واسیلی احمق ترین مرد روزگاراست در مهربانی !

واسیلی احمق ترین مرد روزگاراست در مهربانی !

تورج پارسی

پنجم ژانویه دوهزار شانزده

"  به یاد مانده از سال ۱۹۹۶ است "


واسیلی از اهالی محترم مسکوست و در شهرکی  نزدیک استکهلم زندگی می کند دامپزشک است و موزیسین و شاعر ! همیشه کم پیداترین است هراز گاه هم اگر پیدایش بشود دیگر ول کن نیست !! می ماند که می ماند ! اما حقیقتش هراز گاه هم که بیاید کلی گفتمان داریم ! سگش هم همراهش هست !! مایاکه نام اولین دوست دخترش است ! ازآن سگ کوچلوهای بل کوم  است !

 

میگمش واسیل می دانستی که کانت از نظر وقت یک آدم بسیاردقیقی بود  ! درست مانند ما ایرانی ها که وقت را برابر با زر یا طلا می دانیم !! و می گوییم وقت طلاست !! جوری هم تاکید می کنیم که گویی وزنش هم کرده باشیم !!!

 از خواب که بر می خاست قهوه ای می نوشید و مشغول به کار می شد ،می نوشت درس می داد ، خواراک می خورد و پالتو خاکستری اش را به تن می کرد و عصای اسپانیاای را در دست می گرفت ، از خانه می زد بیرون برای پیاده روی ! همه ی در و همسایه ها می دانستند که ساعت دقیقا سه و نیم پسین است !! و این برنامه ی روزانه ایمانول کانت بود ! مردی در عرصه ی فلسفه،  مردی جاری در نظم به گونه ای  که زبان زد شده بود که می توانی ساعتت را با کارهای کانت تنظم بکنی ! 


واسیلی دارد قهوه درست می کند ! بلند می خندد ، در حال ریسه رفتن می گوید کانت به دو دلیل منظم بود یکی اینکه ازدواج نکرد !!  دوم اینکه ایرانی  نبود !!! من هم با او و حتا محکمتر و بلندتر از او می خندم چون قبول دارم !!

تعریف کرد یک بار مهمان یک خانواده مهربان ایرانی شدم دعوتم کردند برای شام ساعت شش ! ماه نوامبر بود ! من درست ساعت شش زنگ درخانه را زدم !  با یک بطر شراب گرجی و گل رز رفتم !  پس از ربع ساعتی باز مهمان آمد تا ساعت هشت هم چنان می آمدند !! از شام هم خبری نبود !! متوجه شدم که من تنها دعوت نشدم اما چرا همگی ساعت شش نیامدند که گفته شده ، کمی پکر شدم ، بوی خوبی هم از آشپزخانه می آمد اما این بی نظمی کلافه ام کرده بود گفتم من باید بروم و توضیح هم ندادم ! بانوی خانه پرسید شام !! منتظر خواهیم ماند پاسخ دادم فکر نکنم که بتوانم برگردم ! با سپاسگزاری از خانه ی وقت طلاست آمدم بیرون و رفتم خونه ، ساندویچی درست کردم و با شراب خوردم  !!   دلم برای خیام و حافظ سوخت! اما تو توراج چرا ایرانی نیستی ؟‌ که کلی خندیدیم !


راستی توراج !! میدو نستی که من  با ایرانی ها در کمپ پناهندگان آشنا شدم ! گفتم نی یت !!! عرب ها ، ایرانی ها ، هندی هاو آفریکایی ها وای از نگاه شان به زن ها !!! در کمپ  سه تا پسر ایرانی بودند که تا دختری راه می گذشت می گفتند بخورمت !! خدا ببین چه کونی بهش دادی !! من احمق فکر می کردم که چون از کشور خیام و حافظ آمدند حتما عاشقانه نثارش می کنند !!! از مترجم ایرانی کمپ که انگلیسی می دانست پرسیدم رنگ به رنگ شد و سرخ و..... !!!


 هنگامی که واسیلی مایا را بغل کرد که برود گفت بیچاره کانت اگر در ایران تولد شده بود !! تو دلم گفتم نصیب نشه !!! به قول هدایت!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد