مانا آقایی شاعر !
تورج پارسی
دوشنبه چهارم ژانویه دوهزار شانزده
مانا شاعرست ، شاعری که در سرمای سوئد هم چنان بوی گرما ،شرجی و دریا را می دهد ! زبانش تصویری است ، تصویری هایی که تابلوهایی آشنا هستند ، حتا می شود خودرا در درون آن ها پیدا کرد ، می توانی ببینی که " دریا تاولی درشت بر پیشانی بندرست است " می توانی دوش به دوش آفتاب با مانا که به مدرسه می رود " به مدرسه بروی وبه همین سادگی کنارش بنشینی و " پشت میله های سرد ، فقر را بشناسی ! می توانی در شعرش زخم های سده ها را ببینی !
مانا چهل و دوسال دارد ، بعد از این همه سال هم چنان بوی بوشهر زادگاهش رامی دهد ! کارشناسی ارشد زبان ایرانی های را در دانشگاه اپسالا خوانده است ، مانا دختر دوست من شیرزاد آقایی است ، شیرزاد زاده و بزرگ شده ی شیراز آخرین نفس را در استکهلم کشید و در میان بار غم شعرهایش پنهان شد ! مانا همسر دوستم پروفسور اشک دالین است !
«کودکی [۱]»
من یک روز داغ تابستان بهدنیا آمدم
سالى که سایهی نخل زمین را میسوزاند
و دریا تاولى درشت بر پیشانى بندر بود
مادرم مرا با اشک چشم و آه دل
بر فرشى از حصیر دستباف بزرگ کرد
مثل تمام بچهها پیراهنى از ابر به تن داشتم
و بالش نرم رؤیا زیر سرم بود
پدرم را هیچوقت جز در خواب ندیدم
میگفتند به سفر دورى رفته است
کفشهاى پارهاش بعدها به دستمان رسید
آن روزها هنوز جنگ به کوچهی ما نیامده بود
من با کبوترها حرف میزدم
دیوارها کوتاه بودند و
دست بادبادک به سقف آسمان میرسید
صبحها دوش به دوش آفتاب به مدرسه میرفتم
عصرها با فرفرهاى شاد به خانه برمىگشتم
کنار پنجره مینشستم
و به حرفهای باران فکر میکردم
از پشت همان میلههاى سرد آهنى بود
که فقر را شناختم
از لاى همان پردهی نازک صورتى بود
که اوّلین بار عاشق شدم
به روایت آینه چهارده ساله بودم
انگشتهایم بوى ترس و مرکّب میداد
و لاى تمام کتابهایم
برگهاى سرخ گل میگذاشتم.
مانا آقایی
از کتاب «من یک روز داغ تابستان به دنیا آمدم»٬ ۱۳۹۱ ٬نشر بوتیمار.
https://fa.wikipedia.org/wiki/