کوچه مرادی چمنی

کوچه مرادی چمنی

                                                  کوچه مرادی چمنی                                                          به عبدالحسین باقرخانی

                                             تورج پارسی 

 

تمام زمین های زراعتی پیرامون شهر و از دم تیغ گذراندن تا خونه ها مثل دمل چرکین روی گرده ی زمین  که دیگه نمی تونه نفس بکشه ، بیان بالا . نوم خدا شهر داره بزرگ میشه ! !

اولین خونه رو رستم مرادی چمنی کارگر بازنشسته شرکت نفت ساخت ، آ! وقتی به یاد گندم کارا و جوکارا می افتم کفری می شم مثل اسب سم به زمین می کوبم . آخ که چه قد و بالایی داشتن درست تا زین اسب . پسینا که نسیم راه می افتاد ساقه های گندم و جو مثل دخترای تازه بالغ سرتا پاشوق می شدن می رقصیدند و می غلتیندند انگشت به د هن می گرفتم از دریای سبز، دریا صفا و برکت . حالا خونه آجر ی جای دریای سبز وگرفته . روزیکه شالوده خونه ی رستم  کندند ، کهسار گرمسیری شیرزاد حالش به هم خورد ،   یه گوشه ای وایساده بود با چشم پر اشک و دل پرخون  نگاه می کرد . هر کلنگی که بالا می رفت او هم تو هم می ریخت آخه چه جور میشه رضا داد که به جای قصیل سوز❊ به جای ساقه های برافراشته ی گندم و جو آجر رو آجر بذارن  , چپو شد چپو زندگی!.

کهسارداره تموم می کنه داره جون می کنه گندم زارها وجودش  بودن . از اول صبح تا آخر شب می ایستاد با خوشه ها حرف می زد پنگه ی ❊ می زد و می خوند و برای چشمای شور کشار❊ دود می کرد و خوشه ها را با دست نوازش می کرد و مثل ضبط صوت یه بند می گفت :بر چشم بد لعنت . رهگذرا هم می گفتن دش باده  بعد با خوشحالی می گفت  : خدا بخواد سال خوبیه کلی اروسی و سفره درپیشه شایدم دیگه فرجی بشه که برم دست مهتو بگیرم و بیارمش و ما هم سامونی بگیریم  .حالا کهسار باید بناله تا دق  کنه .کهسار که صاحب زمین نبود ، ارباب نبود ، فقط بازیار بود اما با همه ی فقری که از تموم جونش فریاد می کشید ،  پیوند  با زمین سرپانگهش داشته بود  

***

رستم مرادی چمنی با زنش گل بختیار و پسرش فرهاد جان به خونه آجر ی چیاکشی*  کردند رستم برای کشیدن آب و برق تلاش می کنه هر روز به اداره ها سر می زنه تا هرچه زودتر لوله آب و شعله برق وراه بندازه .اولین  کاری که مرادی چمنی انجام داد مشخص کردن نام  کوچه بود با وجودیکه تنها خونه ی این نقطه ی دور افتاده است ولی  روی مقوا نوشت کوچه مرادی چمنی  وبا میخ کوره چهار پهلوی خونه کوبوند و یک جا هم با رنگ نوشت .بالاخره تنها خونه ی نقطه دورافتاده صاحب کوچه هم  شد . مرادی الان شدیدا به فکر آب و برقه ، هر روز صبح راه می افته به طرف ادارات

 

***

رستم پسینا صندلی  لهستانی می زاره دم در و آب از چاه می کشد و جلو درخونه یا درواقع کوچه مرادی چمنی رو آب پاشی می کنه ،گل بختیار هم رو آسونه ی در می شینه و از آینده گپ می زنه از روزی که برق و آب میاد و خونه های دیگه  که ساخته میشن . البته اهالی کوچه میدونند که هر چه دارند از صدقه سر مرادی چمنی و گل بختیاره دارند ! گل بختیار لبخندی از روی رضایت می زنه که همه ی دندونای طلاش  نمایون میشن و مرادی چمنی  هم مثل فاتحی از سر صندلی جابه جا میشه و سری  از روی رضایت تکون می ده .گل بختیار در حالی که آهی می کشه می گه : ای فرامرز جان عاقبت نه بخیر اگر دپیلمش گرفته بود مثل پسرای سلیمانی دهنورد، دختر کور منجلک *پاکبخواه و کیک و  کیک  که از لین های* کارگری رفتن لندن و فردا بر می گردن و کارمند شرکت میشن و بیاو برویی وبوارده نشین میشن او هم مهندس می شد ، ماشاالله چه بهش میاد مهندس فرهاد جان مرادی چمنی بزنم به تخته .شنیدم دختر پاکبخواه  برگشته مهندس شده ، ای پسر ماهم که معلم سرخونه براش گرفتیم یک پاش کرد تو ملکی * که می خواد هنرپیشه بشه نامه داد و نامه گرفت با بیک ایمانوردی ، هنوزم دنبال هنرپیشگیه تا لنگ ظهر می خوابه بعدش هم میزنه بیرون اینم شد نون وآب براش . مرادی دلش گرفت از روی صندلی کمی جابه جاشد و روش اون ور کرد تا حرف وعوض بکنه .

ــ میگم باغچه را هم گل می کارم  ریحون ، نعناع ، پیرگ *... آب لوله که بر سه .... گل بختیار  اصلا گوش نکرد یه باره گفت : هنرپیشه هم که نشد فقط خونه را پر کرده ازعکس هنرپیشه ها  ، ای بدبختیه دیگه ، بدبختی که شاخ و دم نداره !

مرادی گفت راستی جوابم ندادی می گم تو باغچه هم گل می کارم هم ریحون و.. گل بختیاربا بی تفاوتی گفت :آب چاه که هست هرچه میخوای بکار دیگه . و همینطور با خودش گپ می زد . مرادی دلش گرفت عقده پیچید توی همه ی بدنش پاشد سر پا و به نقطه ای دوری خیره شد .

ــ می خوای براش یه مغازه ی خرازی بذاریم ؟

گل بختیار پرسید برای باغچه ؟

ـــ نه بابا برای فرامرز جان

ـ فرامرز؟ په . خب فردا همه ش فدای اتینایش می کنه !

ـ په میگی بفرسمش جای اولش ! هرچه من میگم تو هم جواب سر بالا میدی ای داد ای  بی داد چه دردی گرفتار شدم !

گل بختیار پاشد رفت داخل سرا و خودش وبه چیزی مشغول کرد ، مرادی هم شروع کرد با ناخن گیر  گرفتن ناخنای پاش اما تو دلش واویلا بود ....

***

زمین های زراعی همه خونه شدند و دار کناری *که سایه پهنی داشت افتاد توخونه ی میزای برق کش و کهسار به فعلگی پرداخت و بالاخره مهتو را آورد . مهتو پس از سه سال باردار شد و کهسار هم در سد مارو کار گرفت و تا اندازه ای وضع بهتری پیدا کرد . کهسار تمام حواسش به شکم مهتو ه . می گفت که پول  پس انداز کرده تا خرج تحصیل فرزندش بشه . کهسار آنچنان از درس بچه اش حرف می زنه که گویی همین الان هفت یا هشت سال داره در حالی که مهتو هفت ماهه آبستنه  . می خوند مثل همان موقع که خوشه ها رادست می کشید و بو می کرد و اشک شوق در چشم جمع می نمود . روزها می گذشت و مهتو سنگین تر می شد کم کم به نهمین ماه می رسه . کهسار مرتب دست به شکم مهتو می کشه و یا می گه بابام کیخسرو یا می گه دادام برافتو *و پنگه ی می زنه . با همه ی وجودش خوشنود برای مهتو  می خونه :

قربون بالات برم ، بالات بلنده

کرپوی *گل مخملی برات قشنگه

مهتو لبخند می زنه و سر رو دومن می ندازه * و کهسار باز می خونه :

سر کردم منه پندری گل جومه می دوخت ،

 تش گرفت کله ی سرم ، ریشه ی دلوم * سوخت

 

***

روزها چه سخت گذشتند ، خونه پشت سرخونه درست شد و خبر بد هم از در و دیوار بارید . خبر بد مثل اومدن ملخ مراکشی آسمون شهرو سیاه و تلخ کرد. نه ، نه نمی خوام بدونم ! دروغه ، دروغ ، نه ترا به خدا نگو ، نگو ، آخ ، آخ باید دروغ باشه . اما سیه بختی حال و روزم ، دروغ نبود ، راست بود ، راست دل شکنی ، راستی که آتش بود به خرمن گندم ، راستی که بریدن قصیل سوز بود . چند کارگرازبالای سد سقوط کردند ،  یکی از اونا هم ، آخ که سخته گفتنش ، کهسار بود ، کهسار مرد بی اونکه کیخسرو یا برافتو را ببینه .

 کوچه مرادی هم امروز شلوغه ، شیونه ، شیون  ، سوزن بندازی به زمین نمی رسه . مرادی در سکوت داره خفه می شه و گل بختیار از فرط گریه ..... فرهاد در خودکشی کرده ، گل بختیار فریاد می کشه  و تو سر می زنه : ای واویلا  یه شلواربرش بی ..... *

***

شهر داره بزرگ میشه ! نوم خدا شهر داره بزرگه .... ! از گندم زارها و جوزارها خبری نیست ، شهر داره بزرگ می شه و آفتاب بی تفاوت بر خانه ها  می تابد .

 

Close up of wheat ears - shallow depth of field Elnur - Fotolia

 

۱۹۹۷ اپسالا. سوئد.

 در سال ۱۹۹۷ در قطاری که ازشهر دانشگاهی توبینگن آلمان به طرف سوئد راه افتاد این داستان مانند تش و برق  به ذهنم رسید ، مسیری درازو سرسبز و زیبایی بود پس تر آن را نوشتم و سپس تر آنرا بازنویسی کردم .    

chiyaakeshi اسباب کشی

chepo غارت

پنگه ی pengaye بشکن ،پلنگک

کشار koshaar اسپند

دار کنار daar e konaar درخت کنار

کور منجلک ، kurmenjelakکسی که چشمانی کم سو داشته باشد

پیرگ pirg خرفه ، پرپین

برافتو barafto بره آفتاب

" ای وایلا یه شلوار برش بی " وام گرفتم از کتاب شلوارهای وصله دار رسول پرویزی

من از آشنایی همان اندازه می هراسم که از جدایی

من از آشنایی همان اندازه می هراسم که از جدایی

 

تورج پارسی

 

بانو

شهبانوی سال های دورتر

بانوی چهار فصل

من از آشنایی همان اندازه می هراسم که از جدایی !

این نخستین پیامم به تو بود!

****

نخست در مسکو خوابت را دیدم ،

و در پراگ برای نخستین بار به دیدارت آمدم

اتاقت پر بود از شمع های روشن  آبی رنگ و پروانه های رنگارنگ .

با نازک رختی از جنس راز بر کاناپه یله بودی

بوی کندر و سندل هندی مرا به هند برد

وجام شراب سرخ گرجی دوباره به اتاقت برگرداند

به تو می نگریستم در سکوتی که سیمفونی پنجم را زمزمه می کرد

در درون چشمانت دریا  را آرام دیدم

و با خونابه ی لبانت قهوه ام را نوشیدم

تو به سخن آمدی اما چشمان آبی ات مجال شنیدن نمی داد

و تو نیز بانو ، سکوت پراز شعر مرا نتوانستی بشنوی

****

سال ها گذشت

سال ها ی سال ،

تا در یک روز پاییزی در لنینگراد در سکوتی سرد از من جدا شدی

چشمان آبیت مجال نداد که بپرسم چرا ؟

و رفتی و رفتی ، رفتی  و ساعت ۱۲ بار ناله کرد  !

دوباره به مسکو برگشتم

در خواب به پراگ رفتم همه جا در پی ات گشتم

اما غمگین از خواب پریدم ، تاریکی دلواپس غم من بود

میدانی بانو

من به عادت همیشگی هنوز ترا می بوسم و شب به خیر می گویم

***

بانو ،

شهبانوی سال های دورتر

بانوی چهار فصل

من از آشنایی همان اندازه می هراسم که از جدایی !

این نخستین پیامم به تو بود!

 

ویرجینیا  زمستان۱۹۹۷

 

تخم‌مرغم، بیضی‌ام، شکل زمین پس غم دنیا به تخ.... بعد از این!


تخم‌مرغم، بیضی‌ام، شکل زمین پس غم دنیا به تخ.... بعد از این!

by.

 

دیشب  ناهید خواهرم شعر زیبای هادی خرسندی سلطان طنز معاصر را فرستاد، گفتگوی تخم مرغ و مادرش که همراه نکاتی چندست به ویژه آنجا می گوید

- زندگی زیباست، زیبایش ببین

-هم ز پائین، هم ز بالایش ببین

 

 

تخم مرغ

 تخم مرغی رفته بود اینترویو                                                  

تا مگر کوکو شود یا نیمرو

تخم مرغی بود با شور و امید

خواست تا مرغانه ای باشد مفید

فرم استخدام را پر کرده بود

عکس هم همراه خود آورده بود

توی مطبخ از  برای شرح حال

پشت هم کردند هی از او سوال:

- کیستی تو، از کدامین لانه ای؟

- بوده ای قبلاً در آشپزخانه ای؟

- کی ز پشت مرغ افتادی برون؟

- توی ماهیتابه بودی تاکنون؟

- تجربه داری و فرزی در عمل

- جای دیگر کار کردی فی المثل؟

 

 

- داغ گشتی توی روغن یا کره؟

- حل شدی در شنبلیله یا تره؟

- با نمک فلفل بهم خوردی دقیق؟

- خوب کف کردی شدی کلاً رقیق؟

- پشت و رویت سرخ شد روی اجاق؟

- باد کردی از فشار احتراق؟

تخم مرغ  این حرف ها را که شنید

روی وحشت زرده اش هم شد سفید!

ژوری اینترویو هم بی مجال

لحظه‌ای غافل نمیشد از سوال:

- گر "رزومه" داری و "سی.وی" بیار

- ورنه بیخود آمدی دنبال کار

- گر نداری توی کارت سابقه

- ردّ ردّی گرچه باشی نابغه

گفت لرزان تخم مرغ بینوا

نیست قانون شما بر من روا

 

خوب من تازه ز مرغ افتاده ام

صفرکیلومترم و آماده ام

هرکسی کرده ز یک جائی شروع

میکند خورشیدش از یکجا طلوع

گر نه در جائی خودم را جا کنم

تجربه پس از کجا پیدا کنم؟

گر که مرواری نباشد در صدف

پس چگونه تجربه آرد به کف؟

گر که در میدان نرفته کره اسب

تجربه را پس چه جوری کرده کسب؟

گفت "شف" با او که: - زر زر کافیه!

- بیش از این هم ماندنت علافیه

ـ تخم مرغ هم اینقدر پر مدعا

- دست به نطقش را ببین بهر خدا!

- تجربه اول برو پیدا بکن

- بعد فکر پخت و پز با ما بکن

تخم مرغ بینوا با قلب خون

آمد از آن آشپزخانه برون

رفت غمگین، صاف پیش مادرش

تا که گرما گیرد از بال و پرش

گفت مادرجان مرا هم جوجه کن

جزو باند جوجه های کوچه کن

مرغ مادر گفت که: - دیر آمدی

- پس چرا طفلم به تأخیر آمدی؟

- من به تو گفتم بگیر اینجا قرار

- تو خودت عازم شدی دنبال کار

- مهلت جوجه شدن شد منقضی

- پس چه شد کوکوپزی، نیمروپزی؟

تخم مرغ اشکش درآمد پیش مام

ماجرا را گفت از بهرش تمام

گفت در نیمروپزی گشتم کنف

چونکه از من تجربه میخواست شف

سابقه یا تجربه با من نبود

آشپزخانه مرا ریجکت نمود

موعد جوجه شدن هم که گذشت

آه مادر بچه ات بیچاره گشت!

من از آنجا مانده، زینجا رانده ام

فاتحه بر هستی خود خوانده ا

رفت فرصت های عالی از کفم

حال دیگر کاملاً بی مصرفم

پس در این دنیا به چه چیزی خوشم؟

میروم الان خودم را میکشم!

گفت مادر: - طفلکم قدقدقدا

- چند مدت صبر کن بهر خدا

- صبر کن طفلم بیاید نوبهار

- باز پیدا میشود بهر تو کار

- گرچه اکنون فرصتت سرآمده

- تو نگو دنیا به آخر آمده

تخم مرغ آنجا به حال انتظار

ماند تا از ره بیاید نوبهار

×××

عید نوروز، عید پاک آمد ز راه

روی هر میزی بساطی  دلبخواه

شربت و شیرینی و قند و نبات

تخم مرغ رنگ کرده در بساط

روی میز خانه‌ی بانو بهار

یک سبد مرغانه خوش نقش و نگار

تخم مرغ ما نشسته آن میان

میفروشد فخر بر اطرافیان

از همه خوشرنگ تر، خندان و شاد

حرف های مادرش آمد به یاد:

- بهر هرکس در جهان قدقدقدا

- هست یک جا و مکان قدقدقد

- نیست بی مصرف کسی قدقدقدا

- هست امکان ها بسی قدقدقدا

- هرکسی باید بیابد جای خود

- تا نهد جای مناسب پای خود

 - پس تو هم توی مدار خویش باش

فارغ از مأیوسی و تشویش باش

- چون شبیه تخم‌مرغ است این کره

- روز و شب گردش کند بی دلهره

- خود تو هم هستی عزیزم بیضوی

- در مدار خویش گردش کن قوی

- زندگی زیباست، زیبایش ببین

- هم ز پائین، هم ز بالایش ببین

تخم مرغ ما ز پند مادری

شادمان لم داد آنجا یکوری

گفت گر مطبخ به من میداد کار

در کجا بودم کنون ای روزگار؟

گشته بودم جوجه گر روی حساب

ای بسا که میشدم جوجه کباب

پس چه بهتر که بد آوردم زیاد

حال راضی هستم و ممنون و شاد

تخم‌مرغم، بیضی‌ام، شکل زمین

پس غم دنیا به تخ.... بعد از این!

 

به خاطر دست هایت


به خاطر دستاهایت

به خاطر دست هایت

تورج پارسی

 

به خاطر دست هایت

با پای برهنه و پتی

از دیوارهای خاردار زمانه

از همه ی صخره ها و کوه ها ـ بی آنکه مرا کفش های آهنین باشد ـ

از همه گنداب های چرکین در چرک همه ی لحظه های تلخ بی رویا

از همه ی گریه های شبانه ام که عمری است به آن ها عادت کرده ام

عبور می کنم ، عبور

تا سرزمین آبی دستانت را ببویم ،

وببوسم در ترنم لبانی که آواز ی جهانی می خوانند

تا در گستره ی نگاهی فروتن که سال ها ست آنرا پس انداز کرده ام

در چشمانت سفر کنم .

آه اگر دنیا فقط ، فقط یک تخته سیاه به وسعت زندگی داشت

بی گمان نامت را با همه ی خط های جهان بر آن می نوشتم

تا جهان را به یگانگی همیشگی اردی بهشت دست هایت بخوانم .

با پای برهنه و پتی ......................................... فوریه ۲۰۱۰ پاریس

امروز گذرم افتاد به نامه ای که

امروز گذرم افتاد به نامه ای که دو سال پیش خدمت استاد پرویز رجبی فرستاده بودم که البته باز در رابطه با حافظ بود ، استاد از ره مهر این نوشته را به ما هدیه کرد که می تواند رهی به کوچه باغ های خزان گرفته اندیشه ی من باشد . با مهر همیشگی

 

ساقیا برخیز و درده جام را

خاک برسر کن غم ایام را

......

 

                    برای استاد تورج پارسی

 

یکی دیگر از ویژگی‌‌های غزل‌های حافظ این است که مانند موجودی سرزنده، خواننده را به بازیگوشی وامی‌دارد. یعنی حافظ بیش و پیش از آن‌که ترا با خودش مشغول کند، سرگردان درون خودت می‌کند. همین ویژگی است که همواره مجال غرق شدن در دنیای حافظ را به تعویق می‌اندازد!..

دو روز پیش استاد تورج پارسی، که حدود سی سال است که دور از وطن در اوپسالا زندگی می‌کند، برای گرفتن خبری از حالم تلفن زدند... هنوز دقیقه‌ای نگذشته بود که پای حافظ به میان کشیده شد و استاد بی‌درنگ خاطره‌ای سی و چندساله را شاهد نقش حافظ کردند. اعتراف می‌کنم که خود این خاطره هم، که عطر حافظ را داشت، بازیگوشم کرد و نتوانستم همۀ جزئیات آن را به یاد بسپارم. اما ستون فقرات آن، که هفت‌ستونم را در اختیار گرفت، چنین بود:

 

سی سال پیش، نیمه‌شبی، آکنده از زنده‌داری در میهمانی دوستی، در نظام‌آباد برای بازگشت به خانه سوار تاکسی شدم. هم من خسته بودم و هم راننده، که پیدا بود که دیگر به بیداری چندان علاقه‌ای ندارد. احساس می‌کردی که حتی چراغ‌های فروزان دو سوی خیایان‌ها در زیر چادر کلفت نور خود خفته‌اند... یکی دوصد متر مانده به مقصد، متوجه شدم که کیف پولم را در عالم خماری در خانۀ دوستم جاگذاشته‌ام... با احتیاط به رانندۀ خسته گفتم، باید چند دقیقه‌ای جلو خانه صبر کند تا پول بیاورم...

راننده ناشناس انگاری که منتظر فتح باب بود، بیتی از حافظ را با صدایی بسیار زنده خواند و سپس گفت که حافظ حساب کرده است...

بعد من بیتی خواندم و سپس باز او بیتی...

خیابان‌ها خلوت بودند و ما بی‌هدف به چپ و راست می‌راندیم و حافظ را نیز به همراه داشتیم... گویی که آهنگ نشان‌دادن تهران به هم‌سفر شیرازی خود را داشتیم.  نمی‌دانم، سر از پیرامون فرودگاه مهرآباد درآورده بودیم و امیریه و امیرآباد و استانبول و سه راه امین حضور و چهار را آب‌سردار و خیابان سقاباشی... شاید دو ساعت بود که حافظ می‌خواندیم...

راننده ناشناس ته‌‌صدایی هم داشت... سرانجام خراباتی هنوز باز پیدا کردیم و رفتیم تو... هم گرسنه بودیم و هم تشنه و هم خواستار دیدن پیر مغان و چشم‌های خودمان... البته به حساب حافظ...

 

بعد استاد پارسی گفتند: من پس از بیش از سی سال هنوز نام خیابانی را در اوپسالا به خاطرم نسپرده‌ام، تا مبادا جای نام‌های خیابان‌های تهران تنگ شود...

 

امروز فکر می‌کنم که ما همیشه با خواندن غزل حافظ بازیگوش شده‌ایم و خودمان را با نزدیک‌ترین دل‌مشغولی‌هایمان مشغول‌تر کرده‌ایم و خود حافظ را و گنجینۀ واژگان آرمانشهرش را به امان الیاف عطر غزل‌هایش رهاکرده‌ایم!..

خواجه از دل خود و برای دل خود سروده است و ما بهانۀ  دل خود را گرفته‌ایم. بی‌انصافی را! یک دل سرگشته در برابر میلیون‌ها دل سرگردان.

بارها گفته‌ام که من با خواندن غزلی از حافظ، بی‌درنگ میل دارم به روزگار حافظ و ساختار اجتماعی آن بیاندیشم. پیداست که بدون تماسی حتی ذهنی با این روزگار، که متکی بر برخی از داده‌ها است، فهم و درک غزل بی‌نهایت دشوار می‌شود.

واقعیت این است که در مقایسۀ با حافظ، تکلیفمان با مولانا و خیام و سعدی بسیار روشن است. حافظ با قند و نمک و شرارت و صداقت خود مخاطب خود را رسما به بازیگوشی می‌خواند و می‌کشاند. در معنای ساده‌ترین واژه ها درمی‌مانی. و مهم‌تر این‌که رسیدن به برداشتی متعارف از پیرامون و روزگار حافظ برایت غیرممکن می‌شود. چنین است که ما بیش از شش قرن است که هنوز از مرز گمانه‌زنی دربارۀ خواجه فراتر نرفته‌ایم.

و با این همه استاد پارسی، با جیبی خالی ساعت‌ها می‌تواند با راننده‌ای کم‌سواد در خیابان‌های نیمه‌شبانۀ تهران پرسه زند و دست آخر سر از خرابات درآورد. و شگفت انگیز این‌که همراه حافظ ناشنیده پند!...

پیداست که «ساقی» در غزل امروز مخاطبی معین نیست و بیشتر قیدی است جانشین «حال که چنین است» است! پس به این اعتبار «ساقی» می تواند هرکسی باشد که مانند حافظ می‌بیند و می‌اندیشد. تنها مشکل در این است که نمی‌دانیم که حافظ چگونه می‌دیده است و به چه می‌اندیشیده است! و غم ایام برای حافظ چه بوده است؟ از نابه‌سامانی‌های اجتماعی ناشی از حکومت رنج می‌برده است، یا از نبود سامانی بهنجار در زندگی شخصی؟

        ساقیا برخیز و درده جام را

        خاک برسر کن غم ایام را

این کبودخرقه‌پوشان که بودند و چه نقشی در جامعه داشته‌اند که خواجه می‌خواهد به یاری باده به کنایه بر‌کند خرقۀ خود را؟

        ساغر می بر کفم نه، تا زبر

        برکشم این دلق ازرق فام را

خواجه می‌دانسته است که برکندن خرقه بازتاب خوبی نخواهد داشت، اما او ننگ و نام را نیز به هیچ می‌شمرد و «عاقلان» را نفی می‌کند... متاسفانه نمی‌دانیم که این نگاه هماهنگ با نهضتی اجتماعی بوده است و یا ناشی از نگاهی شخصی به جهان پیرامون... در هر حال پیداست که منظور از «عاقلان» همین «روشنفکرنمایان و منورالفکران» روزگار خودمان است که بزرگ‌ترین مهارتشان پافشاری بر درستی برداشت‌های منقرض خود است...

        گرچه بدنامیست نزد عاقلان

        ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

خواجه برای رهایی از شر باد غرور و نفس نافرجام باده می‌طلبد، اما پیدا نیست که فرار او از دست غیر است، یا حاصل نیهیلیزمی که سراغش را گرفته است.

 

 

   باده درده چند ازین باد غرور

        خاک بر سر نفس نافرجام را

لابد که منظور از «افسردگان خام» در بیت بعدی «ازرق‌پوشان» است که حافظ با آن‌ها میانۀ خوبی نداشته است. اما نباید از کنار این «میانۀ خوب‌نداشتن» به آسانی گذشت. و لابد که حافظ نه می‌توانسته است نسبت به اینان با مدارا رفتار کند و نه با مروت! حتما پای فرقه‌ای در میان بوده است که حافظ که قاعدتا می‌بایستی ستیزشان را عذر می‌نهاد، اما توان درگذشتن از رفتارشان را نداشته است. به این ترتیب می‌توان به وجود هنجار اجتماعیی مکروهی پی‌برد که متاسفانه ناشناخته است. لابد مانند یکی از هنجارهای مکروه روزگار ما!.. البته می‌گذریم از بی‌مهری حافظ به هرنوع خرقه‌ای...

        دود آه سینۀ نالان من

        سوخت این افسردگان خام را

بیت بعدی نیز نشانی دیگر دارد از افسردگی کم‌سابقۀ حافظ. حالا خواجه از خاصان همان اندازه ناامید است که از مردم دیگر.

        محرم راز دل شیدای خود

        کس نمی‌بینم زخاص و عام را

مگر دلارامی که حضوری بی‌سابقه می‌یابد. و عجیب بازی ملیحی می‌کند حافظ در این بیت با واژه‌ها: «دلارام» از دل حافظ «آرام» او را می‌رباید، تا بر مسند «دلارامی» تکیه زند!..

        با دلارامی مرا خاطر خوش است

        کز دلم یکباره برد آرام را

و بار دیگر شگفت‌انگیز و غیرعادی برای مردی ایرانی این‌که خواجه براین باور است که هرکه تن سپید یار او را ببیند دیگر میلی به دیدن هیچ سروی در چمن نخواهد داشت.

        ننگرد دیگر به سرو اندر چمن

        هرکه دید آن سرو سیم‌اندام را

با این همه گویا او هنوز در انتظار رسیدن به کام دل است. چنین حالتی نیز در غزل حافظ اندکی نامانوس است و سبب بازیگوشی بیشتر مخاطبان می‌شود!

چنین است که بی‌درنگ دلم می‌خواهد که در تاکسی نیمه‌شبانۀ استاد پارسی می‌بودم و از این دو می‌خواستم که نخست در دو سطح متفاوت نظر خود را دربارۀ این دو بیت آخر برایم بگویند و بعد به خرابات درآیند!..

        صبرکن حافظ به سختی روز و شب

        عاقبت روزی بیابی کام را