شب در ادبیات ما یک نهایت است ، یک مطلق که سنگینی آن بسیار عینی است
تورج پارسی
" شبی چون شبه ، روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا ، نه کیوان نه تیر
دگر گونه آرایشی کرد ماه
بسیج گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پر زاغ
"
آنچه را که خواندید توصیفی از شب بود که دیباچه بیژن و منیژه است .چند سال پیش که زنده یادپرویز مشکاتیان بر روی شعر" شب " اثر ماندگار نیما آهنگ ساخت و استاد شجریان آنرا خواند ، در فصل نامه ی اشا از انتشارات انجمن زرتشتیان سوید نوشتیم :
شب در ادبیات ما یک نهایت است ، یک مطلق که سنگینی آن بسیار عینی است .ادبیات ایمایی ما در راستای زمان همیشه به گونه ای با "شب "و "زمستان " رودررو گشته و چشم به راه "باد صبا "و و قاصدک و داروک مانده و پرسنده از هر رهگذری : بود آیا که در میکده ها بگشایند
نکته ی بسیار ظریفی در اینجا نهانست که در ادبیات ما با وجود لمس "شب یلدایى " و " انزوای صبح امید" ، اما "نخوت باد دی و بهمن و شوکت خار "را پایانی قائل گشته و آنرا همیشگی ندانسته و نمی داند وهمین "خردک شرر " که دل را گرم و سامان می بخشد ، بی کرانه گی شب ، شب روی شسته به قیر را که در ظلماتش نه بهرام پیداست نه کیوان و نه تیر کرانه مند ساخته و این گونه در راستای تاریخ اندیشه در جهت پیروزی نور بر ظلمت قیر گون گام برداشته است . هیچ شبی همیشگی نیست ، به همین سبب آگاهانه پایان شب سیه را سپید دانسته ایم،
در یکی از شعرهایم به دنبال سپیده ہ سحری بودم :
سپیده ی سحری
آن خوش خبر ،
پرنده ى آوازه خوان صبح ،
کی پر زند و نشیند،
بر بام بلند شب،
که بخواند آواز آفتاب را ؟