چرا هدایت خود کشی کرد ؟ جوابش هم آسان است و هم دشوار . آسان است برای اینکه او در زندگی به بن بست رسیده بود ، نه تنها جرثومهء مرگ را در سرشت خود داشت ، بلکه اوضاع و احوال دوران میان سالی زندگیش او را به این سو می راند . آخرین تلاشش برای رهایی از این سرنوشت محتوم این بود که از ایران دور شود ، به پاریس بیاید . که شهر محبوبش بود ؛ ولی دیگر پاریس به او جوابگو نشد . نه پول داشت نه امکان ماندن و نه امید بازگشت
عرفان کهوری (81)i
خودکشی هدایت بزبان دکتر اسلامی ندوشن
21 شهریور 89 - 15:21
« در اردیبهشت 1951 م بود که خبر مرگ ناگهانی صادق هدایت در میان ایرانیان مقیم پاریس پیچید . روزنامه لوموند ، خبر آن را در چند خط انتشار داد ، نوشت که صادق هدایت ، شاعر معروف ایرانی ، با گاز به زندگی خود خاتمه داد . آیا اشتباه بود یا عمد از جانب لوموند که هدایت را شاعر خوانده بود ، در حالی که او شعری به مفهوم رایج ، در عمر خود نگفته بود ، ولی در معنا پر بیراه هم نبود ، بوف کور که معروف ترین کتاب او در فرانسه بود ، بیشتر به شعر سر می زد تا به نثر .
خبر ، ما را برق زده کرد ، هر چند که نمی بایست چندان متعجب می شدیم . تفکر و نوشته های هدایت ، زندگی را از مرگ نشأت می داد . نوشته بود که تنها یک مسئله جدی در زندگی بشر وجود دارد و آن مرگ است . یکبار دیگر در دورهء جوانی و دانشجوئی اقدام به خودکشی کرده بود .بعد از نگارش و انتشار بوف کور ، نویسنده اش بیشتر مایهء مرگ شناخته می شد تا واقعیت زنده . کسی که آثار هدایت را خوانده بود ، در وجود او بیش از هر فرد دیگر در ایران ، به یاد نیستی می افتاد ، با دیدن او کسی را می دید که از دنیا دیگر آمده ، و در خیابانهای تهران ، شبح وار در گذار است . همانگونه که شب پاورچین پاورچین می رفت ، او نیز در طیف زندگی خود را می لغزاند .
یک بار در خانه اش ، در خیابان روزولت ، از او پرسیدم : کافکا چند سال داشت که مرد ؟ گفت : 42 سال . گفتم : چه کم! گفت دو سالش هم زیاد بود .
خود او هنگام مرگ چهل و هشت ساله بود . از قراری که شنیدیم با آرامش زندگی را ترک کرده بود . آنچه به ما گفته شد ، داستان این بود : آپارتمان کوچکی در مونپارناس اجاره می کند . توی آشپزخانه تمام منفذهای پنچره را با پنبه می گیرد که گاز به بیرون نشت نکند . انگاه شیرهای گاز را باز می کند ، کف زمین به پشت می خوابد و ملافه ای به روی خود می کشد . یک دوست ارمنی جسد او را روز بعد کشف کرده بود . گفتند که گوئی به خواب رفته بود .
اورا در گورستان معروف « پرلاشز» به خاک سپردند . من چون به موقع خبر نشدم ، در مراسم شرکت نجستم . در پاریس که خاطرات جوانی و شخصیتش در آن شکل گرفته بود ، به خواب ابدی رفت . به قول فردوسی « نه جنبید هرگز ، نه بیدار گشت » . بعد از آن حرفهای متعدد در باره اش گفته شد ، گفتند که پیش از آنکه به اروپا بیاید گفته بود : چون به پاریس برسم بر سنگهای آن بوسه می زنم . درست یا نادرستی آن را نمی دانم ، اما آنچه مسلم است سرخوردگی ای از این سفر پیدا کرده بود . دیگر آنگونه که پاریس را در گذشته یافته بود ، نیافته بود .
نه امکان مالی و دل ماندن داشت ، و نه میل بازگشت به ایران ، زیرا زندگی در ایران به حد اعلی بیزارش کرده بود . یکی از آشنایانش برای من حکایت کرد که در همان سفر به او گفته بود : من مانند عنکبوتی هستم که برای دفاع از خود ، با بزاقش گرد خود تار می تند ، اکنون این براق ته کشیده و چیزی برای تنیدن به گرد خود ندارد . منظورش این بود که هیچ نقطه ء اتکا و دلخوشی برایش نمانده بود . نوشتن که غشاء دفاعیش و تنها رشته ارتباطیش با زندگی بود ، دیگر در او برانگیخته نمی شد . به قول شکسپیر « نه زن او را دلخوش می داشت ، نه مرد ، نه این و نه آن » . چون چشمه اش خشکید ، او نیز دیگر موجبی برای ماندن نیافت . ذوق نوشتن در او بتدریج فروکش کرده بود . از شهریور بیست تا اردبیهشت سی ، نزدیک ده سال چیز قابل توجهی که انتشار داد ، داستان « فردا » و « حاجی اقا » بود با دو سه مطلب پراکنده و ترجمه .
بر شگفتی سیر فکر در ایران ، که نسبت به اصل واکنش حساس است ، و چون به بستگی بربخورد ، پرش بیشتری می یابد .
پر حاصلترین دوران کار او در دورهء پهلوی اول بود ، که به رغم او یک دورهء اختناقی بود ، و همینطور هم بود . اما بعد از شهرویور بیست که آزادی در نوشتن پیش آمد و قلم ها رها گشتند ، او به کم حاصل ترین دورانش تنزل کرد .
دو باری که برحسب اتفاق او را در پاریس دیدم ، بیش از همیشه حالتش از مرگ خبر می داد ، بر حالت بوف کوریش افزوده بود . شبیه شده بود به ناخدای سرگردان واگنر ، که تنها یک عشق بزرگ می توانست او را نجات دهد ، و ان هم نبود .
یک یا دو سال بعد از مرگش بود که ترجمهء فرانسوی « بوف کور» به قلم رژه لسکو ، انتشار یافت و مورد بحث و حرف زیاد قرار گرفت . این حسب حال کوچک که تا حدی شرق و غرب و قدیم و جدید را به هم وصل می کرد ، می شد گفت که در ادبیات جهان ، از لحاظ موضوع ، نظیری نداشت . کتابی افسون کننده و بیزاری انگیز .
بوف کور ، از زاویهء خاصی ، چکیده و فشردهء گوشه ای از عمر قوم ایرانی بود ، که به نظر نویسنده ، رشحه ای از بوف کور را در خود جای داشت . این چنگ زدگی به گذشته ، این چسبندگی به عشق ، مانند « نر و مادهء مهر گیاه » ، این حالت اشباحی ، این نوسان میان زوال و زندگی ، و آنگاه ، لکاته ، هم افسونگر و هم خانه برانداز ، گاه جان جانان و گاه پیام آور مرگ ، پیچ و خم های تاریخ ایران را می نمود ، و پیر مرد « خنزرپنزیری» جنبهء منفی و تباه گر آن را تجسم می داد . همه چیز در همهء تاریخ ، در دالان خواب و بیداری ، و در لایهء وجدان نیم آگاه می گذشت ، و روایت گونه ای بود از زبان کسی که تناوب ، یک مسیر کابوس و رویا را طی کرده .تا حدی سبک آن می پیوندد به « شطحیات » عارفان ایرانی ، که آنان نیز ، از دیوانگان عطار ، تا روزبهان بقلی ، در همان فضای « گرگ و میش » ، عالم « قبول و ناقبول » و مرز شوریدگی و روشن بینی دم زده بودند .
انتخاب نام « بوف کور » معنی دار بود ؛ مرغ شوم تنها ، خاصه آنکه کور هم باشد که دیگر بریدگی از زندگی پیش می آید . آیا در وجود او و در این نام ، غربت مرز و بوم ،با غربت زندگی شخصی هدایت جمع نشده بود ؟
چرا هدایت خود کشی کرد ؟ جوابش هم آسان است و هم دشوار . آسان است برای اینکه او در زندگی به بن بست رسیده بود ، نه تنها جرثومهء مرگ را در سرشت خود داشت ، بلکه اوضاع و احوال دوران میان سالی زندگیش او را به این سو می راند . آخرین تلاشش برای رهایی از این سرنوشت محتوم این بود که از ایران دور شود ، به پاریس بیاید . که شهر محبوبش بود ؛ ولی دیگر پاریس به او جوابگو نشد . نه پول داشت نه امکان ماندن و نه امید بازگشت .
ایران آن زمان قیافهء بسیار نامطبوعی به او نشان می داد . بعد از سوء قصد به شاه در دانشگاه ، سیمای عبوس به خود گرفته بود . و این حالت چندی بعد، تبدیل به تشنج شد که منجر به قتل رزم آرا گردید . از سوی دیگر ، حزب توده که زمانی هدایت نسبت به آن روی خوش نشان داده بود ، کارنامهء چند ساله اش برای روح حساسی چون هدایت جز دلزدگی و نومیدی چیزی نمی توانست به بار آورد ، مقدمه ای که او بر ترجمهء « گروه محکومین » کافکا نوشت ، این احساس در آن بوضوح بیان شده است .
فرانسه دیگر آن فرانسهء پیشین نبود که او دیده بود . بر اثر جنگ و اشغال ، گران ، فشرده و بداخم شده بود . گذشته از همه اینها ، عمر به دورانی می رسد که پیری آغاز می شود ، فرسودگی همراه با کم طاقتی روی می نماید ، و همهء اینها طبایع شکننده را ، یک تلنگر کافی است که از پا درافکند . سوالی که در پیش است آن است که آیا هدایت به قصد خودکشی از ایران بیرون آمد ، و به خاطره گاه اولش روی برد که در آنجا زندگی را وداع گوید ، یا این فکر در پاریس در او قوت گرفت ؟ جواب آن درست روشن نیست . پیش از رفتنش ، در تهران ، زمانی که عزم سفر داشت نوشته ای به من نشان داد که تصدیق طبیبی بود ، حاکی از اینکه وی به بیماری نوراستنی ( اختلال اعصاب ) دچار است ، و باید برای معالجه سفر کند . به اتکاء این نوشته توانست شش ماه « مرخصی استعلاجی » از اداره اش ( دانشکده هنرهای زیبا ) بگیرد ، این نوشته را قدری با پوزخند خاص خود نشان می داد ، یعنی ببینید ، مرا دیوانه خوانده اند .
گمان می کنم که سفر پاریس برای او یک سفر موقت بوده ، یک آزمایش بوده که ببیند می تواند از بن بست روحیش نجات یابد یا نه ، و شق دوم پیش آمد .
از نظر مالی ،گویا حق تجدید چاپ کتابهایش را به مبلغ ناچیزی فروخته بود .که همان خرج سفر شش ماهه او را تامین می کرد .(معادل پانصد لیره انگلیسی) بنابراین وقتی این پول تمام شد دیگر منبع درآمدی نمی داشت و او کسی نبود که برای طلب شغلی دست به سوی دولت فرانسه یا دولت ایران دست دراز کند.
این چند ماهه را در پاریس سرگردان بود. دو سه تن از دانشجویان ایرانی گردش را گرفتند ولی هیچ یک از آنان کسی نبودند
که او را از تنهائی بیرون بیاورند .. سفر به آلمان و سویس کرد. که آن نیز آخرین تلاش ها برای انصراف بود.
از قراری که می شنیدیم گفتند که دو سه ماه آخر در کتابخانه سنت ژنویو پاریس کتابهای مربوط به خودکشی را مطالعه می کرده تا نوع آرام آن را بتواند انتخاب کند. مرگ برای صادق هدایت یک خواب ابدی بود..
اگر هیچ تاثیری نداشت لااقل از رنج حیات رهایش می بخشید . این دو بیت منسوب به سنائی زبان حال او بود:
اگر مرگ خودهیچ راحت ندارد نه بازت رهاند همی جاودانی؟
اگر خوشخوئی از گران قلبنانان وگر بدخوئی از گران قلبتانی
نوع مرگ هدایت نشان میدهد که او نسبت به آنچه نوشته بود صداقت داشت و وفادار بود واعظ غیر متعظ نبود . کتاب حاج اقا (اخرین اثر کتابی او) که با نام مستعار هادی صداقت منتشر کرد ، نامش حاکی از کنایهء اتفاقی ای بود که خوب جا افتاد : صداقت ، انتهای زندگیش را رقم زد . خود او نمی دانست که نام شوخی گونه ، روزی حقیقت وجود او را به عمل خواهد پیوست . زمانه ندانسته او را تبدیل به هادی کرد و صداقت .
ارزیابی کارنامهء ادبی و فکری هدایت مجالی دیگر می خواهد . بر او ایراد گرفته اند که فارسیش خالی از غلط دستوری نبوده، قدری سرهم می نوشته و زبان عامیانه به کار می برده . اینها درست ، ولی هدایت ادعای ادیب بودن و نثر فصیح نویسی نداشت . او می خواست بیان مقصود بکند ، به هر وسیله ای که شد، شده . سخت تحت تاثیر نگارش اروپایی و بخصوص ادب فرانسه بود . بزرگانی چون دستویوسکی و بالزاک هم به فصیح نویسی اعتنائی نداشتند . همین ادب اروپایی به او جرات داد که زبان کوچه و بازار را وارد نگارش کند . خود او اصالت را در نزد مردم ساده می جست و سخت از تکلف ادبا بیزار بود .
از نظر محتوا، نوشته های او جنبه های مثبت و منفی هم دارد که تحت تاثیر فکر قرن نوزدهم اروپا ، رگه بدبینی را وارد ادب فارسی کرد . در سنت ادبی ایران اینگونه بدبینی دیده نمی شود . طعن و غضب نسبت به کژتابی زندگی بود ، ولی نفی زندگی نبود . هدایت این نگاه منفی را آورد . حسن کارش این بود که برای خودنمائی یا مد پرستی نبود بلکه جزو ذاتش بود
او که پروردهء فرهنگ شرق و غرب بود ، در وجودش دو چیز با هم تلاقی کرد و اخت شد . یکی حزن و انکسار ایرانی که در ادب فارسی لانه کرده است و حالت فرو بستگی که بر تاریخ او سایه افکنده . دیگر بدبینی رمانتیک مآب فرنگی ، که موسه ، نروال ، ادگارپو ، بودلر ، و سپس کافکا ، نمایندهء برجسته ء آن بودند ، و ادب اسکاندیناوی و آلمان نیز از آن مایه داشت و هدایت همهء انها را می شناخت .
توجه او به خیام ، در میان شاعران فارسی و مقدمه ای که بر ترانه ها نوشت ، حکایت از همین نحوهء اندیشیدن او دارد . او خواسته است خیام یک خیام فرنگی بکند و بدینگونه بعضی از استنباط هایش ، حرف خود اوست و نه فکر خیام . بدبینی خیام ، بدبینی ایرانی است . در مجموع ، هدایت نویسندهء برزگی بود ؛ هم توانا و هم صادق در گفتن ، که این سه شرط اولیهء کار است . در ادب صد ساله اخیر ایران او از همه شاخص تر خواهد ایستاد و زمانی که بعضی شهرت های کاذب هیجانی و سیاسی از نفس بیفتند و « مسیلمه های » قلمی از صحنه محو گردند ، او همین گونه پایگاه خود را حفظ خواهد کرد . به هدایت باید به عنوان کسی که روان عادی نداشت نگاه نکرد . او یک نویسنده کاونده بود . زندگی شخصی او وضع خاصی داشت که نه می توانست سرمشق قرار گیرد و نه سرزنش ناپذیر باشد . او هم در ردیف استعدادهای بزرگی چون نیچه ، شوپنهاور، نروال، بودلرو کافکا، قرار می گیرد .که در بافت اندیشه جهانی و دگراندیش هستند ، و یا به قول حافظ از خلاف آمد عادت کام می جویند .
از ادبا و نویسندگان رسمی مآب اگر حرفی به میان می آمد ، سعی داشت با بالا انداختن شانه یا پوزخند ، بی اعتقادی خود را نشان دهد ، یا احیانا کلمه طنزآمیزی بر زبان می آورد ....»
دنیا تاکنون چنین نشان داده که بر ضعف استعدادهای غیر متعارف ببخشاید . شاید از یک جهت حسن اتفاقی شده است که جزئیات زندگی گذشتگان ما روشن نیست ، مثلا از سنائی ، از ناصر خسرو ، از احمد غزالی ، از سعدی ، از حافظ... و گرنه چه بسا به نقیصه هائی بر می خوریم که دوست نداشتیم . بزرگی قدس گونه ء بعضی از بزرگان گذشته مدیون ندانستن ماست . اگر همهء اندیشه روان ، یکسان و در خط معهود عامه فکر می کردند ، آب و رنگی در اندیشه نمی ماند ، و غذای روح بشر به یک شوربای بی نمک منحصر می ماند که سینه را نرم می کرد ، ولی خوردن مداومش تا درجه ء « سد جوع» ملال آور بود . صادق هدایت چون نه از کسی خورده داشت و نه چشمداشتی ، بی حسابگری ، به همان سبکی که دلخواهش بود رفتار می کرد . بیزاری و تحقیر خود را نسبت به نالایقانی که صاحب مقام بودند ، یا جاه طلبی از خود نشان می دادند پنهان نمی کرد . هم چنین نسبت به پولدارها ، متقلب ها ، دو روها و خلاصه دنیادارانی که می خواستند از شتر قربانی ایران سهمی عاید خود کنند . این حالت تحقیر را چه در نوشته و چه در زندگی خود نشان داده بود . چون مرد محجوب و مودبی بود سعی داشت که اینگونه اشخاص روبرو نشود تا برخوردی پیش نیاید .
اhttp://sadeghhedayatclub.cloob.com/club/article/show/articleid/1458078/»+خودکشی+هدایت+بزبان+دکتر+اسلامی