من قدم بیرون نمی یارم نهاد از کوی دوست / سعدی

من قدم بیرون نمی یارم نهاد از کوی دوست / سعدی

یاد داشت روزانه !

تورج پارسی

در روند زندگی ، گذرت به سرزمین های گوناگون افتاد ، خوشه چین شدی اما خوشه چینی را اگر آغازی است پایانیش نیست ! می روی و نمی مانی در همین حرکت از بودن به شدن تازه آگه می شوی به ندانسته هایت و دریغا گو می شوی که لگام زمان در دستت نیست ! درازای ماندنت از پگاه تا آفتاب زردی است !
 اما درهمین درازای پگاه تا آفتاب زردی مردمانی را دیدار می کنی ، در همه سوی جهانی که روز به روز کوچک و کوچک تر می شود ! برخی اثر می گذرارند و برخی نه ! اما این بخت را داری که یک جمع بندی بکنی که حاصل جمعش واژه چهار حرفی " دوست " است ! البته این بدان معنا و چم نیست که دیگری دشمن است ! هرگز ! هرگز !
دوستانم نه بیشند و نه کمند، چهار ستونی است که می شود در آن نفس کشید ! از جمله دوستی  که پزشکی جراح ، موسیقی دادن و نقاش است ! یل ورزشکاری است از کرمانشاه یا خاک خسرو ! مهربان و مهربان و مهربان !
گویی هزاره هاست که او را می شناسم ، موضوع مورد گفتمان مان مرگ ، هنر و.... بود و بارها از من  در باره ی مرگ پرسید که خیام وار پاسخ دادم ! یک جور به مقوله ی مرگ می نگریست تا زندگی را بیهوده بپندارد !

همسر مهربانش فهیمه بانو نیز فهیمی است از مهر و دوستی که حضورش را ارج همیشگی دارم !مهربان تر از مهربانی !
اما دریغا که دکتر مقتدر گرامی ، هنرمند هنر شناس اینک گرفتار فراموشی است ، همان دردی که  دوست دیگرم دکتر بیژن سمندر هم به آن دچارست !

دریغا و هزاران بار دریغا که ساکت است با لبخندی کم رنگ ! اما فهیمه هم چنان تر، پروانه ی وجودی همسر است که دست مریزاد کم است در بهای او !
آشنایی با فهیمه بانو و دکتر مقتدر را مدیون ناهید جان و دکتر بهادری هستم ......
 با مهر همیشگی

Image may contain: 2 people, people standing and suit
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد