روز تلخی بود ، روز همه تن سیاهی بود

روز تلخی بود ، روز همه تن سیاهی بود
تورج پارسی
چهارم جون دوهزار چهار . اپسالا

روز تلخی بود ، روز همه تن سیاهی بود
سربازان به جبهه می رفتند
چشمی بی باران نبود
من کودکی بودم ترسو
که سربازان را نگاه می کردم
نگاه  بی پاسخ ، نگاه دلواپس ، نگاه خمیده بر شانه ی مادر
روز تلخی بود ، روز همه تن سیاهی بود .

دختر کولی سپید ساقی با دامنی چین دار
کف دست سرباز سخت محزون و نگرانی را می کاوید
و تکرار می کرد که بر خواهی گشت !
من که کودکی بودم ترسو
تمام شب های بی سرپناه را
دست به آسمان بی توشه بردم که سرباز محزون به خانه بازگردد
و آن سرباز بی چراغ هر گز بر نگشت , هرگز
روز تلخی بود ، روز همه تن سیاهی بود .
آن روز ، همه ی روزهایم شد ، بی پناه و غمگین و پر دغدغه
در پی کولی سپید ساق دامن چین دار
تا چین ماچین رفتم ،
گویی خودرا از چشمان مردی غمگین که کودکی ترسو بود پنهان می کرد
روز تلخی بود ، روز همه تن سیاهی بود .
روز همه تن سیاهی بود ، روز تلخی بود ......تلخ ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد