پیروزه رستم اوا *

                        
        پیروزه  رستم اوا *
                تورج پارسی

                       اپسالا سوید       
                                   13مه تا 9 اکتبر 2001

ویرانه ای در من قد می کشد ، بزرگ می شود ، بیابانی می گردد ، بیابانی که گرما در آن فریاد می کشد . نمی دانم با بیابانم چه کنم ، آنرا به کجا ببرم ، کجا بگذارمش ؟ هرکس مرا می بیند می خواهد بپرسد که بیابانت را به کجا می بری . چه جواب بدهم ، چه بگویم ؟ بگویم که بیابانم را به کنار دریاچه می برم تا دلش باز شود! بگویم بیابانم را به کلاس رقص می برم ! راستی چه جوابی بدهم ؟ شما بگو چه جوابی  دارم که بدهم ؟ بگویم بیابانم را می برم تا با همسایه ها آشنا شود ! یا بیابانم را می برم تا والنتینا برایش شب های مسکو را بنوازد !.
نمی دانم چه بگویم فقط می دانم بیابان هر روزه بزرگتر می شود بطوریکه نمی توانم آنرا اینور و آنور بکشانم ، دارم خفه می شوم . امروز آقای ولکف را دیدم که کت و شلوار روزهای یکشنبه اش را پوشیده  و طبق معمول با گل فیالکا « بنفش»ه  که به یخه کتش  زده بود ، داشت جایی می رفت ، حالی پرسید ، وقتی درباره ی بیابانم با اوگپ زدم پکی به پیپش زد ، چشم ازمن برداشت و به نقطه ای که نفهمیدم دورست یا نزدیک خیره شد و پس از مکثی چند لحظه ای گفت :چرا ازدواج نمی کنی و رفت ، پس از چند قدم سرش را بر گرداند و مثل همیشه جدی گفت قهوه ای با والنتینا بخور ، قدمی است ! و دور شد و درقدمی دیگر با رضایت گفت : خیر پیش و کلاهش را به احترام تکانی داد .
ازدواج ! ازدواج ! جالب است . آقای ولکف که افسر بازنشسته ارتش است خودش ازدواج نکرده است اما راه خروج از بن بست را به من نشان می دهد ! یعنی چه ، پس چطور خودش ! خب شاید در او ویرانه ای قد نکشیده ، همه ی آدم ها که مانند هم نیستند . ولکف ، گل فیالکا ، والنتینا ، قهوه ، ازدواج ! آه خدای من بیابانم همه ی گپ های ولکف را شنید ، حتا بوی گل فیالکا و بوی قهوه وبوی والنتینا ، والنتیناکه همیشه بوی آپتکا «داروخانه »   می دهد را برد اما به روی خودش نیاورد .
من می دانم که فردا یا پس فردا صبرم را گم می کنم با وجودیکه التماسش می کنم که در این شرایط دستم را ول نکند ، سرگردانم نکند ، چون آنوقت خیلی سخت خواهد شد ، اما یک ترس ، یک ترس نا شناخته توی دلم چمپاتمه زده و عذابم می دهد . به یاد مادرم  که همسایه ها او را مادر هوشنگ خان صدا می کردند و بعضی هم خانم گرامی می خواندند ، می افتم که همیشه بالای باغچه که می ایستاد می گفت :اگر صبر نبود گل ها بزرگ نمی شدند ، بوافشانی نمی کردند و بالغ نمی شدند که پروانه و بلبل را بندی خود بکنند . مادر یادش به خیر دبیر ادبیات بود و شعر می گفت و همیشه ی خدا یک حافظ جیبی توی کیفش داشت . حالی اگر این صبر که به گفته ی مادر گل ها را 2 توی بغل بلبل و پروانه جا می دهد دست من را ول کند و توی این جار و جنجال جمعیت رهایم کند چه بایدم کرد ؟ راستی چه بایدم کرد  ؟
روی آستانه ی در که نه بلندست و نه کوتاه دراز می کشم ، خانم سیمونووا که همیشه بوی قارچ می دهد از پله هادارد پایین می آید جا به جا می شوم سلام می کنم با لبخندی که دندان های طلایش را نمایان می کند جواب سلام می دهد و برای هزارمین بار در باره ی نوه ی نه ماه اش برایم گپ می زند ، از شیرین کاری هایش  برخی اوقات فکر می کنم خانم سیمونووا که همیشه بوی قارچ می دهد نوه ای ندارد ، شایدم پسر یا دختری ندارد که نوه ای داشته باشد ، اما ازخود شیرین  کاری هایی را می سازد و به نام نوه اش به من می گوید . خانم سیمونووا می داند که من همه ی حرفهایش را گوش می کنم حتا وقتی در باره ی زویا زاخاریان دختر ارمنی که  کارمند پست است و در طبقه ی دوم زندگی می کند و خیلی هم زیباست و همیشه ی خدا بوی زردآلو می دهد حرفایی می زند ، گوش می کنم ، بی آنکه کلمه ای بر زبان بیاورم یا حتا در صورتم تعجب یا تصدیق حرفش را ببیند اما همیشه روی این جمله که می رسد ، اینور و آنور را بعد از شاید نیم ساعت وراجی نگاه می کند و می گوید : البته بین خودمان باشد شما که زبانتان قفل است . سرم را از سنگینی پایین می اندازم وبه قفل بودن زبانم می اندیشم   . سرانجام خانم سیمونووا رفت ، دوباره روی آستانه ی در دراز کشیدم ، در آسمان که آنروز پاک و آبی بود زنی به شکل زنهای کولی دیدم که آمد پایین و خیلی نزدیک شد ، مثل اینکه روی پشت بام خانه ی همسایه ، یک باره صدایم زد ، آره صدایم زد و به نامم خواند و گفت : در تو بهاری آغاز می شود ، در تو بارانی خواهد بارید که بیابانت آنرا یک باره خواهد نوشید ، بیابان آبستن می شود و بستانی خواهد زایید ، فردا مال توست فردا با بویی از گل رزا « گل سرخ »   و آسمانی پیروزه ای .
 این زن کولی مرا از کجا می شناسد تا حالا نه فالی گرفته ام نه مهره ای خریده ام ، پس از کجا مرا می شناسد و از فردایی با بوی گل رزا و آسمان پیروزه ای ، نوید می دهد . سرگئی در پیاده روی روبرو به من نگاه می کند گفتم سرگئی شنیدی ؟
ـــ چیه شنیدم ؟
ــ صدای کولی را
ــ کدام کولی ؟
ــ بابا همین کولی که روی پشت بام شماست !
سرگئی سری جنباند و ساکت شد . همین موقع کولی دوباره پیدایش شد و گفت : زندگی مال توست ، آنچه را گفتم دیگری نباید بداند ، گفتم آخه ، گفت آخه ندارد همین که گفتم . سرگئی گفت با کی حرف می زنی ؟
ــ با کولی گفتم با کولی ، زن کولی که روی پشت بام شماست !
ــ ما که پشت بام نداریم ، درساختمان چندین و چند طبقه کسی پشت بام دارد ، یک فکری به حال خودت بکن جانم ! سرگئی حرف می زد که صدای آشنایی از دوران کودکی به گوشم رسد صدا بلندتر می شود آه خدای من می خواند ، می خواند همان آهنگ  قدیمی را که خورشید می خواند . صدا بلندتر و بلندتر می شود . گفتم سرگئی می شنوی ترانه را تو حتما باید بشنوی چون معلم موسیقی هستی اگر خوب گوش کنی خواهی شنید !
صدا اوج می گیرد ، صدای خاورست ، آنوقت چهارده سالش بود ، پر از شور پراز پرواز . صدای خاورست دلم می خواهد سرگئی صدای خاوررا بشنود ، خاورمی خواند همان ترانه ی قدیمی را :
                سر دست یارم مخمل توسی ، جونم توسی
               از آون لبونت بده یه بوسی جونم بوسی
               آی سر شو شد نصف شد نیومد یارم گل بی خارم
با صدا همراه می شوم خاور می خواند ،  خاور پر از شوق و پر از باور می خواند و یک باره صدا قطع می شود و من گریه ام می گیرد ، بلند می گریم ، سرگئی از صدای گریه ام به این سو می آید و می پرسد چرا گریه می کنی ؟
ــ خاور همه ی ترانه را نخواند ، خاور همیشه ترانه را تا آخرش می خواند ، پس از سال ها که از آنجا دورم خاور برای اولین بار آمد و خواند اما تمام ترانه را نخواند .
ـ خاور کیه ؟
ـ همسایه ی دوره ی کودکیم ، چهارده سالش بود و همیشه بوی گرم حمام می داد و همیشه گل نرگس به موهای بافته اش که تاکمرش می رسید آویزان می کرد  خاورهمه ی اردیبهشت شهر را در خود جا داده بود ، مست و ملنگ ، آبی ، سبز ، بنفش ، همه ی رنگ ها ، بوی شب های مهتابی ، بوی گرم حمام ......
صدای خاور در من پنهان شده : سر دست یارم .... آخ خدای تنها و آیینه فام من چه باید کرد ؟ چطور سرگئی معلم موسیقی صدای خاور را نشیند ،او که بلند می خواند ، او که بلند می خواند از اون لبونت بده یک بوسی . گیریم که معنا را نفهمید صدا را که باید می شنید ، چطور نشنید . چطور  ؟
پاییز رخت شهر را عوض کرده است ، باد سردی می وزد و زمین زیر فرشی از برگ های زرد و حنایی نفس می کشد . یکی از شب های سرد پاییزی است ، دلم سخت گرفته است ، تاریکی همه ی دنیا ، جانم را سیاه می کند ، رنگ وبوی یک شب خسته و ولو *می گیرم . گریه ام می گیرد نه برای لحظه های بیداریم بلکه برای لحظه های خوابم که دیگر خالی وخالی یند ، نه از خاور در آن خبری هست و نه از کولی ، حتا دیگردر خواب هم همسایه ای ندارم نه سرگئی نه ولکف نه خانم سیمونووا نه والتیناکه بوی داروخانه می دهد و نه زویا که تکیه ی کلامش آری استق است « بیا اینجا » آخ که در خواب چقدر تنهام . دریکی از همین شب های واژگونه ی نیمسوخت که شب به سوک خود نشسته بود بالاخره خواب دیدم ، خواب دیدم که کنار آبشاری نشسته ام باد در ردای سپید آب می پیچید و پشنگه* های سردی وجود دردمند م را شفا 4می داد ند. پشنگه ها با ترنمی نازمند بر وجودم می نشستند و درمن آوازی خشنود بر می خاست ، آوازی از جنس صدای خاور و بوی بچه ی شیرخواره . خوابی که کاش در آن می ماندم ، همیشه می ماندم ، اگر چه همسایه و هم کلامی نداشتم  . زنهار که چنین خوابی را نباید تعبیر کرد ،خوابی که خود جام جهان نماست از جنس صدای خاور . صبح که از خواب بر خاستم باورم نمی شد که خواب پایانی داشته است ، شراب خواره ی خماری شدم دربن بست یک بهت  ابدی ، دردی از جنس کینه از زمینم برکند  و به جایی پرتم کرد که چاک چاک تبر در گوشم می پیچید .
زلزله ی بیداری و شب سمج بی تبار، خسته ام کرده است . شب کمان زهرگینش را به سویم کشیده  ، بر می خیزم با نیمی ودکا به خانه ی خانم سیمونووا می روم ، نخستین بارست که می خواهم پس از سال ها همسایگی  به دیدار او بروم . خانم سیمنووا در را باز می کند و خوشنودی نشان می دهد ،اتاق ساده است هیچ قاب عکسی دیوارهارا تزیین نکرده فقط عکس رنگ و رفته ای که خسته می نماید از مریم مقدس نزدیک پنجره آویزانست . من فکر می کردم که اتاق پرباشد از عکس های نوه ی نه ماهه ی خانم سیمنووا اما خانه از همه چیز خالی است . قهوه می خوریم و ودکا ، من ساکتم میدانم دیر یا زود او گپ خواهد زد ، من چیزی برای گفتن ندارم و کولی هم گفته که چیزی نگویم ، دردرونم جدالی است با آشفته مغزی همیشگی . سیمنووا بطری دوم را باز کرد .
ــ جنگ دوم که شروع شد ، هفت سال داشتم پدرم افسر نیروی دریایی بود و مادرم پرستـار هر دو به جبهه رفتند من پیش مادر بزرگم ماندم ما در حومه ی مسکو زندگی می کردیم آلمان ها مسکو را بمباران کردند ......
سکوت می کند وبه بطری خیره می شود ، چهره اش  پر از عقده ی درد باز نشده ای است . روی جمله ی فیلسوف رومی راه می روم ، روی درازا و پهنای جمله ، نمی دانم این بابا در چه حال و روزی بوده که چنین گفته است : این افکار آدمی است که زندگی او را می سازد .  روی جمله راه می روم ، پا می کشم ، دست می کشم ، از وسط جمله به چهره ی اندوه بار خانم سیمونووا نگاه می کنم ، خانم سیمونووا هفت سال دارد ، صدای بمب افکن ها سرسام آورست ، سیمنووای هفت ساله گوشه ای کز کرده و گریه می کند ، ساختمان فرو می ریزد ،  دیگر نمی توانم روی جمله راه بروم ، جمله به سنگلاخ می ماند ، ساختمان در اثر بمباران روی جمله خراب شده ، آخرین ، نمی دانم آخرین باشد اما ازاین فیلسوف که جمله اش زیر بمباران کج و کوله شده می خواهم بپرسم آیا این زندگی نکبت بار سیمونووا نیست که افکار او را ساخته ؟ سیمنووا بطر سوم را خالی می کند ، قهوه بوی قارچ می دهد ، مریم مقدس به من زل زده است . خانم سیمنووا در حال سرفه کردن می پرسد :
ــ چقدر از درست مانده ؟
ــ تقریبا یک سال
ــ دکتر روانشناس می شوی ؟
ــ هوم
ــ مسکو می مانی ؟
ــ امیدوارم !
ــ به خودت نمی توانی کمک بکنی ؟
ــ تا حال که نتوانسته ام !
ــ می توانی ، من مطمئنم که می توانی و می توانی شاید به منم کمک کنی !
ـ تا حال نزد روانشناس رفتی ؟ من پرسیدم
ــ خیلی زیاد اما درد همچنان با من بزرگ می شود  ، بزرگ و از خودم بزرگتر .
گریه می کند ، گریه ی هیستریک ، البته الکل بی اثر نبود ، اما او نیاز دارد ، نیاز بیان درد ، نیاز روکردن ، نیاز رهایی ، اما باید دید ژرفای درد چه اندازه است . من هیچی نمی دانم . گریه می کند ، صدای گریه ی سیمنووا را به درونم می برم ، ازجنس خشن و هاردردست ، دردی که با سماجت با آدم بزرگ می شود و هر لحظه  به آدم دردمند چیره تر می شود ، دردی پخشیده در درون و برون آدم دردمند ، دردی که رنگ اتاق و اشیاه دوربر راهم زعفرانی می کند ، سخت است با درد خوابیدن و با درد بیدار شدن . گریه اوج می گیرد سرم پایین است داخل قهوه ودکا می ریزم و با همه ی وجودم آنرا می مکم گریه ی سیمنووا با قهوه و ودکا قاطی می شود .
ــ جنگ دوم که شروع شد ، هفت سال داشتم پدرم افسر نیروی دریایی بود و مادرم پرستـار هر دو به جبهه رفتند من پیش مادر بزرگم ماندم  . آلمان ها مسکو یعنی قلب روسیه را هدف قرار داده بودند ، قلبی که می تپید ، و قلب همه ی مردمان سرزمین شوراها با مسکو می تپید و نازی ها آهنگ از کار انداختن آنرا داشتند ، اما مرد و زن جوان و پیر در برابر نازی ها ایستادگی کردند ، هزاران هزار سرباز روسی اسیر شدند ، کشته ها قابل شمارش نبود ند ، هرچه حلقه ی محاصره تنگتر می شد مرگ میدان بیشتری می یافت ، بمبارانها قطع نمی شد ، روی پشت بام ها ی مسکو توپ ها در جدال بودند ، روز و شب معنای خود را باخته بودند . زنان روسی از جوان تا پیر   با لباس های غیر زمستانی در سرمای  دسامبر باچنگ و دندان از سرزمین دفاع می کردند . از هر دو سو کشته ها فراوان و فراوانتر می شد ، غیر نظامی ها به جای خود ، اگر لباس  کشته ها رااز تنشان بیرون می آوردی تا مشخص نکند سرباز روسی است یا آلمانی ، آنگاه با حراج انسان روبرو می شدی ، جنگ وحشتناکترین بازاره مکاره ی حراج انسان است . دیوانه ای با اندیشه ی مالیخولیایی به دنبال اثبات نژاد برترست ، دراین مانده ام که مردمان چگونه و چرا در برابر ابلهان تاریخ زانو می زنند ؟ !! .
سیمونووا کمی ساکت می شود ، چشمانش سرخ و غمناکند ،بطری را خالی می کند ، سکسکه می کند ، لرزش دستانش زیاد و زیادتر می شوند ، کلمات له شده وبوی ودکا گرفته به بیرون می افتند ، همه  ی وجود این دختر هفت ساله  در ودکا غرقست ، قهوه بوی گریه می دهد ، آنرا می نوشم دلم می خواهد مست کنم ، گریه کنم ، اما ، اما هیچ فقط قطره های اشکی می شوم که از چشمان کم رنگ سیمنووا می چکد .
ــ  پس از مرگ مادر بزرگ نزد خاله ام به استالینگراد فرستاده شدم شوربختانه در
استالینگراد وضع بدتر از مسکو بود آلمان ها وارد شهر شده و جنگ خانه به خانه بودو در یکی از این خانه ها که تنها در گوشه ای کز کرده بودم و از ترس گریه می کردم گرفتار سربازانی شدم که زبانشان را نمی فهمیدم ، نازی ها ...  هفت یا هشت نفر بودند که مورد تجاوزم قرار دادند اما چرا نکشتند نمی دانم چرا؟ . جنگ ها میدان تجاوز به زنانست ، خواندم وقتی مغول ها بغداد را فتح کردند ، نخست به حمام زنانه یورش بردند !! در تمام زندگی مورد تجاوز قرار گرفته ام حتا
 Matti
 افسر نیروی دریایی فنلاندی که رهایم کرد و رفت و فقط از او یک جمله نزدم ماند ه که شاید آنهم یک نوع تجاوز باشد !  :
 minaa rakastan sinaa
« دوستت دارم » 
سیمونووا ساکت می شود ، اماچهره اش لبریزازدرد ست ، صدایی در گوشم می پیچد ، صدای سربازان آلمانی  که با همه ی درد و زجرکینه ی جنگ و سرمای روسیه از شهوت دیوانه اند تا از دختری ده ساله که مجموعه ای از درد و بی کسی و خفت است  کام بگیرند . سیمونووا از درد فریاد می کشد ، من فریاد را می شنوم ، گریه ام می گیرد ، گلویم از فریاد می سوزد ، دست و پا می زنم ، آخرین سرباز خود را در جسم آزرده ی سیمنووا خالی می کند ، سیمنووا بی هوش می افتد حتا ناله ای نمی کند ،  تاریخ چشمان خود را می بندد !!
ــ درست را ادامه بده ، چیزی از آن نمانده !
 به او خیره می شوم ،  گیجم چیزی نمی توانم بگویم  ، خیلی پرسش دارم ، اما نه نیاز نیست ، از زخم نباید گفت  ، جنگ تمام شده اما  وجود او همیشه مورد تجاوز آن لحظه های دردناک است ، نباید پرسید ، جامم را پر می کنم ، به ابلهان جهان می اندیشم ، جام را سر می کشم تا جان پردرد را شفا بخشد .
ــ فردا شروع می کنم ، به بیمارستان می روم ، از درد پرم ، لبریز ، لبریز و بیمارانم دردشان را روی دردهایم تلنبار می کنند . خلاصه ی همه ی دردهام !
ـ از پیروزه  چه خبر ؟
ـ فردا در بخش او را می بینم ، فردا شب بیا نزد من ، پیروزه هم هست ، حتما بیا تا پیروزه آهنگ تاجیکی بخواند و برقصد ،  می دانی او شمع هایش را می آورد تا اتاق را همانطور که می خواهد تزیین دهد ،  بیا باید فردا شب به همه ی درد ها مرخصی بدهیم ! نیازست که دردهاهم دور از ما نفسی بکشند .
ـ باشد تافردا شب
صورتش که هزاران سال درد انسان راحمل می کند  می بوسم و شب به خیر می گویم . در راه پله صدای جیغ سیمونووا را می شنوم که از درد به خود می پیچد و نفس های سربازان آلمانی که سماجت در لذت خود دارند . شب ساکت نیست در خود می لولد ، در کنار پنجره ایستاده ام و بر پوست خشن شب دست می کشم ، فریادهای سیمنووا درحضور بیمناک زمان بر دستم می ماسد .... چشمانم اشک آلودست ، صدای خاور پنجره را باز می کند ، اتاق پر می شود ، روی واژه ها لب می کشم ، بوی خاور میدهند ، اشک بوی قهوه ، بوی ودکا می دهد ، به درون سایه خود می خزم ، صدا دنبالم می کند : سر دست یارم مخمل توسی .... تار و پودم پرازخاور می شود ، انسان پایانی ندارد ، روی تخت دراز می کشم ، بالش بوی مخمل توسی می دهد ، انسان پایانی ندارد
وعده گاه کودکی من قد می کشد ، صدا ، صدا ، صدا  ........
       
                    

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد