آبى زنى بود به شکل درخت
تورج پارسی
آبى زنى بود
به شکل درخت
در بیابانى پشت خانه ى مادربزرگ .
آبى را در حوصله ى همه ى روزها
دوست داشتم ،
او تکرار همه روزهاى غیبتم از مدرسه بود .
آبى زنى بود به شکل درخت
که در آوازهاى غمگین بى باران بیابان زنده مانده بود
آبى کولى بى تلواسه اى بود
که همه ى حکایت هاى تکراریش را باور داشتم
آنچنان که پشنگى آب بر زمینی خشک .
آبى بیابانى بود بى راز
خسته ،
از پلشتى گریزان
بى آب و باران که مرا با خود مى برد تا انتهاى خط هاى نا نوشته
مى برد و مى برد
با او نه خواب بودم ، نه بیدار
تنها مى دانم
از پى روزگاران بى پایان به دنبالش بودم
کرنا زنان ، با حرمت آب و تاک ، آتش
باهزارچشم براى دیدن
وهزار گوش براى شنیدن .
آبى فراخوان همه ى روشنایی ها بود
اینک در خاموشى یک حیرت طولانى
مدت هاست که آبى را گم کرده ام
و در بیابانى پر از یاد هاى نا نوشته نشسته ام آزرده
شآید ، شآید ،
آبى پشنگى شود
بر وجود پژمرده اى که دیگرهیچ مخاطبى ندارد !
۲۸ اکتبر ۲۰۰۷
ویرجینیا
در بن بست پنجره
تورج پارسی
نهم ژانویه دوهزار سیزده
چو دوباره می شوم
دوباره روشن و روشنایی
دوباره چراغانی می شوم
آنگاه که آمدنت را حتا دیوارهای خانه می شنوند
چو چراغانی می شوم به راستی
انگار که همین حالا بود آن سال خوش پر ترانه در تن خانه ،که آمدی ،
نوروز بود و بوی نرگس و بوی تو و بوی آفتاب
و خنده ی بلند گل و باغچه و بغ و بغوی کبوتر سپید پاپر
و روزها که همه یک جا و یک سر اردی بهشت بودند ،
مستی بود و راستی بی غروب
و شراب و شراب که از جام به جام سفر می کرد به ترنم و دل شیفتگی
و من گفتم و بلند هم گفتم برای تو و برای در و دیوار
برای جام و شراب که نورزمان نوروزتر شد
و تو با نگاه و لبخندت " خانه " شدی به سامان پر از آب و آینه و اسپند
و اینک شراب هست و جام هست وخانه هست
نرگس هست و نوروز واما ، اما دریغ که تو نیستی به راستی نیستی تو
شاید در کوره راه های تقویم های کهنه جا مانده ای !
چه می دانم ؟ من که کوه را کندم بی تیشه !
و اینک سده ای ایست که در بن بست پنجره در انتظار ماسیده ام در تاریکی
با این همه پرپر شدن یادمان ها یم چه باید کرد ؟
آی ساقی ! آی ساقی !