از صفحه ی دوست صاحب قلم بانو سوسن آزادی آوردم !
عزت از نوشین می گوید !
در این قسمت مى پردازیم به خاطرات عزت الله انتظامى از نوشین.
من دنبال خانه' أجاره اى مى گشتم، یک شب حسین خیرخواه مرا صدا کرد و گفت: مى توانى خانه اى که أجاره مى کنى، یک اتاقش را آماده کنى و تخت بگذارى براى مهمانى که گاهى مى آید و مى رود و بعضى وقتها یکى دو شب در تهران مى ماند؟ این مهمان علاقه اى براى رفتن به هتل یا مسافرخانه ندارد.
در ضمن خانه اى که مى خواهى أجاره کنى، بهتر است مشرف به جایى نباشد، چشم انداز نداشته باشد، حتى در و پنجره هاى خانه هاى دیگر به طرف خانه' تو باز نشود . خلاصه که از دید آدمها دور باشد و حتمأ جاى خلوت و کم رفت و آمدى باشد و حتمأ در کوچه اى فرعى باشد.
خلاصه راه افتادم این طرف و آن طرف، البته بیشتر دلم میخواست أطراف تآتر سعدى یعنى دروازه شمیران، پل چوبى، یا شاه آباد باشد.
ناگهان یک خانه' کوچک با دو اتاق خواب جدا ازهم، در یک جاى پرت گیر آوردم. دریک کوچه' بن بست در خیابان "خورشد" که جز آسمان آبى و خورشید عالمتاب ، هیچ چیز دیده نمى شد !
اسباب کشى کردیم. من وهمسرم به اتفاق پسر پنج یا شش ساله ام مجید، در اتاق طرف راست ساکن شدیم که آشپزخانه هم داشت و آفتاب گیر بود و مهمان گاهى وقتها، اتاق سمت چپى.
پس از یک ماه سرو کله' یک مهمان پیدا شد. با علامت رمزى که قرار گذاشته بودیم در زد. در را باز کردم . مردى شیک پوش و جاافتاده بود. به اتاق راهنمائیش کردم. شام نخورد وفقط چاى خواست. فرداى آن روز نزدیک ظهر خداحافظى کرد و رفت.
کم کم عادت کرده بودیم . هر از گاهى کسى با رمز در میزد، با ساک و چمدان و یا دست خالى ، یک شب مى ماند و فرداشب مى رفت.
خلاصه یک شب در تآتر سعدى ، حسین خیرخواه و حسن خاشع مرا صدا کردند و گفتند: امشب مهمان اصلى که چند وقت مى مونه، میاد.هر کارى که کردم اسمش را نگفتند و خیرخواه همانجا گفت: عزت لب تر نکنى ها! اصلأ قید همه چیز و همه کس را بزن، حتى قوم و خویش ها!
تآتر که تمام شد با عجله به طرف خانه به راه افتادم.
وارد حیاط که شدم دیدم چراغ اتاق مهمان روشن است . یک سر به اتاق مهمان رفتم. روى تختخواب دراز کشیده بود . گلویم خشک شده بود و به تته پته افتاده بودم.
بلند شد و به طرف من آمد. یکدیگر را بوسیدیم. کم کم حال عادى پیدا کردم. عبدالحسین نوشین که آخرین بار قبل از فرار سران حزب توده در زندان به ملاقاتش رفته بودم ، جلوى من ایستاده بود.
پشت میز کوچک ناهارخورى که چند صندلى دورش بود ، نشست و گفت: بنشین عزت.
از تآتر پرسید : چطوریه؟ خوب استقبال میشه یا نه؟من هم با شوق جوابش را دادم. گفتم شام که نخوردى؟ گفت : نه.
نزد همسرم رفتم . شامى آماده کرده بود . به او گفتم: این مهمان دیگه از آن مهمانهاى یک شب ، دوشبى نیست. تا مدتى پیش ما میماند. گفت: کى هست؟ مى شناسمش؟ گفتم: نوشین. خشکش زد و گفت: کى؟ گفتم: نوشین ، چرا مى ترسى؟ گفت: این بابا از زندان در رفته ، گیر بیفتیم بابامونو در میارن.
شام که آماده شد به اتفاق نزد نوشین رفتیم. تا نیمه هاى شب حرف زدیم. بعد من و همسرم به اتاق خودمان رفتیم. تا صبح خوابمان نمى برد! عجب مسئولیت سنگین و خطرناکى به من داده بودند. به هر حال، زندگى، با یک هنرمند فرارى ارزشمند آغاز شد.
فرداى آن روز نوشین گفت: عزت، اسم من فردوسه، عبدالله فردوس.
روزها طول کشید تا من بتوانم به این تغییر و طوفان در زندگى ام عادت کنم.
کم کم حال و احوالم عادى شد و راحت بگو بخندم را از سر گرفتم و اصلأ انگار نه انگار که چه بمب خطرناکى در خانه دارم. یک آدم فرارى، به قول امروزى ها-زندانى آکبند دست نخورده-
یک زندگى عجیب و غریب پیدا کرده بودم. با وجود این پس از چند روز کاملأ خودمانى شدیم و ناهار و شام را با هم میخوریم. تقریبأ شده بودیم یک فامیل!
یک هفته نگذشته بود که یک شب رمز در زدن را شنیدم. در را باز کردم. یک آقاى خیلى شیک با عینک و یک خانم با چادر رنگ روشن، گفتند با آقاى عبدالله فردوس کار دارند. به اتاق راهنمایى شان کردم. خودم به اتاق دیگررفتم.
بعد از مدت زمان کوتاهى فردوس مرا صدا کرد. دکتر کیانورى را کاملأ مى شناختم ولى آن خانم را به جا نیاوردم که معلوم شد ،"مریم فیروز" همسر کیانورى است. سرنوشت چه جاهایى که آدم را نمى برد و چه بلاهایى که سر آدم نمى آورد؛ حیرت آور است!
به هرحال ساعات آخر شب آن خانم و آقا رفتند. رفت و آمد به قدرى دقیق و حساب شده بودکه به محض اینکه مهمانها از خانه خارج شدندو پس از عبور از کوچه' فرعى به خیابان رسیدند، اتومبیل جلوى پایشان ایستاد. البته براى همه' کسانى که آنجا رفت و آمد داشتند، وضع این گونه نبود.