آرمان اسمعیل زاده
2010 04 09 - 1986 12 31
تورج پارسی
مرگ همزاد آدمی است اما انسان ها در برابر مرگ دو جور واکنش دارند برخی این واقعیت را هرچند که تلخ است می پذیرند و برخی ترسان تر از ترس پیش از رسیدن مرگ می میرند !
در میان آنانکه واقیعت تلخ را می پذیرند هم استثنا هست ، به این عبارت که پا به پای مرگ زندگی می کنند ودم آخر ، مرگ را اعلام می کنند ! شگفتی در همین استثنا است !
از جوانی می خواهم بگویم که ایرانی است و زاده سوئد ، دانشجوی داروسازی ، شوخ طبع و اهل موسیقی و ورزش !
روزی نزد دندان پزشک می رود و مرگ از همانگاه چهره نشان می دهد ، مشکلی در دندان هایش نداشته اما درد داشته ، سرانجام آزمایش خون آشکار می کند که : سرطَان خون را ! لکومی ! Leukemia دارد !
آنچه مرا وادار کرد که درباره اش بنویسم همین استثنا بودن آرمان در رو درویی و هم خانگی با مرگ بود !
پدر و مادرش شب ها در بیمارستان دانشگاهی اپسالا نزدش می خوابیدند ، سر به سر پدرش می گذاشت اون دنیا مغازه دو در برایت آماده می کنم زود بیایی ها ! در واقع پدر و مادر را انرژی می داده برای روزی که دیگر نیست ! چه در دل این مادر و پدر گذشته داستانی است خاموش !
پزشکان آنچه باید انجام دادند اما در این نبرد توفیقی پیش نیامد ! و آن روز
پزشک کنارتخت آرمان نشست گفت متاسفانه بیش ازاین کاری نمی شود کرد ! آرمان از آنها سپاسگزاری می کند و به پدرش می گوید کامپیوترم را از خانه بیاور ! پس اندازش را میان برادرش و بخش پژوهش های سرطان بهر می کند و به پدرش می گوید شب آخرست ! هرگاه به ایران سفر کردی کفش مرا بپوش !!! و پدرش ایران را درنوردید با کفش آرمان !!!! و کفش را بر بالای کوهی گذاشت تا بماند و آرمان با کفش هایش از تییغ کو ایران را ببیند !
در پرسه ی او نوای موسیقی پخش شد و آهنگی که دوست می داشت ، پرسه اش مرگ نما نبود بلکی یک جوری دیگر از زندگی بود ........