زمستانی ، زمستانه ،
تو گویی سد زمستانست ،
اکتبر ۱۹۹۰ است باد پاییزی وزیدن گرفته است ، خبراز کوچ م.امید است . هنگامی که در اپسالا دیدمش ، خسته بود و من هم با تنی بیمار آنهم با اجازه ی پزشک به شب شعرش آمدم ، از درد ها و نا جوانمردى ها گفت ، گفتم : توگویى سد زمستانست ، لبخندی زد و نگاهی که بیش از لبخندش معنا داشت . این شعر را پس از دیدار سرودم اما دریغ و درد که پس از چندی که به خاک میهن رسید ، قصه ی کوچش را شنیدم . امروز هم بانو شفیعی شعری را از شاعری به نام "بهمن رافعی بروجنی" نشر داده بود ، بی گمان میان زمستان اخوان و آن چه من سرودم به نام" زمستانی زمستانه " وکدامین چشمه سمی شد از بهمن رافعی یک " کلام مشترک " هست
زمستانی ، زمستانه ،
توگویی سد زمستانت
تورج پارسی
زمستانی ، زمستانه ،
تو گویی سد زمستانست ،
که هر جا بنگری ، دردست و سوز ،
پهلو به پهلو تا ورای آسمان شهر،
نگاه ها چون فسرده شمع خاموشی ،
هراسان ، بی تمنا ، یا که پژمرده .
دریغ ودرد بی وارث چو خونابه ،
زحلقوم در و پیکر فرو ریزد ،
سکوتی خسته و دل تنگ
نشسته بر زبان و بر دهان چون سنگ
زمستانی ، زمستانه ،
تو گویی سد زمستانست .
زمان هر گز دگر آبستن صبحی نخواهد بود
نوشته روی هر دیوار ،
اگر دقت کنی ، در چهره ی هر عابری حک است ،
گمانم ، بی گمان دیوان ، سیاهی ها علمدارند ،
گمانم ، بی گمان ، دیوان ژولیده ، سپهسالار دورانند ،
و انسانش ، صلیب خستگی بر دوش ،
نمی بینند یا نمی خواهد بیند روزگاران را .
در اینجا حال و آینده درون گور سنگی زمانه ،
به سان کودکان خفته در مهتک نمد پیچند ، ۱
وگویی پیر برنا پیر تاریخ
سال هاست کوچیده از این شهر ،
نگاهم روی هر عابر ،
بانگ افروختم :
هلا ای عابر پرچین ،
هلا ای عابر خسته !
زمان آبستنی خواهد !
در نگاهی پاسخی یا تک سئوالی را نمی خوانی ،
دوباره با رسایی بانگ برداشتم :
زمان آبستن فردا ست !!
نگاه ها مات ، گوش ها کر ،
حتا گوش تک تک گزمکان مسدود مسدود است .
زمستانی زمستانه ،
تو گویی سد زمستانست ،
فصول سال ها اینجا ، جمله یک فصلند ،
درختانش به خاطر ناورند هرگز بهاران را ،
و آدم ها ، تو گویی در جنین محکوم این فصلند ،
مرا اندوه و خشم لحظه ها هر لحظه افزونست ،
من اینجا سخت تنهایم ،
درخت شاخ برگ بشکسته ای هستم ،
درون چنگ بی رحم زمستانه .
زمستانی ، زمستانه ،
تو گویی سد زمستانست ،
اکتبر ۱۹۹۰
۱_ مهتک یا مهدک گهوارست
دوست شاعرم اسد رخساریان از ره مهر ازاین شعرآگاهم ساخت ، دوباره و دوباره به دورهای نزدیک سفرم داد. آنگاه که در کنارمردی که یک بار درغبارگم شده بود می نشستی و بوی تلخ زندگی را مزه می کردی ، مزه ای که خالص بود ،و شعرش را می خواند با همان حالت خالص خودش که همیشه خودش بود نه کس دیگری. با سپاس اسد
در حلقهی شب و شعر
و کلاف دود
اسد رخساریان
"نُصرت" به زیر تاقِ شکست
برای همچو تویی نُصرتی نبود
باید که تاقِ نُصرت و طاقِ شکست
هر دو می شکست
تا شعرِ "میعاد در لجنِ" طبع تو میشکفت
باید که روی "ترمه"ی زیبایت
"شمشیر معشوقهی قلم"
لخته، لخته
خون جگر میریخت
ما خون شدیم
در "میعاد در لجن"ات شاعر
برخاستیم به رقص
روی نرمای نقش بازی هر حسّ و عاطفهات
و در دستهای ما
پیاله به هر دور
هزار بار شکست
یک بوسه هم زدیم
بر لبِ پیمانهات
پیمانهای که بیلب بود
آنهم فقط
یادآورِ یک عابر آوارهی شب بود
و چون دوستدارِ رقصِ موجِ شراب
در رگِ رزان بودیم
خونِ معشوقههایت را نیز نوشیدیم
و تا توانستیم گرییدیم
و تا توانستیم خندیدیم
ما جوان بودیم
رفتیم.
تو تنها ماندی
فقیر شدی
خمیدی روی عصا و
پیِ یک دو گام سیر و سیاحت
در حلقهی شب و شعر و کلافِ دود
اسیر شدی.
بعد
در کوچهها و خیابانها
هر که رسید ز راه
درآمد که "نُصرت"؛
چه پیر شدی
همین لعنتیْ حرفِ پیری
در خم و چمِ خود میکُشد آدمی را
خاصه با بَم و زیری
این قصّهی تو تنها نیست
که فُرصت زیاد بود شاعر
نصرت امّا هیچ "نصرت"
خرداد ماه 1379
میعاد در لجن، ترمه، پیاله دور دگر زد و شمشیر معشوقهی قلم، از مجموعه شعرهای نُصرت رحمانی است.
"عشق غروب نمی کند"
ازیک ترانی روسی
چشمان شبانه
تورج پارسی
توی اون چشای شب رنگ قشنگت
که پر از راز و نیازه ،
دل یک تنهای تنها ،
خونه کرده ،
لونه کرده .
تن تو مثل بهاره ،
می تونه اچشم من بارون بباره ،
کاشکی می شد که ببینی ،
توی هر قطره ی بارون ،
چه غمی لونه کرده ،
خونه کرده .
تو اگه نیای تو کوچه ،
همه جا را شب می گیره ،
کاشکی می شد که می دیدی تو دل من ،
چه شبی لونه کرده ،
خونه کرده .
تو به مثل کولیایی که نگات مست مسته ،
همه میگن که فلونی در میخونه شکسته ،
کاشکی می شد که می دیدی ،
دل من چه جور شکسته .
تو میری سرما میاد جات و می گیره ،
گل باغ قصه ها پرپر میشن ،
همه جا را غم می گیره ،
کاشکی می شد که ببینی توی شاهراه زمونه ،
وه چه مرگی خونه کرده ،
لونه کرده .
توی اون چشای شب رنگ قشنگت ،
که پر از راز و نیازه ،
دل یک تنهای تنها ،
خونه کرده ،
لونه کرده
بیست و پنج نوامبر هشتاد و هشت
Saadi A native of Shiraz(1184 – 1283/1291?)
The Gulistan or Rose Garden of Saadi
The sons of Adam :
The sons of Adam are limbs of each other
having been created of one essence.
when the calamity of time afficts one limb
The other limbs cannot remain at rest.
If thou hast no sympathy for the troubles of others
Thou art unworthy to be called by the name of man.
بنى آدم اعضاى یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوى به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
توکز محنت دیگران بى غمى
نشاید که نامت نهند آدمى