بخشی از داستان " مادرش را باد برد "


بخشی از داستان " مادرش را باد برد "

تورج پارسی

از نوامبر دوهزار یک تا چهارم جون دوهزار دو
اپسالا سوید

چادرما بالای دشتی که مثل رخت دخترای ایل مثل گلیم و گبه زیبا و رنگارنگ بود ، روی تپه ای برپا شده بود . دشت زیر پای مانفس می کشید ، ماصدای نفس کشیدن دشت را می شنیدیم . البته بعضی اوقاتم نفس نمی کشید ، یک جوری نفسش ومی بست ، آنوقت می فهمیدیم که غریبه ای پیاده یا سواره دارد به چادرها نزدیک می شود ، دشت برخلاف سگها نفسش رامی بست ، وقتی که مطمئن می شد دوباره نفس می کشید ، نفس دشت ، نفس ما بود . ما با دشت زندگی می کردیم با دشت نفس می کشیدیم ، دشتم همین طوربا ما بزرگ می شد ، با ما تنها نبود . صبحها که از خواب پا می شدیم ، بوی شیر ، بوی گله ، بوی کره ، بوی سبزه تو هوا پیچده بود . دشت اول صبحی به ما لبخند می زد به همه مهرش را با رنگ ها ی دل نشین نشان می داد ....

ــ آقای دکتر به حرفام گوش می کنید ؟
ــ بله ، بله ، از دشت می گفتید ، آنموقع شما چند سالتان بود ؟
گیو به نقطه ای خیره می شود ، اشک از چشمش سرازیر می شود ، سکوت ادامه پیدا می کند با گریه می گوید :

ــ من اون هنگام ، من .... اوهنگام .... پنج سالم بود ، من بچه ی پنج ساله ی دشت و ماهور بودم ، سوار اسب می شدم ، راحت اسب و می بردم ، اولش گریه می کردم و می ترسیدم ، اما اسب مهربون بود ، اسب مثل دشت بود ، اسب بوی مادرم می داد یک مادیان نیله بود ، خوب درست یادم میاد ، نیله بود . خواهرم رودابه شش سالش بود او تاخت می راند ، اما من نه ، هنوز می ترسیدم ، رودابه نه ، رودابه نمی ترسید . شما سوار اسب شدید آقای دکتر ؟
ــ بله ، بله ، منم سوار شدم .
اشکش را پاک می کند و با لبخندی محزون اما خوشنود ادامه می دهد :

شب های تابستان دورچادرها می نشستند چاهی می خوردند قلیون می کشیدند و آن کتاب رااز لای پارچه سپید در می آوردند و می خواندند ، شبهایی که آن کتاب را می خواندند ، ما ساکت می نشستیم . شب ها ی مهتابی ، دشت رنگین دستش و زیر سرش می گذاشت ودشت آبی آسمون را نگاه می کرد ، ماه مثل یه اسب سوار ایلی از اینور می راند به اونور تا اسبش عرق کند .

آقای دکتر شما شب های مهتاب تو دشت بودید ؟ اصلا شب های دشت و می شناسید ؟
ـ بله ، بله بودم ، می شناسم 
ــ پس می شناسید ، بودید ، حتما هم می دونید که شب دشت با شب شهر فرق می کنه ، خیلی هم فرق می کنه ، شهر نمی تونه با شب ، خوب یکی بشه ، اما دشت همه ی دامنشو زیر پای شب پهن می کنه ، باهاش آشنای قدیمیه ، یه جوری باهم اخت دارند ، یه جوری باهم گپ می زنند ، میون روز و شب دشت هم یه جوری پیوند هست ، یه جوری همدیگرو قبول دارن . 
درمانجو سکوت می کند ، چشمانش را می بندد ، از لای چشمان بسته اش اشک جاری می شود آخی می گوید و جمله ای را با غمی سنگین تکرار می کند : آتش و باد ، جگر شب را سوزاندند ، صدای گریه ی دشت بلند شد .آتش و باد ، گریه ی دشت ، تنها گریه نیست ، فریاد است .
........................
......................
..................

No automatic alt text available.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد