با یاد همیشگی م. امید


با یاد همیشگی م. امید

 

   سال های برگریزان و غربت  

                  با یاد همیشگی م. امید                 

                          تورج پارسی

 

پاییز  پادشاه فصل ها  ( ۱) همیشه برایم  زیباست ، بوی مدرسه می دهد ، بوی فصلی دیگر، فصلی با رنگ و بوی ویژه خودش ، فصل بیا برو برگ های زرد و طلایى و سرخ ، فصل عشق و عاشقی باد و برگ و آسمان آبی  ، فصلی با شور و غرش باد سرد مهرگانی ، فصلی با سماجت برگی که دل از درخت مادر نمی کند و از" شدن "می گریزد و همچنان در بند "بودن" ست ، فصلی با آوازهای تنهایى ، . پاییز همیشه برایم زیباست .

 

اما از پاییزی می خواهم بنویسم که با پاییز دلخواه من تفاوت دارد ، پاییزی چند سد ماهه با مویه و درد ، پاییز سال های برگریزان ، فصل خشکی لب ها ، فصلی که باد  " قاصد دربه دری است  ( ۲) پاییزی که برگ های سبز راناجوانمردانه چید و برد و هم چنان ناجوانمردانه می برد ، برگ هایى که با سبزینگی شان اختی داشتیم و شریک لحظه های شاد و ناشادمان بودند . رنگ سبز پیام نوشدن ، تازه شدن ، خرم شدن زندگی و نشانه ی خط پایانی مرگ است یا به زبان دیگر مرگ مرگست . اما دریغا دریغ  در این سه دهه بی شمار از  استادان دانشگاه ، آموزگاران ،  موسیقی دانان ، شاعران ، نویسندگان ، روزنامه نگاران ، مترجمان ، نقاشان و خطاطان ، را مرگ به گونه ای در ربود که مرگ هر کدامشان ، زمان و زمانه را تیره تر ساخت . جای خالی شان را کسی پر نخواهد کرد به گفته ی صائب تبریزی :   از عزیزان ، رفته رفته شد تهی این خاکدان.  از مرگ فروغ - زمستان ۴۵ - تا مرگ اسماعیل شاهرودی "آینده  "چهارده سال طول می کشد اما ازدهه ی ۶۰  به بعد فاصله ها سخت کاسته می شود به ویژه این چند سال اخیرآنچنان غافل گیرانه است که حتا فرصتی برای شگفت زدگی هم به دست نمی دهد . نگاهی بىندازید به تاریخ  مرگ نادر پور ، گلشیری ، نصرت رحمانی ، شاملو ، مشیری، پوینده و................................................................... ای داد ای بیداد .

به گفته ی بیژن جلالی که او هم "  به آواز مرگ پاسخ داد  " و در خاک خفت :

یکی یکی پرواز کردند

با دو بال که از مرگ

به امانت گرفته بودند

 

 

می خواهم از عزیزان یادی بکنم ، البته نه اینکه به گفته ی مشهور ،قلم را لختی بگریانم ، نه چنین قصد و آهنگی ندارم چرا که خود اگرچه دل پری از زمانه دارم اما سکوت تلخ ترین اشکی است که لبریزم می کند !

نخست از م.. امید می آغازم ، آن درخت سبز ، آن یادآور آرمان نیک  کرداری ، آنکه به بلندای تاریخ مان بود ، با یاد همیشگی آن کهن بوم   ، امید ی بود به برکت همه ی آب های زمین ، امید ، نومیدی بود که ابرهای همه  عالم شب روز در دلش می گریستند!

امید را از طریق شعرهایش شناختم ، عمری در کتاب هایش زیستم آنچنان که بوی یکایک واژگانش را گرفتم " قاصدک ،  کتیبه ، زمستان،  روی جاده ی نمناک ، ترا ای کهن بوم بر و ......... " تصاویر پر پرداختی از او بود که در من راه افتاد و مرا به دنبالش کشاند . در او چیزی متبلور بودکه در دیگری نبود ، یک جور صمیمیت و تیزی ، یک جور تناقض که بر او برازنده بود، هر چند خود هنر برآیند تناقض است ، اما این تناقض بلندایی چشمگیر به او می بخشید ..  اسلامی ندوشن در باره ی حافظ  در کتاب ماجرای پایان ناپذیر حافظ  ، چنین می گوید  " همه ی سر کشی های درونیش در شعرهایش به بیرون راه می یافته " ( ۳ )

 

آیا این درباره ی اخوان ، صادق نیست ؟ آیا شعر چاووشی تمامیت یک سرکشی خردمندانه نیست ؟ وبه همین دلیل  با آزادی گزینش ، راه سوم را برمی گزیند که برآیندش پذیرش مسئولیت است . همسانی دیگر اخوان با حافظ رندی او بود ، رندی  و زبانی  که گه یاد آور طنز و حکمت سعدی   می شود (۴) اخوان شیفته ی مردم بود نه از لون حزب و شعار. در واژه ی (مردم ) ایران  زمین که به صفات بی شماری همچون کهن پیر دانا ، گرانمایه ، گرامی گهر ، کهن بوم ، کهن زاد بوم بزرگان و ...... ..... آرایش می ‌یابد نمایان بود . همین عشق  پهناور و ژرف است که او را وادار به گشت سیری در کوی به کوی تاریخ ایران می اندازد تا بتواند با مسئولیت  رای نهایى را صادر کند :

 

دگر باره بر شو به اوج معانی

که ت این تازه رنگ و صور دوست دارم

نه شرقی ، نه غربی ، نه تازی شدن را

برای تو ، ای بوم و بر دوست دارم

جهان تا جهان باشد  پیرو‍ز باشی

برومند و بیداروبهروز باشى

 

این قصیده پنجاه و هفت بیتی که به  جلیل دوستخواه اوستا شناس پر آوازه ودیگر مردم آزاده  ایران هدیه شده است برای اخوان  دردسرهایی آفریده است . اخوان در پا نویس شعر  می نویسد این قصیده :نخستین بار در مجله ی چراغ چاپ شد بین مردم آزاده ایران خوشبختانه رواج  و راهی یافت اما برای خودم دردسر هایى ایجاد کرد که بگذریم .......(۵)

نخستین  بار او را در دانشگاه گندی شاپورکه برنامه ای برایش چیدیم  اما به علتی عملی نشد دیدیم و  ساعاتی از حضور سازنده اش بهره برده و به گفته ی حافظ به حساب عمر برشمردیم . گیسوان بلند و چشمانی سخت زنده و پر فروغ و گویش دل نشین خراسانیش ترا به دورها ی تاریخ می برد با تو خانگى می شد ، آنچنان که یاد او ، گویش او و نگاه فاخرش که تکیه بر شوخ دلی داشت در تو حک می شد . به خواهشم قاصدک را در اتاق کوچک دانشکده در جمعی چهار نفره از همکاران دانشگاهى خواند ، شعر آینه ى ضمیراو بود و او صداقت جان آگاه یکایک واژگان شعرش  . سپس باز روی جاده ی نمناک را که مرثیه ای برای صادق هدایت است خواند که گریانم ساخت بطوری که از خواندن باز ماند و گفت پیر مرد  دست نگهدار ! ، خواند و خواند که همچنان صدایش را می شنوم . امید نخستین کسی بود که پیر مردم خواند ، هرچند جوان بودم . اورا دیگر ندیدم تا اگوست ۱۹۹۰ در شهر اپسالا ، تابستانی افسرده ، تابستانی که سر تا پا درد بودم و تبی که سخت گرفتار تخت بیمارستانم ساخته بود . تابستانی افسرده ، تابستانی کم امید و کم نور با شمشیر دموکلس مرگ بر بالای سر ، خبردار شدم که امید کاروانسالار در اپسالاست . با اجازه  و التماس ازپزشک و قرص های ایمنی در جیب و با تکیه از ترس افتادن ، با پایی لرزان آمدم تا پر پروازی بیابم . از دور متوجه ام شد پیش امد و در بغلم گرفت ، کنارش نشستم از روزگارش پرسیدم گفت روزگاری است سخت ، سخت و گفت از وضعیت و قطع پرداخت بازنشستگی اش و...... بیماری و.......جلوگیرى از چاپ کتاب هایش و... ...

پاهایم می لرزید ، از حالم پرسید گفتم در بیمارستان بستری هستم گفت می آمدم به دیدنت . پرسیدم شعر تازه چه هست ؟ نگاهی انداخت و با برقی در چشم ، تیز همچون همیشه ،گفت شعرهایم همیشه تازه اند شعر کهنه ندارم و لبخندی زد !

از پرسش خود آزرده شدم چرا که قصدم این بود از آخرین شعرهایش  با خبر شوم . به هر روی آن شب خواند و خواند ، طنز گفتارش از سویی و استحکام شعرهایش که هرکدام برآیند زمان و مکانند ما را در ایران زمین چرخاند و به اند یشیدن واداشت : ، ، ناگاه غروب کدامین ستاره،  نیآیش خورشیدو ....  تا رسید به خواندن ترا ای کهن بوم و بردوست دارم وقاصدک  که  نگاهش عقاب واربر جسمم سنگینی کرد و آنروز تمام شد تا از کوچش خبردار شدم شهریور ۶۹  . روز ششم شهریور  اخوان با دو بال از مرگ رفت و ما همچنان زایر سرزمین قاصدکیم گه باآوای امید و گاه با آوای گرم و پرسشگر شجریان و سنتور مشکاتیان .

پس از شنیدن خبرکوچ اخوان این غزل را  به یاد همیشگى او و بانو دلکش که آن موقع زنده  و خاموش بود ، سرودم .

 

ابر و باران را چه شد ؟

 

خشک سالی ها فزون گشت ، ابر و باران را چه شد

قطره از آواز افتاد ، آبشاران را چه شد ؟

خشکی لب های نرگس بیش از این انصاف نیست

سفره ی گسترده ی ابر بهاران را چه شد ؟

بر نخاست گردی ، غباری ، از میان دشت ها

تاخت تازی های اسبان و سواران را چه شد

کوچه در سنگین سکوتی گشته دفن

نغمه های پر جلال میگساران را چه شد

نغمه ای باید که هر غنچه شکوفایى دهد

نغمه ی دلکش و آواز هزاران را چه شد ؟

بر نمی گردد صدایی از میان کوه ماه

کوه ما تنهاست ، کوهساران را چه شد؟

گفته بودند بامداد عاشقان را شام نیست

عاشقان و بامداد روزگاران را چه شد؟

                        اکتبر ۱۹۹۰ اپسالا - سوئد

 

ا-  بیتی از شعر باغ من  اخوان

 باغ بی برگى  / خنده اش خونی است  اشک آمیز / جاودان بر اسب ىال افشان زردش می چمد در آن  / پادشاه فصل ها پاییز

۲– بیژن جلالی

۳ - دکتر اسلامی ندوشن ، ماجرای پایان ناپذىر حافظ ، رویه ۱۷ چاپ دوم تهران ۱۳۷۳

 ۴ - باغ بی برگى ،  یاد نامه ی اخوان به کوشش مرتضا کاخی نکیر و م،نکر یا که دامادرویه ۶۱۱

۵ -همان رویه ۵۹۲         

 

 

 

· ·

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد