" حصاری نداشت دبیرستان ما "

" حصاری نداشت دبیرستان ما "

تورج پارسی

شنبه بیست و هفتم جون دوهزار پانزده

هنگامی که رضا ستار دشتی می نویسد ، قلمش ماکسیم گورکی واراعماق جامعه را می شکافد تا برسد  به رویه یا سطح ، آن هم روان با طنزی جان سوز ! برخی هنگام آنچنان تراژدی کمیک می شود که چشمی گریان داری با لبخندی تلخ !

" حصاری نداشت دبیرستان ما. یک ردیف کلاس و یک دفتر دبیرها و مدیر بود ــ مثل چند واگن قطار بی لکوموتیوــ و دیگر هیچ!
صبح که می رفتیم مدرسه ، مستخدما داشتن پِشکل بُز جمع می کِردن.زنگ تفریح که بچه ها می رفتن تو حیاطِ بی حصار، بُزای گشنه ی مردُم،از پنجره های باز، می پریدن تو کلاس و رونیمکتا. دفتر و کتاب می خوردن از بس که گشنه بودن زبون بسّه ها. "
.....
.از همَش دیدنی تر«بُرجِ» قلعه ی «کت کراکر» (تجزیه ی نفت خام)بود که انگار تصویری بواز مردمِ روزگار .از این قرار که سبُک ها ی نفت(کلّه پوک های روزگار) بالا نشین بودند و سنگین ترها(خردورزان) تَه نشین و پائین ترین.( البت حالا «مصداق»ش «بارز» و آشکار ترشده.)

وی معلم بوده و اختی سالیان با تخته سیاه ! یا سیاه مشق روزگار ان ! اما همیشه چشمی  باز  و جستجوگر  به پیشنیان  داشته از م.آزاد و پستا می گوید ، یک جور مدیون  ! اما نوشته ها نشان می دهد که  که در نهایت شیطنت هایش رهگذر بی خیالی نبوده بلکه اهل سنجش بوده ، ترازو به دست  که برآیند آن  را می خوانیم که چه جور آنهارا به تصویر می کشاند :
برخی هنگام آنچنان تراژدی کمیک می شود که چشمی گریان هستی با لبخندی تلخ !
امیدم هست که بنویسد و بنویسد تا ستاره سحری نوید صبح بدهد ... با مهر همیشگی

ستار دشتی از گل باغ آشنایی م. آزاد  هم یادی کرده که مرا کشانید به سوی عراقی و تورج پارسی
شعر کهن / گل باغ آشنایی / فخرالدین عراقی
ز دو دیده خون فشانم, زغمت شب جدایی
چه کنم که هست این‌‌ها, گل باغ آشنایی
هم شب نهاده‌ام سر, چو سگان برآستانت
که رقیب در نیاید به بهانه‌ی گدایی
در گلستان چشمم,ز چه رو همیشه باز است؟
به امید آن که شاید, تو به چشم من درآیی
سر و برگ گل ندارم, ز چه رو روم به گلشن
که شنیده‌ام ز گل ها همه بوی بىوفایی
به کدام مذهب است این, به کدام ملت است این
که کُشند عاشقی را, که تو عاشقم چرایی؟
به قمارخانه رفتم, همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم, همه زاهد ریایی
در دیر مى زدم من, که ندا ز در درآمد
که: «درآ, درآ عراقی, که تو هم از آن مایی


    گل شهر آشنایی  *
تورج پارسی
تو به شهر آشنایی گل خوشبوی وفایی
چکنم اگر که روزی ، بکنی زمن جدایی
شب تیره ای بیابم ، چو نهان مانده مکانی
که مرا نباشد آندم ، نه نوایی نه دوایی
چو شبان بی سحرگه ، شب من درازگردد
غم دل به کی بگویم ، به کجا رسد صدایی
به نگاه چشم مستت بدهم خراج بسیار
به عیادتم بیایی ، که مرا ست دل سرایی
تو گل خوب وفایی ، تو سزاوار ثنایی
نسزد که بی تو جانا ، برسم به هر بهایی  *
نشوم ز غصه راحت ، نه به روزی نه به سالی
همه شب به خواب بینم که مرا رها نمایی
دل من ، ز بخت هرگز ، منما شکوه و زاری
چــــــــــــو کنار تو بماند ، گل شهر آشنایی
                جون ۱۹۹۰واشنگتن
در گل فروشی گلی دیدم از امریکای لاتین که گفتند اگر گلدانش را عوض کنی زود خشک می شود   گل شهر آشنایی  خواندیمش این غزل را پس از دیدن و شنیدن شرح این  گل سرودم
 * این بیت را مدیون دوستم کیخسرو باقر پور هستم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد