دکتر تورج پارسی
گه گاه دوست دارم آنچنان در شگفتی بمانم تا جزیی از خود شگفت زدگی بشوم ، این غزل که هر واژهاش دختر بالندهی نورست با تار حمید متبسم و آوای سالار عقیلی در چهارگاه جهان را باردیگر معنا یی دیگر بخشید. شگفتا ! شگفتا !که کدکنی از نهان خانهی دل کدام وادی پر حسرت توانسته " دود آه دل را " این چنین دست نخورده بیرون بکشد .
موسیقی در غرب خود را از شعر جدا کرد و راه خود رفت .اینجا این پرسش مطرح میشود که آیا شعر نتوانست هم پای موسیقی ره را بپیماید یا موسیقی تاب همراهی نداشت. اما بر عکس در موسیقی ما شعر همان اندازه پرجلال است که موسیقی هست در نتیجه این دو هنر همراه و همگامند تا جهانی بیافرینند که بتوان آنراهم شنید هم دید و هم بویید....
نهانی با خیالت بزم ما آینه بندان بود
به هم زد دود آه دل صفای خلوت مارا
در اینجا میتوان متبسم را شاعر و کدکنی را نوازنده نامید شاید شگفت زده بشوید اما این قلم آنچنان این پیوند و هارمونی رازیبا و آشکار می بیند که میتواند دود آه دل را ببیند، بشنود و ببوید . به یاد میآورد که چنیان گفتهاند با موسیقی میتوان با خدایان گفتگو کرد این قلم میگوید با شعر و موسیقی میتوان خدایان را آفرید
کمینگاه جنون
دکتر شفیعی کدکنی
در اینجا کس نمیفهمد زبان صحبت ما را
مگر آیینه دریابد حدیث حیرت ما را
سزد گر اشک لرزان و نگاه آرزو گویند
به جانان با زبان بیزبانی حالت ما را
نهانی با خیالت بزم ما آیینه بندان بود
به هم زد دود آه دل صفای خلوت ما را
خزان گلچین کند این باغهای حسرت ما را
نمیسازند با این تنگنای عالم هستی
بلند است آشیان مرغان اوج همت ما را
سری بر زانوی غم داشتم در کنج تنهایی
کمینگاه جنون کردی مقام عزلت ما را
سلام
با شما تقریباْ موافقم
باید قبول کرد که شعر ه و ترانه های امروز بویی از عرفان و معنا نبرده است.
معنای حقیقی!
خوشحال می شوم به بلاگ من سری بزنی و از نظارت ارزشمندتان مرا محروم نکنید.