادم .......
شاید جغد هم مرضی دارد که مثل من فکر می کند ، بوف کور هدایت


پرواز پرنده مهاجر


تورج پارسی


سیزدهم اپریل دوهزار پانزده


مرد پراز تنهایی بود ، پسین هرروز راه می افتاد و از جنگل می گذشت تا به دریا می رسید و برنیمکتی که رنگ آبی داشت می نشست و به دریا خیره می شد . آنچنان خیره  که دریا در چشمانش خلاصه می گشت .دریا نیزحضور تنهاو ساکت او را حس می کرد ، و گه گاه با موجی خود را در زیر کفش مرد پنهان می نمود .

هنگامی که خورشید تن در دریا می شست و به خوابگاه می رفت ، مرد بر می خاست و آخرین نگاه را به دریا می انداخت واز راه جنگل با تنهایی به خانه بر می گشت .
روزی از روزان که به عادت همیشگی بر نیمکت نشسته وپا بر پا انداخته بود ، پرنده ای زیبا بر روی نیمکت کنارش نشست و به او خیره شد . مرد نگاه کوچک اما سنگین پرنده را بر خود حس کرد ، از گوشه ی چشم به پرنده نگاه کرد ، پرنده چشم در چشم مرد دوخت ، مرد سنگینی نگاه را تحمل نکرد ، باوجودیکه دوباره  به دریا خیره شد ،اما  نتوانست آرام باشد .
        پرنده مرد را نگاه کرد و مرد دریا را.....
 روزان بی شماری تکرار شدند ....تکرار ، تکرارروزهای همانند . مرد نگران بود ،نگران روزهای سخت دریا  ، روزانی که یخ بر کمر دریا می نشست و آبی دریا راتحقیر می کرد. مرددل آن نداشت که به دریا ی دربند خواری بنگرد . دریا گواه  لحظه های آبی او بود و زمستان با سرما وسکونش دریا را به بند می کشید . خواری دریا مرگ لحظه ها و رویاهای مرد بود . در یکی از همین روزها ی پر تلواسه ، آوندی بزرگ که همراه داشت ،از آب دریا پر کرد و باخود به خانه برد . آب را با مهر  در آوند دیگری که رنگ آبی داشت  ریخت و فردای آن روز از دریا ماهی قرض کرد و در آوند رها ساخت .
اینک مرد ،  در خانه دریا دارد ، ساعت ها  بر روی نیمکتی آبی می نشیند و در آرامشی گه خسته کننده به دریا خیره می شود .دریکی از همین روزان ،همان پرنده  بال زنان پشت پنجره نشست و به مرد خیره شد . مرد از نگاه پرنده نتوانست بگریزد ، حیران و بی اراده پنجره را گشود ، پرنده بال زنان به درون آمد و کنارش نشست و به او خیره شد . مرد نتوانست چشم از پرنده بردارد ،تپش قلب مرد سکوت اتاق پر از تنهایی را شکست .یک باره مرد زنی را در پیراهنی نازک دریایی در جلو خود جلوه گر دید
مرد شگفت زده نگاه می کرد ، چشمانش همچون نسیم که قصیل سبز را به ترنم وامیدارد ، بر اندام لخت زن به گردش در آمد .
زن مرد را نگاه کرد و مرد زن را..... نگاه با هزاران پاسخ بی پرسش ، نگاه در بلندای دلدادگی نگاه ...  زن با کرشمه ی شکوفایی گل ، جام شرابی به دست مرد داد  و گفت من آخرین زن رویاهای توام !
مرد چشمان را مالید ،آوند از آب خالی شده بود و زن درکنارش در رختخواب چشمان به تاک دوخته بود .
مرد زن را دریا نامید و با اوزندگی را آغازکرد .... زندگی همچون پرنده پرواز کرد و همچون دریا آبی آبی شد ...
ماه ها گذشت ، روزی زن گفت باید به کنار دریا برگردیم ، مرد گفت دریا تویی ، زن گفت باید هرچه زودتر راه بیفتیم . مرد از لحن صدای زن به دلشوره افتاد اما نمی دانست چرا .روزی سرد و یخ زده که بهار پشت در خانه ی زمستان ایستاده تا اجازه ورود بیابد، مرد به همراه زن به طرف دریا راه افتاد ،هر چه به دریا نزدیک ترمی شدند ، دلهره مرد بیش می شد .به دریا که رسیدند مرد زن را ندید ،اما در بالای سر خود پرنده ای را دید ،که دور زد و درآبی آسمان ناپدیدشد .
چشمان مرد دریاشد ،خسته با تنهایی به خانه برگشت آوند دوباره از آب پرشده بود ، بر نیمکت نشست و به دریا خیره شد ، رخ خسته ی مرد زیر بار غم خم شده بود
از آن روز،مرد ماه ها از خانه بیرون نیامد ، تا اینکه روزی صدای زنگ در به صدا درآمد ، مرد که در انتظار کسی نبود ، با بی حوصله گی در راه گشود، پیرزنی کولی را در برابر خود دید ، مرد به شگفتی و سئوال به او خیره شد ، پیرزن دست چپ مرد را کشید و به کف دست خیره شد و با صدایی لرزان گفت :
مادر به پرندگان مهاجر دل مبند . سپس دست مرد را رها کرد و از پله ها به طرف در خروجی سرازیر گشت. . .مرد    همچون خواب زده ای چشم  گشود و شتابزده به دنبالش  دوید اما او ناگهان ناپدید شد .مرد افسرده و پریشان سر به آسمان بلند کرد، چشمش  بر جغدی افتاد که ازبالکن خانه ی همسایه  به او نگاه می کرد ......
                                13 مارس 98

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد