نیره رهگذر صاحب قلمی که او را تازه یافته ام

نیره رهگذر صاحب قلمی که او را تازه یافته ام ! روان می نویسد ، همه جا را نگاه می کند ، اما نگاهش رهگذر نیست بلکه خانگی است ! نگاهی که زیر رو می کند ، نگاهی جستجوگر ! تاکنون چندین داستان از وی خواندم و به همین سبب در پی نگاهش از امیریه به جاروب رسیده ام . با مهر همیشگی


قصه های نیره رهگذر
حکایت جارو
آن سالهایی که هنوز پای جارو برقی و جارو نپتون به خانه ها باز نشده بود ، جاروهای بوته ای خدمت گذار اتاقها و فرشها و خانه های مردم بودند .
این جاروها تهرانی نبودند ، ار نقاط مختلف کشور به تهران صادر میشدند ، معروف ترین اشان جاروی قزوینی بود و رشتی . اغلب دهاتی ها ده بیست تایی را کول میگرفتند و دور کوچه ها میگشتند،انقدر هوار آی جارو ، آی جارو میزدند و گلو پاره میکردند تا لنگه دری باز شود وبعد از کلی چک و چانه زدن ،جارو وارد خانه ای شود و زندگی نکبتبارش را تا مرگ در ان خانه ادامه دهد .
دلم برای جارو خیلی میسوزد ، نمیدانم از کدام دانه و سبزه و علفی سر به بیرون کشید ؟ کدام خاک ،کدام آب ؟ که سرنوشتش این شد .
.
تا پای جاروی نو به خانه میرسید یک لنگه جوراب بوگندو و کهنه مردخانه و دستک پاره چادر کهنه زن خانه را روی سرش میکشیدند و آنچنان با کش دورش را سفت میبستند که سرش باد نکند ،بزرگ نشود ، جمع و جور بماند و در کف هردستی جا بگیرد !! بعد رهایش میکردند روی حوض خانه تا دوسه روزی روی آب بخوابد !!!!! نمیدانم چرا ؟ شاید مثل پلو باید دم میکشید ! یا مثل ترشی باید جا میآفتاد ؟ بعد روانه اتاق ها میشد و هرروز هرروز قالی ها را مشت و مال میداد و تمیزشان میکرد آنقدر که از خستگی دیگر نمیتوانست قامت اش را راست کند و کج میشد ، یکطرف جارو که ساییده میشد ، دیگر قابل فرش های خانه نبود و با ورود جاروی نو از اتاق بیرونش می انداختند و به برده گی در حیاط و کوچه کشیده میشد ، تن اش لابلای اجرهای ختایی حیاط گیر میکرد و کنده میشد . روز به روز زخمی تر ساییده تر و کوتاه تر میشد ، مجالی برای ناله نداشت ، چقدر نا خواسته به پشت طفلی کوبیده میشد و لحظاتی بعد از همان طفل لگد میخورد و چقدر برای کتک کاری از این سوی حیاط به ان سوی پرتاب میشد . دریغا که هم شکنجه میشد و هم ابزارشکنجه بود !!!
چیز زیادی از جانش باقی نمانده بود ، ساییدگی کوتاه ترش کرده بود دیگر به درد
آجرهای حیاط هم نمیخورد .
فصل تخم گزاری ماهی ها که شد ، مجبور شد با این تن شکسته روی حوض آب پر از لجن بخوابد تا آشیانه نوزادان ماهی شود . تن و بدنش بوی زهم میگرفت ،لیز میشد ، احساس سنگینی میکرد ، دلش میخواست غرق میشد و از این زندگی سخت رها،،،،، ، ولی زندگی دست از او نمی کشید ، تخم ها ،ماهی شدند و از لابلای رگهای تنش بیرون
امدند و به ماهی های دیگر پیوستند ، از اب بیرون اش کشیدند و تن پراز لجن اش به
انتهای مطبخ کنار زغالدانی سیاه و تاریک پرتاب شد ،خیلی خسته بود ، احساس کرد به
آخرش رسیده ، همینجا در این تاریکی می پوسد و از این زندگی نکبت بار رها میشود
ولی دستی اورا بلند کرد و در سه کنجی دیوار مستراح گذاشت ....دلم برای جارو خیلی میسوزد .چه سرنوشتی داشت !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد