بابایی هیچی بلد نیست !
تورج پارسی
سه شنبه نخستین روز از ماه نوامبر دوهزار پانزده


سپتامبر که امریکا بودم یک روز با ناهید خواهرم و یاس نوه پنج ساله ام رفتیم فروشگاه کاسکو ، در ماه سپتامبر در این فروشگاه کاج تزیین شده کریسمس را گذاشته بودند !! و یک جورایی هم غوغای کرہسمس و سال نو را برپاکرده که مردم تشویق به خرید بشوند !!! من کمی شگفت زده شدم چون چهار ماه مانده به کریسمس و سال تر و تازه خواستم عکسی از کاج بگیرم که یاس تلفن را از دستم گرفت گفت بابایی تو بلد نیستی !! و خودش دو عکس گرفت که می بینید !!! من و ناهید از خنده روده برشده بودیم ! خیلی هم جدی می گفت : بابایی هیچی بلد نیست !!!
این بابایی هیچی بلد نیست پایان نپذیرفت زمانی هم که ورق بازی یادش دادم که هم عدد ها را بشمرد و جمع بکند مانند چهار و هفت ! می شود یازده ! هشت را می زد روی ورق هشت و هر چه روی زمین بود جمع می کرد !
گفتمس باباجان هشت و هشت می شود شانزده و شمردم گفت بابایی من بلدم تو بلد نیستی !!
یک روز هم شروع کرد عد دها را به خط فارسی بنویسد !!! ۷ و هشت را نوشته بود اما کمی کج پرسید بابایی این فارسیه گفتم نه !!
رفت آی پد را آورد عد دها را نوشت و هر دورا نشانم داد گفتم بله فارسی است !!!
به مامانش گفته بود بابایی هیچ بلد نیست !! فارسی هم بلد نیست !!!!
دنیایی پر از شادمانی با او داشتم و متوجه شدم که به راستی بابایی واقعا هیچ بلد نیست !!
.......
دیشب هم اولین برف بی جون سال بارید زمین هم سفید پوش شد اما بی دوام و مایه ! به هرروی به قول شاملو :
برف نو، برف نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشسته ای بر بام.
پاکی آوردی - ای امید سپید!-
همه آلوده گی ست این ایام.
راه شومی ست می زند مطرب
تلخ واری ست می چکد در جام
اشک واری ست می کشد لبخند
ننگ واری ست می تراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقش هم رنگ می زند رسام.
مرغ شادی به دام گاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!
تشنه آن جا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب می کند پیغام!
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته ایم از کام ...
خام سوزیم، الغرض، بدرود!
تو فرود آی، برف تازه، سلام