در بازی های جورواجور زمانه !
تورج پارسی
چهار شنبه سوم فوریه دوهزار شانزده
نیاز دیدم به دوستی که سال ها ست از او بی خبرم بنویسم ! خاطرات مشترک مان کم نیست ! یک جورایی درک به معنای روزگار داشتیم ! هر چه خواند رها کرد و رسید به سر سطر و دوبار خواند باز هم رها کرد ! از مدرسه پزشکی گرفته تا مدرسه موسیقی ، از آنتروپولوژی گرفته تا ..... سرانجام در متن خیابان های جهان رها شد ! برای نانی در پیاده روهای جهان ترومپت نواخت و دیگر بی خبر شدم ...
همیشه غمگین بود اما برخلاف من به دنیا خوش بین ! بد جوری هم خوش بین ، بلکی هم از روی خوش بینی از این سطر به آن سطر پرید ! باهمین خوش بینی هرگز ازدواج نکرد و تا پرسیده می شد چیزی می خواند که ترجمه ی آن شبیه شعر شمس است :
دل من شیر بیشه را ماند
شیر در مرغزار بایستی
و نمی دانم سرانجام در کدام مرغزار سر بر زمین گذآشت ؟ در بازی های جور واجور زمانه به راستی که خردمند همسایه ی دیوار به دیوار غم و غم گینی است ، اما در همین متن و نگاه ، باز راه می رود ، می نشیند ، می خندد ، می گرید تا پایان راه !
آیا پایان یک راه ارزشش کمتراز آغاز راه است ؟
با مهر همیشگی