دوست هنرمندی دارم فیروز نام که شب ها ساعت سه و نیم می خوابد و بامداد نیز چهار


دوست هنرمندی دارم فیروز نام که شب ها ساعت سه و نیم می خوابد و بامداد نیز چهار !!! بیدار می شود اورا سحرخیز می دانم !!! شعر مرا در یکی از سحر خیزان طراحی کرده است با سپاس از یشان ..

Touradj Parsi's photo.

هوا همچون زن از حمام بیرون آمده لطیف است !


" شبی رسید که در آرزوی صبح امید 
هزار عمر دگر باید انتظار کشید "

تورج پارسی

شانزدهم نوامبر دوهزار شانزده

هوا همچون زن از حمام بیرون آمده لطیف است ! امروز هوا خوب بود ، یک درجه بالا صفر نشسته و مهر می ورزید ! یک ساعتی راه رفتم ، زنی از روبه رو می آمد با سیگاری که از ته دل می کشید ! بوی سیگار کلافه ام می کند ، نگاهش کردم ، نگاهی که کلی معنا داشت ! دفاع از هوا بود ، از همان بچه های کودکستانی بود که با معلمان از گشت روزانه شاد به کودکستان بر می گشتند !

دیروز با خواهرم تلفنی گپ زدم ، از هوای بدتر از آلوده گفت و فروغ در چتر روم نالید از بی داد هوا و زمانه و...... زمانه ی این همه ستم طبقاتی !

دلم در دشتی می خواند ! دشتی و شور پناهگاه همه لحظه های من است ! همه ی زمزمه ها و همه ی فریادهایم را در خود جا می دهد و من هم چنان می نالم :

" شبی رسید که در آرزوی صبح امید 
هزار عمر دگر باید انتظار کشید "

همین بیت قصه زندگی ماست ، قصه که نه ! تاریخ روزگاران است ! تاریخ فقر ، تاریخ درد ، تاریخ خفگی و تاریخ آرزوست ! آرزوهای برباد رفته ! تاریخ آرزوهای به سپیده نرسیده است ! تاریخ گریان این همه دیوارها و.....و....... و ...... و...... و " شب ظلمت جهان " !

سیاه و سپید

شبی رسید که در آرزوی صبح امید 
هزار عمر دگر باید انتظار کشید

سایه

شبی رسید که در آرزوی صبح امید 
هزار عمر دگر باید انتظار کشید 
در آسمان سحر ایستاده بود گمان 
سیاه کرد مرا آسمان بی خورشید 
هزار سال ز من دور شدستاره ی صبح 
ببین کزین شب ظلمت جهان چه خواهد دید 
دریغ جان فرورفتگان این دریا 
که رفت در سر سودای صید مروارید 
نبود در صدفی آن گوهر که می جستیم 
صفای اشک تو باد ای خراب گنج امید 
ندانم آن که دل و دین ما به سودا داد 
بهای آن چه گرفت و به جای آن چه خرید 
سیاه دستی آنساقی منافق بین 
که زهر ریخت به جام کسان به جای نبید 
سزاست گر برود رود خون ز سینه ی دوست 
که برق دشنه ی دشمن ندید و دست پلید 
چه نقش باختی ای روزگار رنگ آمیز
که این سپید سیه گشت و آن سیاه سپید 
کجاست آن که دگر ره صلای عشق زند 
که جان ماست گروگان آن نوا و نوید 
بیا که طبع جهان ناگزیر این عشق است 
به جادویی نتوان کشت آتش جاوید 
روان سیاه که ایینه دار خورشید است 
ببین که از شب عمرش سپیده ای ندمید 

آبی ها

آبی ها

تورج پارسی

یازده جون دوهزار پنج

آینه را دوست نداریم 
جرات دیدن را شب زدوده است 
چرا که دیدن به اندیشیدن می انجامد .......

Image may contain: bird and sky

" شبی رسید که در آرزوی صبح امید / هزار عمر دگر باید انتظار کشید "


" شبی رسید که در آرزوی صبح امید 
هزار عمر دگر باید انتظار کشید "

تورج پارسی

شانزدهم نوامبر دوهزار شانزده

هوا همچون زن از حمام بیرون آمده لطیف است ! امروز هوا خوب بود ، یک درجه بالا صفر نشسته و مهر می ورزید ! یک ساعتی راه رفتم ، زنی از روبه رو می آمد با سیگاری که از ته دل می کشید ! بوی سیگار کلافه ام می کند ، نگاهش کردم ، نگاهی که کلی معنا داشت ! دفاع از هوا بود ، از همان بچه های کودکستانی بود که با معلمان از گشت روزانه شاد به کودکستان بر می گشتند !

دیروز با خواهرم تلفنی گپ زدم ، از هوای بدتر از آلوده گفت و فروغ در چتر روم نالید از بی داد هوا و زمانه و...... زمانه ی این ستم طبقاتی !

دلم در دشتی می خواند ! دشتی و شور پناهگاه همه لحظه های من است ! همه ی زمزمه ها و همه ی فریادهایم را در خود جا می دهد و من هم چنان می نالم :

" شبی رسید که در آرزوی صبح امید 
هزار عمر دگر باید انتظار کشید "

همین بیت قصه زندگی ماست ، قصه که نه ! تاریخ روزگاران است ! تاریخ فقر ، تاریخ درد ، تاریخ خفگی و تاریخ آرزوست ! آرزوهای برباد رفته ! تاریخ آرزوهای به سپیده نرسیده است ! تاریخ گریان این همه دیوارها و.....و....... و ...... و...... و " شب ظلمت جهان " !

سیاه و سپید

شبی رسید که در آرزوی صبح امید 
هزار عمر دگر باید انتظار کشید

سایه

شبی رسید که در آرزوی صبح امید 
هزار عمر دگر باید انتظار کشید 
در آسمان سحر ایستاده بود گمان 
سیاه کرد مرا آسمان بی خورشید 
هزار سال ز من دور شدستاره ی صبح 
ببین کزین شب ظلمت جهان چه خواهد دید 
دریغ جان فرورفتگان این دریا 
که رفت در سر سودای صید مروارید 
نبود در صدفی آن گوهر که می جستیم 
صفای اشک تو باد ای خراب گنج امید 
ندانم آن که دل و دین ما به سودا داد 
بهای آن چه گرفت و به جای آن چه خرید 
سیاه دستی آنساقی منافق بین 
که زهر ریخت به جام کسان به جای نبید 
سزاست گر برود رود خون ز سینه ی دوست 
که برق دشنه ی دشمن ندید و دست پلید 
چه نقش باختی ای روزگار رنگ آمیز
که این سپید سیه گشت و آن سیاه سپید 
کجاست آن که دگر ره صلای عشق زند 
که جان ماست گروگان آن نوا و نوید 
بیا که طبع جهان ناگزیر این عشق است 
به جادویی نتوان کشت آتش جاوید 
روان سیاه که ایینه دار خورشید است 
ببین که از شب عمرش سپیده ای ندمید 

شعر عمیق و تاثیر گذار "سیاه و سپید" از استاد سایه با صدای رسای ایشان سیاه و سپید شبی رسید که در آرزوی صبح امید هزار عمر دگر باید انتظار کشید در آستان سحر…
YOUTUBE.C

اگر هنر نبود ، عشق دست تنها می ماند !


اگر هنر نبود ، عشق دست تنها می ماند ! به همین سبب هنر کلام عشق است ! کلام توان آن دارد که همچون آفتاب بر کاخ و کوخ بتابد ! بی آنکه در چهار چوب " رنگ تعلق " اسیر بشود ! جهان بد جوری تاریک و تباه است اکنون و ........

گفتم عشق را شبی راست بگو : تو کیستی 
گفت حیات باقی ام ! عمر خوش مکررم
گفتمش ای برون ز جا !! خانه ی تو کجاست ؟ گفت
: همره آتش دلم ، پهلوی دیده ترم ! دیوان شمس

No automatic alt text available.