مردی که کوچه صدای آمدنش را می شناخت !
تورج پارسی
نهم مارس دوهزار هفده
در ذهنش زندگی می کرد، گه که به برون می آمد بیشترغریبه می نمود ، سخت غریبه ، سری به احترام فرود می آورد اما چشم به کسی نمی دوخت . در همان کوچه هم دختری بود که پشت نرده ی آهنی پنجره به درون کوچه می نگریست ، بی آنکه کلامی داشته باشد ، چشمانش از کلام تهی بود چندی می ماند و می رفت و پنجره باز می ماند !
آن مرد را به کلام ندیدم همیشه پاهایش بیش از خودش شتاب داشتند و پیش از رسیدن ، سر پایین می آورد ! به او کنجکاو نبودم بلکه ورود به ذهنیتش را دوست داشتم !!
یک سه شنبه تابستان بود پستچی نامه ای اشتباهی به خانه ی من آورد ، نشانی را نگاه کردم و به همان نشانی بردم در زدم کسی در را باز نکرد ، روی پاکت نوشتم اشتباهی خانه من آورده شده و رفتم !
روز دیگر دوباره همان پاکت را به خانه ام پس آوردند ! با پست چی تماس گرفتم و نامه راتحویل دادم !
پس از مدتی از این کوچه / شهر رفتم، دیگراهالی محترم کوچه شهر را ندیدم تا یک روز در مطب دوست چشم پزشکم کسی به من خیره شد ، پس از چندی به خاطرم برگشت از کیفش کتابی بیرون آورد و به من داد و با لبخندی گفت : تو هم در این داستان شریکی ! با شگفتی نگاهش کردم !
بر کتاب نوشته بود به تورج مردی که کوچه صدای آمدنش را می شناخت !
کتاب در واقع شرح کوچه بود ! شب که کتاب را برگ زدم غریبه آشنا شد و " سیما " بت عیار، غریب غربت خود !
و آن کوچه هم شهری بود در شهر تهران ! مسیو ارمنی به من می گفت کوچه بوی زن گرفته است !! البته نگفت بوی کدام یک از زنان کوچه / شهر ..... به سیروس گفتم بیا شهردار بشو ! کش و قوسی کرد اما نگاهش لکننت داشت !!! یادش به خیر کوچه / شهر خاطرات مان .......
تورج پارسی
نهم مارس دوهزار هفده
در ذهنش زندگی می کرد، گه که به برون می آمد بیشترغریبه می نمود ، سخت غریبه ، سری به احترام فرود می آورد اما چشم به کسی نمی دوخت . در همان کوچه هم دختری بود که پشت نرده ی آهنی پنجره به درون کوچه می نگریست ، بی آنکه کلامی داشته باشد ، چشمانش از کلام تهی بود چندی می ماند و می رفت و پنجره باز می ماند !
آن مرد را به کلام ندیدم همیشه پاهایش بیش از خودش شتاب داشتند و پیش از رسیدن ، سر پایین می آورد ! به او کنجکاو نبودم بلکه ورود به ذهنیتش را دوست داشتم !!
یک سه شنبه تابستان بود پستچی نامه ای اشتباهی به خانه ی من آورد ، نشانی را نگاه کردم و به همان نشانی بردم در زدم کسی در را باز نکرد ، روی پاکت نوشتم اشتباهی خانه من آورده شده و رفتم !
روز دیگر دوباره همان پاکت را به خانه ام پس آوردند ! با پست چی تماس گرفتم و نامه راتحویل دادم !
پس از مدتی از این کوچه / شهر رفتم، دیگراهالی محترم کوچه شهر را ندیدم تا یک روز در مطب دوست چشم پزشکم کسی به من خیره شد ، پس از چندی به خاطرم برگشت از کیفش کتابی بیرون آورد و به من داد و با لبخندی گفت : تو هم در این داستان شریکی ! با شگفتی نگاهش کردم !
بر کتاب نوشته بود به تورج مردی که کوچه صدای آمدنش را می شناخت !
کتاب در واقع شرح کوچه بود ! شب که کتاب را برگ زدم غریبه آشنا شد و " سیما " بت عیار، غریب غربت خود !
و آن کوچه هم شهری بود در شهر تهران ! مسیو ارمنی به من می گفت کوچه بوی زن گرفته است !! البته نگفت بوی کدام یک از زنان کوچه / شهر ..... به سیروس گفتم بیا شهردار بشو ! کش و قوسی کرد اما نگاهش لکننت داشت !!! یادش به خیر کوچه / شهر خاطرات مان .......
هنر یعنی آفرینش !
تورج پارسی
سه شنبه سوم مارس دوهزار پانزده
هنر یعنی آفرینش ، آفرینش نیازمند به آزاد اندیشی است ، اگر هنر را در چهار چوب " دستور و امریه " مقامات بگذاریم آنگاه آفرینندگی را از هنر زدودایم و دیگر هنر نیست بلکه تولیدی " بخشنامه " ای است . یعنی هم هنر را به خاک سپرده ا یم و هم هنرمند را .... آفرینش مرحله ای است بسیار حساس چرا که بر نظم استوارست و بخشنامه !! این نظم را بر هم می زند و یک جور تولید کالا می شود .......تولید کالای سفارشی !
هنر یعنی آزادگی
از صفحه ی بانو نادره پهلوان آوردم ! شعری برای کودکان که یک جور درس محیط زیست است ! همان معنایی است که در فرهنگ ایران برای نگهداشت پیرامون سفارش شده است ! امروز پیرامون دیگر در و همساده نیست بلکه کره زمین و..... است . با مهر همیشگی