دیروز دوستی که پزشک است و شوخ طبع میلی به من فرستاده بود.....


دیروز دوستی که پزشک است  و شوخ طبع میلی به من فرستاده بود.....
تورج پارسی
پنج شنبه بیست و یکم مه دوهزار پانزده

دیروز دوستی که پزشک است  و شوخ طبع ، میلی به من فرستاد  بود.... معمولا هم چنین آغاز می کند : آقو نمازت قضا نشه !!! پاشو !! دیروز هم به روال همیشه :
آقو نمازت قضا نشه !!! پاشو !!  میگمت می تونی تصور بوکنی که باز شاگرد مدرسه بشیم ، و معلم انشا هم صادق هدایت باشه و انشا هم همون تکیه کلامش  : نصیب نشه ! را بگه انشا بنویسیم  !!!
هر کدام از همکلاسا هم بیان و انشاشون را بوخونند و نوبت به من برسه و به جای انشا عکس مریمک رو بیارم و نشون بدم  !! فکر می کنی هدایت چه بگه  و چه نمره ای بهم بده ؟
پاسخش دادم آی َطبیب نا محرم ! بر می خیزد کلاه بر سر می  نهد به عکس نگاهی  و عنک کنان  زمزمه می کند :


لاشه ی ، گندیده ای در یک کنار افتاده است

"سنده " ای  پوسیده ، دور از " سنده زار " افتاده است *


بعد به تو  می گوید : های ریشمیز شیرازی !!! نا اهل  !!!گفتم نصیب نشه ،تازه رفتی مصورشم کردی !!! برو بنشین صفر !!!

*********************************************
*شعر از کتاب توپ مروارید صادق هدایت  مقدمه و تصحیح و توضیح دکتر محمد جعفر محجوب ، چاپ آرش سوئد

چرا ؟

تورج پارسی

چهار شنبه بیستم مه دوهزار پانزده

بیشتر اختم با شعرهای نیما ، اخوان ، نصرت رحمانی ، فروغ  و منوچهر آتشی بود آن سال های دور .
 پایم که به کافه فیروز هم که باز شد باز همین چند نفر بودند، نام سپانلو را شنیده بودم اما به شعرش انسی نگرفته بودم و این سی و هفت سال هم که اینجایی شدم  کم گذرم به شعر سپانلو افتاد ..
مرگش را نوشتم و خانواده و دوستدارانش را تسلا دادم تا اینکه دوست هنرمند آقای مسعود چم آسمانی پرسان شد  کتاب کهربا را خوانده اید ؟ که در واقع نخستین بار بود که نام این کتاب را می شنیدم ، گویا در این کتاب نویسنده اش برخی از اهل قلم را نواخته است !!! گفته شده است که کتاب را سپانلو با نام مستعار نوشته  و در سوئد هم چاپ کرده است ...
من همانطوری که در بالا آمد چندان اختی به سپانلو که شاعر تهران نامیده شده است نداشتم اما یک " چرا " برایم پیش امده : چرا تا زمانی که ایشان زنده بودند این راز سر به مهر ماند و به  هنگامی که با خاک هم نشین گشت این راز آشکار شذ ؟
چرا رو دربایستی ادیبانه وجود داشته اما با مرگش پرده به یک سو زده  می شود ؟
در این مورد هیچ فردی مورد نظرم نیست ، آنچه  چرا را پیش رویش می گدارم جامعه روشنفکری ایران است !!
به راستی چرا فرهنگ نقد گریزی داریم  ؟   اگرم  دست به نقد شدیم یک جور بده بستون  می کنیم  ؟ چرا از خود بیرون نمی آیم !


این چند روز سردردی ما را به مهر خود سرشار ساخته است !

این چند روز سردردی ما را به مهر خود سرشار ساخته است !


تورج پارسی
چندم اپریل دوهزار نه


امروز می خواستم با اسد رخساریان در کتابخانه شهر قهوه ای بخورم ، اما این چند روز سردردی شاهانه ما را به مهر خود سرشار ساخته و چشم از دیدن، دست از نوشتن و گوش را از شنیدن بازداشته است ، یادم آمد به ان ترانه که می خواندیم به گفته ی  دوستی " در عهد ماضی "  ان هم در دشتی بود :


سرم درد می کنه تا بیخ دندون

برای دخترای قد بلندون " البته باید خواند :

sarom
البته فریخته ی مهربان مسعود حجتی آنرا چنین گوش کردند :


سرم را گر گذارم روی پستون

 نه درد سر کشم نه دردِ دندان


و آن عهد ماضی , رفت و رفت و رفت که ما را سروند به حال و بلکی هم به آینده نسراند .

آنچه مرا بر دوش خود یله می کند ، به گفته ی آن دوست "عهد ماضی " است ، گذشته های دور به من نزدیک ، که در آن نفس می کشم ، در آن راه می روم و در آن جامی می شوم از شراب سرخ ! ای کاش نصرت رحمانی در این حال و هوایی که به میمنت   سردرد شاهانه ام  دارم اینجا بود ، نه زیر خاک ، تا با خواندنی به سبک و سیاق خود می خواند یا در واقع زمزمه می کرد با سیگاری که در خواندن هر بند شعر به لب می برد و بی خیال زمان و مکان  ،در خواندن  سر را نیز به نیمه رقصی می انداخت :


نه کس با من

نه من با کس سر یاری
نه مهتابی ، نه دلداری
و من تنهای و تنها دور از هر آشنا بودم
سرودی تلخ را بر سنگ لب ها سخت می سودم...


و نصرت شاعرکه به گفته خودش "   بی هیچ گناهی شاعر متولد شده بود " اگر چه حتا  روزی " در غبار گم شد " اما بازم سرود ،چرا که باور داشت " این جنون درمانی ندارد  او باید بسراید تا آرام بشود  "  هنوز صدای نصرت در گوشم می پیچد گویی پا را روی  پا انداخته سیگارش در انگشتانی که  رنگ زرد خفه ای دارد به لبی که باز سیاه و زردست می برد و می خواند و می خواند و می خواند :


" کاروان سوخته ای ، چاووشم

در بدرد زمزمه ای  ،خاموشم
گره کور غمم ، بازم کن
قصه پایان ده و آغازم کن ...."
این جنون درمانی ندارد باید سرود تا آرام شد و گرنه ....


جالب آنکه دیروز خواهر م از ایران زنگ زد ، پس از پرس و جوهای کم و بیش - چون حوصله ی تلفنی ایم بسیار اندک است -از نوه اش آمستریس گفت و منم خندیم از این دختر پنج ساله ی بل کم و بلا . آمستریس گفته من برخی اوقات دلم می شکنه و غمگینه ، فکر می کنم باید شعر بگم !! این هم تعریف شعر از این بل کم پنج ساله ، پنداری شعر درمان همه ی دل  های شکسته است !

در اینجا آهنگ آن نداشتم که به نقد شعر نصرت بپردازم بلکه از آن جایی که شناخت دنیای یک شاعر یاری می رساند تا شعر شاعر و فضای آنرا بشناسید روی این محور چرخیدم ، محوری که نشان بدهد نصرت را که آشکارست و بی شیله  پیله ، خودش است برهنه در کلام و بیان ، بی رودرواسی در بکار گیری واژگان آنچنان که هستند ، چه نجیب و چه نا نجیب ، به همین نام و نشان خواستم موسیقی ایرانی را نیز در نگاه نصرت بنگریم ، این در واقع پاسخی است به شاملو : من معتقدم که ما عمری به سوک نشسته و موسیقی ما ، موسیقی سوک و گریه است نه شادی ، ولی از آقای شاملو می پرسم که ما در تاریخ مان روی کدام فتح ، برای کدام پیروزی رقصیدیم و شادی کردیم تا رقص یاد بگیریم ؟
آخر برادر پای من چوبی است ، هزارء بار پایم را بریده اند ، با کدام پا ؟ حال توقع داری که من با دایره زنگی و شعر  "خاله رو رو برو عدس پلو چند ماهه داری " برایت باله ی دریاچه قو برقصم ؟ البته ساختمان موسیقی ایرانی باید دگر گون بشود موسیقی ما به یک نیما احتیاج دارد ! ازمصاحبه فرج سرکوهی با نصرت
....
و از " ما تنهایان عهد ماضی و حال و آینده "  یک باره به پابلو نرودا می رسم ، که چیزی دیگر را زمزمه می کند که در گوشه ی دشتی نیست ، عشق را حماسه می کند  و حماسه همچون تاج زیتونی  که در یونان کهن  بر سر قهرمانان می نهادند به گردن عشق آویزان می کند و سر مست می خواند :


" و به یاد داشته باش ، عشق من که من با توام

ما با همدیگر بزرگترین ثروتی هستیم
که بر روی زمین انباشته است "./ از شعر فقر


چه زیبا و سرفراز می نازد و بر بلندی می ایستد تا عشق را فریاد بکند و چه ثروتی بس سنگین  بر روی دوش واژه ها می گذارد و سپس کمی سکوت  که از جهان  یک پارچه "گوش "بسازد  برای شنیدن تا دوباره بخواند ، خواندنی که پایان ندارد ،  مانیفستی در دبستان عشق   :


زیرا تو خوب می دانی

که من تنها یک مرد نیستم
من همه ی مردانم ..../ از شعر زن مرده
....
به میمنت سردرد شاهانه ام  که ما را به مهر خود سرشار ساخته و چشم از دیدن، دست از نوشتن و گوش را از شنیدن بازداشته است ، نوشتم چون نیازم سر و گردنی از سردرد بلند تر بود ، البته این نیاز را نصرت با تاول هایش دامن زد . امروز سری زدم به سایت هنر و ادبیات پرس لیت ، شعر هفت تاول نصرت را دیدم که  تاول هفتمش را برگزیدم
از تاول های هفت گانه نصرت در کتاب مجموعه شعر حریق باد ، ، برای خواندن هر هفت تاول با سایت زیر دیداری بکنید/از گیلک مرد "گیل آوایی " گیلکانه سپاسگزاری می کنم که مرا بر علیه سردرد برانگیخت !
http://www.perslit.com/rahmani_7taval.html
هفت تاول
(از مجموعه شهر حریق باد)
نصرت رحمانی
هفت تاول
ترا نمی بخشند
به تهمت دیدن
به جرم زمزمه کردن ،
و عشق ورزیدن
به اتهام شنودن،
و بازگو کردن
مرا نبخشیدند
ترا نمی بخشند
که بی گناهی ، و بخشش سزای پاکان نیست
بر آستان دنائت بسای پیشانی ،
به من نگاه مکن ،
وگرنه این تو و آغاز بی سرانجامی .
حریق باد مرا سوخت ،
سوخت ،
آبم کرد
حریق هیچی و پوچی!
حریق بی هدفی تشنه ی سرابم کرد
هنوز می سوزم ،
هنوز
چهار تاول چرکین ،
بدوز بر قلب ات
چهار جیب بزرگ ،
بدوز بر کفن ات
ز لاشه ام بگذر ،
که من ،
ز دودمان منقرض اشک و خون و یخ هستم ،
چو سنگواره ی ماموت
اگر چه می دانم ،
که نیست تجربه هرگز تمامی معیار
اگر چه می دانی ،
که از تعهد شمشیر و قلب بیزارم
اگر چه می دانند ،
هنوز بیدارم ،
هنوز …

 

دیروز با حاج آقا اولف یک ساعت و نیمی راه رفتیم !!

دیروز با حاج آقا اولف یک ساعت و نیمی راه رفتیم !!


یکشنبه هفدهم  مه دوهزار پانزده


هوای اپسالا هم چنان سرد و بارانی است ، دیروز آفتابی شد و با مستر اولف از فرصت استفاده کرده و یک ساعتی پیاده رویم کردیم . تعریف کرد که هزار نهسد هفتاد  به دیدار یکی از همکلاسانش که مهندس است ودر عربستان سعودی کار می کرده رفته است ! گفتمش آی فرنگی  نجس اندر نجس  !!!! چرا تا کنون  به ما نگفتی  که حاجی  هستی !!

حاج اولف  از فقری که که در آنجا دیده و برایش آشنا نبود تعریف ها  کرد ... تا رسیدیم به وجود بی شمار کولی هایی  رومانیایی که در سوئد به گدایی مشغولند ، چیزی که در سوئد پیشتر ها نبوده و امروز در کنار هر فروشگاهی به چشم می خورند ..... البته  چندان خوش آیند مردم نیستند ! حتا آنها را به شکل یک شبکه  منظم می بینند !! حتا حاج اولف می گفت که با چشمان  آبی خودش دیده که یک ماشین اول صبح آنها در شهر پخش می کند !  البته دوستم فرامرز پیشتر  این اتهام به کولی ها را ردکرده است ....!!
''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''
کولی را در ایران باستان جت می نامیدند که با دستکاری عرب شد زط . البته  قرشمال ، سوزمانی هم نامیده شده اند  ، آنچه مراد این قلم است واژه زنگانه است که  شاید پیش از آمدن عرب به کولی ها گفته می شده است  ، شاید هم بازمانده دوره ی بهرام گور و آوردن شان از هند است ؟
میان واژه زنگانه فارسی و زیگه نر آلمانی و زیگه نره سوئدی و...پیوندی هست ...البته برخی آنرا
رخت یونانی هم می پوشانند !tsigan یونانی τσιγαν
 zigeuner آلمانی
zigenare سوئدی
 ‍Gypsy انگلیسی
цыган روسی

*شکار پیاده روی دیرروز  حاج آقا اولف عکسی  است که می بینید ! شاید بشود آنرا تنهایی نیمکت نام داد ؟ شایدم شط زرد !!!