جام مغانه
تورج پارسی
هی تنهایی
هی غربت چند اضلاع
هی روزگار بی بوریا
از همین کوره ره که گذشتی
سمت چپ افق
غاری است که پیری از تبار مغان
به نیایش آب و خاک و هوا و آتش ایستاده است
اگر گذرت افتاد
جامی مغانه نوش کن
و پشنگی بر خاک ریز
جرعه ی تلخ ، فردای روشنی دارد
.
هفتم اپریل دوهزار و دوازده کستاریکا.
من آواز خواندم ترا رهگذر
تورج پارسی
من آواز خواندم ترا رهگذر
من آواز خواندم ترا
اگر چه زمانه سرد بود و پلشت
اما من از حنجره ی سکوت آواز خواندم ترا
و بشارت آب و آینه دادم
از رویش سبزینه های دل گرم ، قصه ها گفتم
و حتا یادم هست در بن بست همه ی واژه ها گفتم
که دیر یا زود آفتاب خواهد زد
و پرستوها با آرایشی تر و تازه به لانه باز خواهند گشت
اما تو پشت عدد های خسته و بی حوصله گرفتار جنگ ایران و توران بودی
بی آنکه بخوانی یا بدانی که
اروسان خرد باورشاهنامه همه انیرانی بودند .
من آواز خواندم ترا رهگذر
من آواز خواندم
پاناما سیتی ، پاناما ، هشتم اپریل دوهزار و دوازده
زنی به نام ندا
پرویز زاهدی
طالع زنی است جوان
بر می شود
به چشم می نشیند
این رگه ی نور که دهان او را سرخ کرده است
آب گینه و عسل موم
واقعه سکوت بود
دور را به حلقه ی روشن این مردمک های زلال
باز می نمود.
مانده بود تا سی سالگی را جشن بگیرد
به خیابان آمده بود تا گلی ارمغان ببرد
زمزمه ی گوارای چشمه ای را که
: موسیقی گرم وطنش بود مردم وطنش بود
دختر!
زود آمدی به این تاریک گاه
هنوز وقت داشتی عقربه را به سر انگشت می خواستی
ساعت دیدار
را پرنده ی بیدار را
گیاه از قضا به فریاد بالیده بود.
نازکا ترنمی که کودکی تو بود
به دامن مادر آستانه ی در
کوچه
خیابان شهر
و بیدادگاه
دهان تو به تبسم می شکفت
وقتی سکوت می شکست
و همگنان با تو هماواز می شدند.
درس ومشق تو سرود بود
سکوت و سرود وتبسم
این چرخه را نگاه کن
تب وتمنای بازی را
رقص را
خواب طلای گیسوی شیرین را.
قد می کشید افق را یک لمحه پاک می کرد
از لکه های سیاه مادر تو بود
به نام ترا صدا زد
دهان به دهان از تو
تا خیابان پروانه ها پر می گرفتند
و چتر می زدند
عالم نظاره گر تو
شراره ی نفس تو
صدا به صدا پیوست
سکوت چون کپه های صدف باز شد
غنج زد در خوشاب را
در میان گذاشت سی ساله عمر داشت
این سکوت در قامت روان تو قالب گرفت
به خون نشست دختر جوان !
ترانه ی مردم ایران ستاره طناز
سرشب آمدی ماه تابناک
نیمه شب بودی
انگشتری آبی به وقت دمیدن خورشید
پا به راه آشیانه تو خاک نیست
ندا بر خیز همراه شو با صف بلند خیابان گرمگاه
کسی را دیدم که چشمانش
تورج پارسی
کسی را دیدم که چشمانش
همه ی دیوان حافظ را از برداشت
به تماشا نشستم .
می و میخانه ی حافظ و.......
بیستم مارس ۲۰۱۲ ویرجینیا
وزیر این همه کتاب را خوانده ای هم !
در شماره ی ۹۸ بهار سال ۱۳۹۱ فصل نامه ی ره آورد با زندگی پرویز نقیبی آشنایی پیدا کردم ، کسانی چند تصویری از زندگی وی داده اند از جمله پری سکندری که زمانی نیز همسر پرویز بوده است . پری به نقل از سیاوش بشیری می نویسد :
نقیبی نصرت رحمانی را جهت مصاحبه با ولیان وزیر کشاورزی به خانه ی وی می فرستد . در خانه ولیان نصرت چشمش به کتابخانه بزرگ وزیر می افتد ، با لحن خاص خود می پرسد : وزیر این همه کتاب را خوانده ای هم ؟
ولیان پاسخ می دهد :معلوم است شاعر که خواندم !
نصرت در پاسخ ولیان گفت : اما وزیر اگر خوانده بودی گمان نکنم وزیر می شدی !!!