آفتاب که بتابد جنگل مرا می طلبد
تورج پارسی
این چند روز بارانی بود، راه رفتن را سخت کرد ، آفتاب که بتابد جنگل مرا می طلبد ، جنگل است و سرفرازی درختان که کنار هم جهانی را می سازند که بر محور هستی می چرخد ، شگفتا که طبیعت چه زیبا جنگل را سروده است ، از همه رنگ ، با مصرع های کوتاه و بلند . جنگل خویشکارست ، جنگل با گشاده دستی لانه ی پرندگان شده ،به یاری هوا شتافته و سبزینگی را جاودانه ساخته و از آن سو پناه همه ی تنهایی های من شده است ، بیشی از شعرهایم را در جنگل سرود و در گوش درختان زمزمه کرده ام .
کنار درختان می ایستم ، می خوانم ، به ستایش و نیایشم .
با سیاوش کسرایی هم آوا می شوم :
تو قامت بلند تمنایی ای درخت
همواره خفته است
در آغوشت آسمان
بالایی ای درخت !
دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار
زیبایی ای درخت !
وقتی که بادها
گیسوی سبزفام تو را شانه می کنند
غوغایی ای درخت !
وقتی که چنگ وحشی باران گشوده است
در بزم سرد او
خنیاگرغمین خوش آوایی ای درخت !
در زیر پای تو، اینجا شب است و شب زدگانی که چشمشان، صبحی ندیده است
تو، روز را کجا ؟!
خورشید را کجا ؟!
در دشت دیده ، غرق تماشایی ای درخت !
چون با هزار رشته تو با جان خاکیان، پیوند می کنی
پروا مکن ز رعد !
پروا مکن ز برق، که بر جایی ای درخت !
سر بر کش ای رمیده که
همچون امید ما
با مایی ای یگانه و تنهایی ای درخت !
****
به راستی جنگل هدیه سبز زمین است ، دوست شمالی ام از میوه های جنگلی شمال ایران می گفت که نوش جانش باد ، به هرروی جنگل خوان همیشه گسترده ای است یکی از میوه اش می خورد ، یکی همچون من ستایشگر هر لحظه ی جنگل است ، ستایشگر همه ی فصل ها ، چرا که جنگل هیچ گاه خسیس نبوده و نیست ، همچون آدمی نیست ، گشاده دست است و خوان گستر ! با مهر همیشگی