یاد آن شب که صبا بر سر ما گل می ریخت


تورج پارسی


می دوهزار چهارده ویرجینیا 


از این راه که می گذشتم ،  برگ های گل گیلاس زمین را فرش کرده بود ، دل اجازه پا گذاشتن بر این فرش را نمی داد ، به تماشا می ایستادم و شعر زیبای  دکتر باستانی را که خود فرشی از گل واژه هاست زمزمه می کردم :


 یاد آن شب که صبا بر سر ما گل می ریخت

بر سر ما ز در و بام و هوا گل میریخت
سر به دامان منت بود وز شاخ بادام
بر رخ چون گلت آرام صبا گل میریخت.....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد