به مناسب همه روزهای حافظ
تورج پارسی
هشتم اکتبر دوهزار سیزده / اپسالا
روزهای واپسین ماه سپتامبر بود ، متوجه شدم که چشمانی به من دوخته شده است ! همین گل بود که تک و تنها از جهان ، جانی ساخته بود ! به راستی نگاه می کرد ، نگاهش پرسشگر نبود ! گویی که همه چیز را می دانست ! نگاهی که پر از معنا بود ! ایستادم و به دست مهربان دوربینش دادم ! شفگتا که شعر زیبای حافظ را در همین گل دیدم که گویی در سه گاه زمزمه اش می کرد :
منم که شهره ی شهرم به " عشق ورزیدن "
منم که دیده نیالوده ام به " بد دیدن "
همه ی روزهای حافظ !
تورج پارسی
سیزدهم اکتبر دو هزار پانزده / واشنگتن
چند روز پیش که افتآبی هم بود پیاده روی می کردم ، با بانو ای زیبا رو در رو شدم که چشمانش دو باغ سبز بودند ، بآغی همیشه بهار ! کنار هم ایستادیم تا از این پیاده رو به آن سو برویم اما اتومبیل های عصبی مجال نمیدادند ! بانوی تیه کال با کسی تلفنی گپ می زد که متوجه شدم که وکیل باشد و با موکلش در گفتمآن !
کم کم به خود بر گشتم و از چشمآن آن همه سبز می رسم به زیباشناختی حافظ ! جهانی که کرانه مند نیست ، هر چند که گله مندانه می گوید : مرا به کار جهان هیچ التفات نبود ! اما این یک سوی سکه است ، که سبب جدآیی از جهان نشده است ! حافظ هزآران پنجره و چشم انداز دارد :
دل ربایآن نباتی همه زیور بستند
دلبر ماست که با حسن خدا داد آمد !
این همان حسن است که به اتفاق ملا حت فاتح جهان می گردد!