ای گور خسته ی من ، رختخواب من



اندرحکایت آن روزها ....


تورج پارسی


دو شنبه بیست و هفتم اپریل دوهزار پانزده


سال هزار نهسد و نود بود و سیزدهم اپریل که آن تب  سرتاپایم را سوزانید ، ماه ها گرفتارم کرد و پزشکان سوئدی هم لنگان لنگان  می آمدند ! دلم به حال رختخواب می سوخت که باید بردبارباشد . درد تحقیرم می کرد ، اما من در فکر خستگی رختخواب بودم . یک شب که فکر کردم مرگ مهربان است و مرا با خود به یک میهمانی همیشگی خواهد برد ، شعری به سپاس و شرمندگی سرودم و آنرا به رختخواب پژمرده ام پیشکش کردم ، شاید که مرا ببخشد .

          

رختخواب من


ای گور خسته ی من ،  رختخواب من        

ای دردگاه همه دردهــــــــــــــــای من
روحم فسرده و جسمم  شده علیل                
 پایان نیافت قصه ی بی انتهای من
آن آرزو که بر بن امید می دمید            
یک باره مــرد و سیه شد سرای من
روزی که بگسلم ازقید این عذاب        
مویه مکن، اشک میفشان برای من
با آتش تبم سوختی و پنهان گریستی    
شرمنده ام که شدی مـــــــبتلای من
آزرده ام کنون ز سرا پای زندگی            
پارینـــــــــــه یاد ، شدستی دوای من
این آخرین ترانه بخوانم به یادگار
تا اب اتشین * بریزند به گور من


جون ۱۹۹۷ اپسالا


آب آتشین   /  شراب   


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد