با یاد همیشگی فروغ !

با یاد همیشگی فروغ !

تورج پارسی


Forugh Farokhzad and Her poetry

A Lnely Woman


I cried all day in the mirror

spring

had entrusted my window 

to the trees'gren delusion

my body would not fit in the cocoon

of my loneliness,

and the odor of my paper crown 

had polluted

the air of that sunless realm.

کتاب را دکترمیشاییل سی هیلمن نوشته است 

Michael C Hillmann

تمام روز در آینه گریه می کردم

بهار پنجره ام را

به وهم سبز درختان سپرده است 

تنم به پیله ی تنهایم نمی گنجد

و بوی تاج کاغذیم 

فضای آن قلمرو بی آفتاب را 

آلوده کرده است ..

عشق خط و پیمان نانوشته ی روزگاران است خایماکا

عشق خط و پیمان  نانوشته ی روزگاران است خایماکا 

تورج پارسی

آدینه دهم اپریل دوهزار چهارده


خایماکا !

اگر در گذرگاه های  بی چراغ روزگاران

 عشق را دیدی 

کنارش بنشین و دوباره الفبای گرمینه ی بودن را مشق کن  

تا نگاهت بی شمار و تازه بشود ، جان بگیری !

عشق خط و پیمان  نانوشته ی روزگاران است 

شهر بی در و دیوار رویا هاست خایماکا !


خایماکا پیرمردی است که همیشه ی همیشه ها 

 درحاشیه ی غربی رودخانه  با کلاهی از پر عقاب  تنها می نشیند 

و یک بند با صبوری  به خورشید می نگرد 

 به هنگام  و بی پرده کنارش بنشین  

تا سکوت صدای عشق را بشنوی ، 

تا سکوت صدای عشق را ببینی  

و در سایه سار بی دریغش بیاسایی تابه خود برسی !

با بوی قهوه و شراب برو خایماکا 

تا آفتاب غروب نکرده کنارش بنشین 

و گر نه برای همیشه  به کوه باز خواهد گشت .

پیرمرد لحظه ها را دانه به دانه می شمارد  !

تا دیر نشده کنارش بنشین 

رهگذر مباش خایماکا !

رهگدر مباش !

نیره رهگذر صاحب قلمی که او را تازه یافته ام

نیره رهگذر صاحب قلمی که او را تازه یافته ام ! روان می نویسد ، همه جا را نگاه می کند ، اما نگاهش رهگذر نیست بلکه خانگی است ! نگاهی که زیر رو می کند ، نگاهی جستجوگر ! تاکنون چندین داستان از وی خواندم و به همین سبب در پی نگاهش از امیریه به جاروب رسیده ام . با مهر همیشگی


قصه های نیره رهگذر
حکایت جارو
آن سالهایی که هنوز پای جارو برقی و جارو نپتون به خانه ها باز نشده بود ، جاروهای بوته ای خدمت گذار اتاقها و فرشها و خانه های مردم بودند .
این جاروها تهرانی نبودند ، ار نقاط مختلف کشور به تهران صادر میشدند ، معروف ترین اشان جاروی قزوینی بود و رشتی . اغلب دهاتی ها ده بیست تایی را کول میگرفتند و دور کوچه ها میگشتند،انقدر هوار آی جارو ، آی جارو میزدند و گلو پاره میکردند تا لنگه دری باز شود وبعد از کلی چک و چانه زدن ،جارو وارد خانه ای شود و زندگی نکبتبارش را تا مرگ در ان خانه ادامه دهد .
دلم برای جارو خیلی میسوزد ، نمیدانم از کدام دانه و سبزه و علفی سر به بیرون کشید ؟ کدام خاک ،کدام آب ؟ که سرنوشتش این شد .
.
تا پای جاروی نو به خانه میرسید یک لنگه جوراب بوگندو و کهنه مردخانه و دستک پاره چادر کهنه زن خانه را روی سرش میکشیدند و آنچنان با کش دورش را سفت میبستند که سرش باد نکند ،بزرگ نشود ، جمع و جور بماند و در کف هردستی جا بگیرد !! بعد رهایش میکردند روی حوض خانه تا دوسه روزی روی آب بخوابد !!!!! نمیدانم چرا ؟ شاید مثل پلو باید دم میکشید ! یا مثل ترشی باید جا میآفتاد ؟ بعد روانه اتاق ها میشد و هرروز هرروز قالی ها را مشت و مال میداد و تمیزشان میکرد آنقدر که از خستگی دیگر نمیتوانست قامت اش را راست کند و کج میشد ، یکطرف جارو که ساییده میشد ، دیگر قابل فرش های خانه نبود و با ورود جاروی نو از اتاق بیرونش می انداختند و به برده گی در حیاط و کوچه کشیده میشد ، تن اش لابلای اجرهای ختایی حیاط گیر میکرد و کنده میشد . روز به روز زخمی تر ساییده تر و کوتاه تر میشد ، مجالی برای ناله نداشت ، چقدر نا خواسته به پشت طفلی کوبیده میشد و لحظاتی بعد از همان طفل لگد میخورد و چقدر برای کتک کاری از این سوی حیاط به ان سوی پرتاب میشد . دریغا که هم شکنجه میشد و هم ابزارشکنجه بود !!!
چیز زیادی از جانش باقی نمانده بود ، ساییدگی کوتاه ترش کرده بود دیگر به درد
آجرهای حیاط هم نمیخورد .
فصل تخم گزاری ماهی ها که شد ، مجبور شد با این تن شکسته روی حوض آب پر از لجن بخوابد تا آشیانه نوزادان ماهی شود . تن و بدنش بوی زهم میگرفت ،لیز میشد ، احساس سنگینی میکرد ، دلش میخواست غرق میشد و از این زندگی سخت رها،،،،، ، ولی زندگی دست از او نمی کشید ، تخم ها ،ماهی شدند و از لابلای رگهای تنش بیرون
امدند و به ماهی های دیگر پیوستند ، از اب بیرون اش کشیدند و تن پراز لجن اش به
انتهای مطبخ کنار زغالدانی سیاه و تاریک پرتاب شد ،خیلی خسته بود ، احساس کرد به
آخرش رسیده ، همینجا در این تاریکی می پوسد و از این زندگی نکبت بار رها میشود
ولی دستی اورا بلند کرد و در سه کنجی دیوار مستراح گذاشت ....دلم برای جارو خیلی میسوزد .چه سرنوشتی داشت !

پورداود انسانى سخت کوش بود و آرزویی داشت

پروفسور تورج دریایی : 

درباره پورداوود: ایرج افشار داستان هایی برایم گفته بود و همچنین جشن نامه ایشان را با بهرام فره وشی تدوین کرده است. سفرهایش با او به شرق ایرانزمین و زندگی مردم آنجا تا رقابت ها برای تدریس تاریخ و تمدن و زبانهای ایران باستان در دانشگاه تهران را در طول راهها برایم گفت.

نه بعنوان یک ایرانی بلکه به عنوان یک محقق می توانم بگویم که دانش پورداوود فراتر از بسیاری از ایرانشناسان ایرانی امروزه است. به قول استاد زبانهای هند و ایرانییم یعنی هانتس پیتر اشمیت: پورداوود از خودش حرفهای خوبی داشت که بزند و فقط از محققان فرنگی کپی نمی کرد.

«نزدیک به سی سال در کشورهای بیگانه به سر آوردم و از هر جایی چیزی آموختم... آرزویم شناساندن ایران باستان است به فرزندان کنونی این سرزمین و از این راه مهر و علاقه‌ای نسبت به این مرز و بوم برانگیختن و به یاد پارینه، به آبادانی این دیار کوشیدن»

On the Iranian scholar, Pourdavoud: An excellent scholar of the olden times


تورج پارسی :

پورداود انسانى سخت کوش بود و آرزویی داشت :"آرزویم شناسندن ایران باستان  به تو فرزندان کنونى  این سرزمین است و از این راه ، مهر و علاقه اى نسبت به این مرز و بوم برانگیختن و به یاد پارینه به آبادانى جهان کوشیدن ." بى گمان استاد به این آرزو رسید ، با تلاش پیگیر برگ هاى  تاریخ را از هزار توهاى تنگ و تاریک  بیرون آورد و به فرزندان ایران شناساند آنچنانکه این قلم  کارستان پورداود را دنباله ى کار فردوسى مى داند . ۰

اوست که بنیانگذار دانش اوستا شناسى در ایران است و گرنه جز زرتشتیان که به گفته ى استاد "  هنوز رشته ى مهر و پیمان نگسستند و از اهورامزدا دل برنگرفتتند و از نامه ى وى چشم نپوشیدند  " کسى آگاهى چندانى از آیین باستان نداشت . از سوى دیگر این اقلیت در هم تنیده شده که روز بارانى نباید از خانه بیرون بیاید که مسلمان را ناپاک نکند چگونه مى توانست که درباره ى آیینی  که به سختى آنرا نگهبانى مى کرد  کتابى بنویسد یا میدانى در این زمینه فراهم آورد . پورداود کسى است که با چاپ گاتا سرود نو آیین زرتشت گامى تاریخى برداشت که خود هم به آن سرفرازست " زهى شاد و سرفرازم که پس از بیشتر از هزار سال انقراض دولت زرتشتى اول کسى هستم که معناى سروده هاى پیامبر ایران را به زبان امروزى آن مرزوبوم در آورده به معرض مطالعه ى عموم مى گذارم "

آبی جان آفتاب را که دید اومد

آبی جان آفتاب را که دید اومد پشت پنجره تازه قوری چایش را هم آورده ! چه کیفی می کند از گفتگوی با آفتاب !

تورج پارسی

شسنبه ششم ژانویه دوهزار شانزده

یادم میاد در اهواز با پیر مردی آشنا شدم که بوشهری بود و از کارگرای قدیمی و بازنشسته ی راه آهن جنوب ! یعنی هنگام کشیدن راه آهن جنوب کارگر زیر دست آلمانا بوده ! او می گفت مهندسین آلمانی زیر گرمای داغ اهواز با یک شلوار کوتاه و نیم تنه لخت سرکار حاضر می شدند و همه ش می گفتن این آفتاب سرمایه بزرگی است ! ما که زیر آفتاب داغ می سوختیم نمی فهمیدیم که چرا آفتاب سرمایه بزرگی است ! برای ما یک کاسه آب یخ سرمایه بزرگی بود ! یخ هم به زور گیر می آمد ! اهواز لخت پتی و گرمای قلب الاسد !! می مردیم برای ایکه سایه گیر بیاریم ! تازه  په کو درخت سایه دار ؟

***

اما این آبی جان من : آبی جان آفتاب را که دید اومد پشت پنجره تازه قوری چایش را هم آورده ! چه کیفی می کند از گفتگوی با آفتاب : آبی جان آفتاب را که دید اومد پشت پنجره تازه قوری چایش را هم آورده ! چه کیفی می کند از گفتگوی با آفتاب !