قیام ملی !!! بشر دوستانه سازمان های خیریه " سیا و ام آی آکس "


قیام ملی !!! بشر دوستانه سازمان های خیریه " سیا و ام آی آکس "
تورج پارسی
شست دومین سالگرد کودتای بیست و هشت امرداد سال سی و دو
چهار شنبه نوزدهم اگوست دوهزار پانزده
https://www.youtube.com/watch?v=OwnpkYC4TBo
رادیویی داشتیم با مارک Westinghouse که از فراورده های شرکت امریکایی 
Westinghouse Electric بود شرکتی که از سال ۱۸۸۶ تاسیس شده بود ، این رادیوی سپید رنگ مونس من بود ،نخست که روشنش می کردی شمع ها گرم می شدند و در پی اش صدای بسیار بسیار گوشنوازی پیشکشت می کرد ، آنروز توی غب گرما بانوی خواننده ای داست آواز می خواند اگر درست به خاطر بیارم نوا نام داشت ؟‌ که ناگهان صدای رادیو قطع شد ! کمک برق را وارسی کردم درست و میزان بود ، یک عدد توسری به پیشانی رادیو نواختم شاید چاره ای بشود ، آخش در آمد اما خاموشی هم چنان ادامه یافت تا یک باره فریاد قیام ملی : زنده باد شاه !! چرت من و وستینگهاوس را نوازش داد آن هم به سبک و سیاق قیام ملی !!!
بله سازمان های خیریه ی سیاه و ام آی اکس موفق شدند که دولت ملی دکتر مصدق را خاموش بکنند و هیزم سوخته ی سرلشکر زاهدی را روشن و الوات محترم تاج بخش خیابانی ، آخوندهای مرتجع همچون ابولک کاشانی مرد تزویر و ریا ، براداران بسیار محترم رشیدیان و،،،،، را به خیابان ها بیاورند و صحنه " قیام ملی " را به نمایش بگذارند و میدان تازه ای برای ورود شرکتهای نفتی باز بکنند تا شاه جوان بخت هم سرفراز از رم به کشور بر گردند !
خب این قیام ملی بشر دوستانه ی سازمان های خیریه پدیده های ویژه خود را خواهد داشت ، خواه ناخواه ! بگیر ببندها آغاز شد یا به قول آن دوست ماضی غربالیدند مارا !!! و آن وصف را به یاد می آورد :'‌مار چون اژدها گشت مردم خوار گردد / وزارت کمال الدین محمد خازن /
این سناریو پلشت ، نیاز به یک اهریمن هم داشت که همیشه خطر آنرا گوشزد بکنند :‌ کمونیسم !!! و این لولو همیشگی شد !
من شاگرد مدرسه بودم و در سازمان دانش آموزان حزب توده ایران عضو بودم ، جهت امتحان سه تجدیدی که داشتم می باید به مدرسه می رفتم ، آنروز با ترس و لرز رفتم اما بواسطه موقعیت خانواده ام کسی نتوانست متعرض بشود اما با اسکورد غیر نظامی رفتم !!! در خیابان که عبور کردم به یاد آوردم که باوجود موقعیت خانواده اما برخی روزها با همان قد کوتاه و کرم وارم روزنامه ی به سوی آینده ، شهباز و چلنگر را می فروختم و تیتر روزنامه را باصدای بلند فریاد می کردم !! بشکنی ای قلم ای دست اگر ......را بیشتر و بیشتر فریاد می زدم حتا آبش را زیاد می کردم ، شاید جادوای در قلم می دیدم ! 
امتحان تجدید را به خوبی از سر گذراندم ، مدرسه باز شد ، و اعلام کردند که توده ای ها باید در یک مجلسی که برگزار می شود سوگند وفاداری یاد بکنند و بلندگو نام توده ای ها را می خواند و نام این مجرم که زنده یاد تورج پارسی نام داشت !!! و تازه پایش به کلاس هشتم رسیده بود هم اعلام شذ !!! 
این مجرم لولو نشان قدش به میزی که پشتش قرار گرفت نمی رسید ، با صدای لرزان اما ترسیده ای سوگند خورد که به سلطنت وفادار بماند !!
زمان می گذشت من به نوشته های هدایت سخت نزدیک شدم ، سپس آهنگ الهه ناز همنیشنم شد : زین غم جانگداز نرود ز دلم !!! تا رسید به مرا ببوس ! ترانه ای که از روی پندار با اعدام افسران حزب پیوند پیدا کرد و فضا را فتح کرد ! و در همان فضا ست که نصرت در غبار گم می گردد و اخوان گرفتار زمستان می شود و...
رفتیم درسی خوندیم و امدیم و کار کردیم اما در پرونده همان مهر باقی بود نا گفته نماناد که کلام من در درس بر مدار آری به " داد " و نه " بی داد "بود ! و زندگی می کردم اما هر حرف من بر داد و بی داد از نظر دستگاه تعبیری برخاسته از حزب تلقی می شد ! زندان ها رفتم اما در اینجا بلند می گویم که هرگز مزاحمتی ازبابت من برای خانواده ام بوجود نیاوردند ، حتا از زندان هم که بیرون می آدم از کار بر کنارم نمی کردند و آخرین بار هم که سمت مهمی در دانشگاه داشتم و به زندان افتادم ، آازد که شدم به سرکارم برگشتم ....
در اینجا باید بگویم که در اندیشه ام چیزی به نام تغیر سلطنت نبود ، من می دانستم که عینیت و ذهنیت جامعه چنین امادگی ندارد ، از سویی کمونیسم هم در این ساختار اجتماعی با ریشه شدید دینی و اکثریت بی سواد نمی تواند و نمی گذارند ره به جاییی ببرد و سر بزنگاهم هم دین و سلطنت همره و همزاد می شوند .....پس می باید در درون همین نظام زمینه دست آوردها را فراهم ساخت ! در تاریخ شتاب نیست ، برخی هنگام شتاب بدون شناخت فاجعه می آفریند که آفرید !
اما و باز هم اما :
اما هم چنان گروهی با باور خود این کودتا را قیام ملی می خوانند ، من افتخار این را دارم که باهمین گروه هم بر نیمکت درس تاریخ نشسته و آنها را هم دوست دارم . آنها نیز نیک می دانند که تاریخ علم است !
در نتیجه به علم می باید نگاه علمی داشت ! 
در شستمین سالگرد کودتای ۲۸ امرداد ۳۲ آرشیو امنیت ملی امریکا سندهایی را آشکار ساخت که در آن نقش سیا در کودتا را نشان می دهد !در سال دو هزار مادلین آلبرایت و پس تر اوباما نقش سیا را تایید کردند !
چگونه می شود هم چنان دخالت خارجی را در سرنوشت کشور قیام ملی بخوانیم ؟‌ با مهر همیشگی









هر نسلی، باید، تاریخ گذشته خود را دوباره بازبینی و کند وکاو کند

" هر نسلی، باید، تاریخ گذشته خود را دوباره بازبینی و کند وکاو کند." دکتر تورج دریایی
تورج پارسی
هیژدهم  اگوست دوهزار پانزده
شاید چهار هفته پیش بود که پیاده روی روزانه داشتم ، هوا همره وهم ساز بود ، آفتابش هم بی دریغ بر شاه و گدا به نسبت برابر می تابید ! معمولا در پیاده روی در حال اندیشیدنم بیشتر سفر به گذشته است ، گذاشته ای که از آن جا ماندم به گونه ای و..... اگر چه امروز را می گذارنم و شیاد فردا را هم ؟
این گذشته یک جور کلاس دوباره است ، دوباره باید پشت نیمکتش بنشینی اما می باید نگاه تازه بیندازی نگاه تر وتازه ، نگاه شفاف تر ، اگر نگاه پیشین را باز واکس  بزنی به خیال خود ، یک جور در تشیع جنازه خود شرکت کرده ای که با خرد بیگانه است !!
از دور زنی را می بینم با کالسکه و بچه کوچکی که کنارش ایستاده است ، نزدیکتر می شوم بیشتر ، بچه که سه چهار ساله به نظر می رسد با چشمانی شاد و هوشیار به سویم می دود و یک خشنودی پر ارتفاع می گوید :
من امروز چهارساله شدم !!!! و با دستش چهار انگشتش را نشان می دهد ! زن به گفتمان بچه اش با پیر مرد خوشرو ی رهگذر با شوق گوش می کند !
به او به زبان سوئدی ، انگلیسی،  فارسی  تبریک  می گویم  و می خوانم !
و می خوانم :
Ja, må han leva
Happy birthday to you
مبارک مبارک تولدت مبارک
و می رقصم برای کودکی که فقط چهارسال پیرست !!!
بچه سرتاپا شوق است و مادرش شوقی تر و من هم که در این ضیافت ساده همره شده ام !
می خواهم از او جدا شده و ره را ادامه بدهم می پرسد ':
Hur gammal är du
 چند ساال داری  !!!
دریافت سن بی گمان  برایش ساده  نمی شود باید  از شیوه خودش سود می جستم ،  با آوردن هر دودست و هر دودستش و شمارش آن می گویم بیست سال !!!
می گوید : Du är för gammal
تو خیلی پیری !!!!
درست است من  پیرم  حتا با همین بیست سالگی نمایشی  برای این کودک !!
پس کارهای من هم برای او کهنه و پیرند !
 به گفته ی دوست صاحب قلمم رضا ستار دشتی بچه ای که قلمدوش پدرشه دورنمایی بیشتر را می بینند  ! و داوریش نیز سمت و سویی دگر خواهد داشت ، کم و بیش مهم نیست !
می رسم به سخن مورخ دانشمند تورج دریایی :
" هر نسلی، باید، تاریخ گذشته خود را دوباره بازبینی و کند وکاو کند !

نگاه کردم :
https://en.wikipedia.org/wiki/Happy_Birthday_to_You
https://sv.wikipedia.org/wiki/Ja,_m%C3%A5_han_leva

من به صلح و آشتی " آری "می گویم

من به صلح و آشتی " آری "می گویم
من به جنگ خانمانسوز " نه " می گویم ........ با مهر همیشگی

فغان ز جغد جنگ و مرغوای او
که تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد
گسسته و شکسته پر و پای او / بهار

آی دریا قصه ی من را بخوان

آه دریا قصه ی من را بخوان
تورج پارسی
   
آه دریا قصه ی من را بخوان
    توی قصه یکدمی با من بمان
    بازکن آغوش، تا غرقت شوم
    صاعقه باری اگر ، برقت شوم
    لب بنه بر لب ،  تا مستت شوم
    کفتر آموزه ی دستت شوم
*    لب به پستانت برم "ناز "بهر شیر
    شیر را ننهاده اند از بهر پیر
    هست پستانت نیایشگاه دست
    دست می ریزد به پایش هرچه هست
    تا رسد بر چشمه ی زیبای ناف
    می رود آرام همچون آب صاف
    کم کمک شاهد شود بربیشه ای  
    شب چنان پربوست همچون پونه ای
    توی شب پنهان شده جام شراب
    می خورد از جام تا گردد خراب
    سوی معبد میرود بهر نماز
    تا بخواند قصه ها با رود و ساز
    زان سپس خوابد درون دره ای
    تا جهان گردد به چشمش ذره ای
    آه دریا قصه ی من را بخوان
    توی قصه یکد می با من بمان

       ❊ نه از   

شعری را سال ها پیش سروده
تورج پارسی
دوشنبه هفدهم  اگوست دوهزار پانزده
شعری را سال ها پیش سروده بودم ، می توان آنرا در طبقه ی شعر اروتیک فارسی جا داد ، این شعر که به گمانم در حدود بیست و یک سال از زایشش می گذرد ، شاید برای دونفر خوانده باشم اینک  که می خواهم  برای نخستین با ر پرده به یک سو بزنم و پرده نشین را لخت عریان بر روی پشت بام بنشانم . نیازست که نگاهی به واژه ی اروتیک انداخته بشود :
"در اساتیر یونانی اروس oros  کیست ؟
اروس پسر خدای جنگ و افرودیت (Aphrodite) بانو خدای عشق و زیبایی‌ست ،  او  در استوره یونانی خدای عشق است. . اروس در  پیکر نوجوانی    زیبا و بال دار، با اندامی لخت،با تاجی از  گل سرخ بر سر آشکار می شود . او دارنده‌ی کمان و ترکش است  ،  سوخته از آتش عشق،  اما ، اما  با این همه سوختگی ، خدایان و مردمان از تیر ناپیدایش در امان نیستند 
این تیر سوزان و روان عشق  آمیخته است با هم آغوشی و هم خوابگی با چرخشی  بر مدار زیباشناسی
این تن کامگی / خالقی مطلق /  همره آدمی است و حتا رد پای آن در پرندگان و جانوران و ... هست اما نه بدانگونه که انسان به آن  می نگرد !
از تن زن تا تن کامگی '
تن زن ، جانی است شعله ور ،با  خمیدگی ها  که  راز سر به مهرند، از پگاه  زیست آدمی تا فردای  نا آشکار !  همین راز آشکار نا آشکار ، بر کشف ناشدنی آن دامن  می زند  ! به همین سبب هیچ دفتری از این معنا خالی نیست !
آنچه مرا شگفت زده می کند ، این تن چرا با همه ی شور و شرش به گفته نصرت :
زن در کنار آینه رویید / زن در میان آینه بنشست / زن در عمق آینه گم شد !
آیا او هم در تن در پی شناخت است و آینه تسلیم خواهش   ؟
***
تن شریف آدمی که سعدی از آن یاد می کند ، در زن جلوه ی دیگری دارد ، جلوه ای که فراز نشین است ، یک جور پیمانه دار طبیعت است ، یک جور دل افروز تر از ساغرو می است و  سرانجام :
آن کو جهانگیری کند چون آفتاب از بهر تو
اورا هم از اجزای تو سد و تیغ لشکر ساختی / شمس /
ادبیات جهان یک جور مست همین تن و تن کامگی است ، به هر جا که زبانش را بدانی و سرک بکشی می بینی و می خوانی :
http://hellopoetry.com/poem/9912/body-of-a-woman/


   Pablo Neruda
Body of a Woman
Body of a woman, white hills, white thighs,
you look like a world, lying in surrender.
My rough peasant's body digs in you
and makes the son leap from the depth of the earth.

I was lone like a tunnel. The birds fled from me,
and nigh swamped me with its crushing invasion.
To survive myself I forged you like a weapon,
like an arrow in my bow, a stone in my sling.

But the hour of vengeance falls, and I love you.
Body of skin, of moss, of eager and firm milk.
Oh the goblets of the breast! Oh the eyes of absence!
Oh the roses of the pubis! Oh your voice, slow and sad!

Body of my woman, I will persist in your grace.
My thirst, my boundless desire, my shifting road!
Dark river-beds where the eternal thirst flows
and weariness follows, and the infinite ache.

ادبیات کهن ما نیز در این ره سرشارست  ، ویس و شیرین دو شاهکارند ، این سوتر رسیدم به نصرت رحمانی و کویرش و سپس آنگاه که خود خواند ، شرحی بسیار نافذ از حمام زنانه :



    قامت موزون در آب گرم نهان کرد
دست به نرمی کشید بر سر و سینه
لنگ بینداخت آن چه بود عیان کرد
چون به در آمد ز پله های خزینه

شب وصال باز صحنه ای  از حجله و  شب زفاف  یا شب مرادست ، که شاعر آنرا نقاشی می کند :

هنوز از شب به آخر بود یک پاس                                                   
که زد در گوهر او نوک الماس
به قفل سیم چون در شد کلیدش                                                          
درون خانه جنگی طرفه دیدش
دفین کرده به درج لعل او در                                               
ز گوهر حقه یاقوت شد پر
چو شد می از صراحی در پیاله                                                       
شگفته غنچه از یک قطره ژاله
ز فیض ژاله چون در در صدف شد                                                  
پیاپی ناوک او بر هدف شد
برهنه تیغ او شد از غلافی                                                              
به طخمش واشده در وی شکافی
زده بر نافه اش آهوی او شاخ                                                         
نهاده مار او بس سر به سوراخ
http://www.nelsonginecologia.med.br/femsexpsychology_engl.htm
http://sarapoem.persiangig.com/link7/erotismfarsi.htm
https://en.wikipedia.org/wiki/Eroticism