کوچه مرادی چمنی به عبدالحسین باقرخانی
تورج پارسی
تمام زمین های زراعتی پیرامون شهر و از دم تیغ گذراندن تا خونه ها مثل دمل چرکین روی گرده ی زمین که دیگه نمی تونه نفس بکشه ، بیان بالا . نوم خدا شهر داره بزرگ میشه ! !
اولین خونه رو رستم مرادی چمنی کارگر بازنشسته شرکت نفت ساخت ، آ! وقتی به یاد گندم کارا و جوکارا می افتم کفری می شم مثل اسب سم به زمین می کوبم . آخ که چه قد و بالایی داشتن درست تا زین اسب . پسینا که نسیم راه می افتاد ساقه های گندم و جو مثل دخترای تازه بالغ سرتا پاشوق می شدن می رقصیدند و می غلتیندند انگشت به د هن می گرفتم از دریای سبز، دریا صفا و برکت . حالا خونه آجر ی جای دریای سبز وگرفته . روزیکه شالوده خونه ی رستم کندند ، کهسار گرمسیری شیرزاد حالش به هم خورد ، یه گوشه ای وایساده بود با چشم پر اشک و دل پرخون نگاه می کرد . هر کلنگی که بالا می رفت او هم تو هم می ریخت آخه چه جور میشه رضا داد که به جای قصیل سوز❊ به جای ساقه های برافراشته ی گندم و جو آجر رو آجر بذارن , چپو شد چپو زندگی!.
کهسارداره تموم می کنه داره جون می کنه گندم زارها وجودش بودن . از اول صبح تا آخر شب می ایستاد با خوشه ها حرف می زد پنگه ی ❊ می زد و می خوند و برای چشمای شور کشار❊ دود می کرد و خوشه ها را با دست نوازش می کرد و مثل ضبط صوت یه بند می گفت :بر چشم بد لعنت . رهگذرا هم می گفتن دش باده بعد با خوشحالی می گفت : خدا بخواد سال خوبیه کلی اروسی و سفره درپیشه شایدم دیگه فرجی بشه که برم دست مهتو بگیرم و بیارمش و ما هم سامونی بگیریم .حالا کهسار باید بناله تا دق کنه .کهسار که صاحب زمین نبود ، ارباب نبود ، فقط بازیار بود اما با همه ی فقری که از تموم جونش فریاد می کشید ، پیوند با زمین سرپانگهش داشته بود
***
رستم مرادی چمنی با زنش گل بختیار و پسرش فرهاد جان به خونه آجر ی چیاکشی* کردند رستم برای کشیدن آب و برق تلاش می کنه هر روز به اداره ها سر می زنه تا هرچه زودتر لوله آب و شعله برق وراه بندازه .اولین کاری که مرادی چمنی انجام داد مشخص کردن نام کوچه بود با وجودیکه تنها خونه ی این نقطه ی دور افتاده است ولی روی مقوا نوشت کوچه مرادی چمنی وبا میخ کوره چهار پهلوی خونه کوبوند و یک جا هم با رنگ نوشت .بالاخره تنها خونه ی نقطه دورافتاده صاحب کوچه هم شد . مرادی الان شدیدا به فکر آب و برقه ، هر روز صبح راه می افته به طرف ادارات
***
رستم پسینا صندلی لهستانی می زاره دم در و آب از چاه می کشد و جلو درخونه یا درواقع کوچه مرادی چمنی رو آب پاشی می کنه ،گل بختیار هم رو آسونه ی در می شینه و از آینده گپ می زنه از روزی که برق و آب میاد و خونه های دیگه که ساخته میشن . البته اهالی کوچه میدونند که هر چه دارند از صدقه سر مرادی چمنی و گل بختیاره دارند ! گل بختیار لبخندی از روی رضایت می زنه که همه ی دندونای طلاش نمایون میشن و مرادی چمنی هم مثل فاتحی از سر صندلی جابه جا میشه و سری از روی رضایت تکون می ده .گل بختیار در حالی که آهی می کشه می گه : ای فرامرز جان عاقبت نه بخیر اگر دپیلمش گرفته بود مثل پسرای سلیمانی دهنورد، دختر کور منجلک *پاکبخواه و کیک و کیک که از لین های* کارگری رفتن لندن و فردا بر می گردن و کارمند شرکت میشن و بیاو برویی وبوارده نشین میشن او هم مهندس می شد ، ماشاالله چه بهش میاد مهندس فرهاد جان مرادی چمنی بزنم به تخته .شنیدم دختر پاکبخواه برگشته مهندس شده ، ای پسر ماهم که معلم سرخونه براش گرفتیم یک پاش کرد تو ملکی * که می خواد هنرپیشه بشه نامه داد و نامه گرفت با بیک ایمانوردی ، هنوزم دنبال هنرپیشگیه تا لنگ ظهر می خوابه بعدش هم میزنه بیرون اینم شد نون وآب براش . مرادی دلش گرفت از روی صندلی کمی جابه جاشد و روش اون ور کرد تا حرف وعوض بکنه .
ــ میگم باغچه را هم گل می کارم ریحون ، نعناع ، پیرگ *... آب لوله که بر سه .... گل بختیار اصلا گوش نکرد یه باره گفت : هنرپیشه هم که نشد فقط خونه را پر کرده ازعکس هنرپیشه ها ، ای بدبختیه دیگه ، بدبختی که شاخ و دم نداره !
مرادی گفت راستی جوابم ندادی می گم تو باغچه هم گل می کارم هم ریحون و.. گل بختیاربا بی تفاوتی گفت :آب چاه که هست هرچه میخوای بکار دیگه . و همینطور با خودش گپ می زد . مرادی دلش گرفت عقده پیچید توی همه ی بدنش پاشد سر پا و به نقطه ای دوری خیره شد .
ــ می خوای براش یه مغازه ی خرازی بذاریم ؟
گل بختیار پرسید برای باغچه ؟
ـــ نه بابا برای فرامرز جان
ـ فرامرز؟ په . خب فردا همه ش فدای اتینایش می کنه !
ـ په میگی بفرسمش جای اولش ! هرچه من میگم تو هم جواب سر بالا میدی ای داد ای بی داد چه دردی گرفتار شدم !
گل بختیار پاشد رفت داخل سرا و خودش وبه چیزی مشغول کرد ، مرادی هم شروع کرد با ناخن گیر گرفتن ناخنای پاش اما تو دلش واویلا بود ....
***
زمین های زراعی همه خونه شدند و دار کناری *که سایه پهنی داشت افتاد توخونه ی میزای برق کش و کهسار به فعلگی پرداخت و بالاخره مهتو را آورد . مهتو پس از سه سال باردار شد و کهسار هم در سد مارو کار گرفت و تا اندازه ای وضع بهتری پیدا کرد . کهسار تمام حواسش به شکم مهتو ه . می گفت که پول پس انداز کرده تا خرج تحصیل فرزندش بشه . کهسار آنچنان از درس بچه اش حرف می زنه که گویی همین الان هفت یا هشت سال داره در حالی که مهتو هفت ماهه آبستنه . می خوند مثل همان موقع که خوشه ها رادست می کشید و بو می کرد و اشک شوق در چشم جمع می نمود . روزها می گذشت و مهتو سنگین تر می شد کم کم به نهمین ماه می رسه . کهسار مرتب دست به شکم مهتو می کشه و یا می گه بابام کیخسرو یا می گه دادام برافتو *و پنگه ی می زنه . با همه ی وجودش خوشنود برای مهتو می خونه :
قربون بالات برم ، بالات بلنده
کرپوی *گل مخملی برات قشنگه
مهتو لبخند می زنه و سر رو دومن می ندازه * و کهسار باز می خونه :
سر کردم منه پندری گل جومه می دوخت ،
تش گرفت کله ی سرم ، ریشه ی دلوم * سوخت
***
روزها چه سخت گذشتند ، خونه پشت سرخونه درست شد و خبر بد هم از در و دیوار بارید . خبر بد مثل اومدن ملخ مراکشی آسمون شهرو سیاه و تلخ کرد. نه ، نه نمی خوام بدونم ! دروغه ، دروغ ، نه ترا به خدا نگو ، نگو ، آخ ، آخ باید دروغ باشه . اما سیه بختی حال و روزم ، دروغ نبود ، راست بود ، راست دل شکنی ، راستی که آتش بود به خرمن گندم ، راستی که بریدن قصیل سوز بود . چند کارگرازبالای سد سقوط کردند ، یکی از اونا هم ، آخ که سخته گفتنش ، کهسار بود ، کهسار مرد بی اونکه کیخسرو یا برافتو را ببینه .
کوچه مرادی هم امروز شلوغه ، شیونه ، شیون ، سوزن بندازی به زمین نمی رسه . مرادی در سکوت داره خفه می شه و گل بختیار از فرط گریه ..... فرهاد در خودکشی کرده ، گل بختیار فریاد می کشه و تو سر می زنه : ای واویلا یه شلواربرش بی ..... *
***
شهر داره بزرگ میشه ! نوم خدا شهر داره بزرگه .... ! از گندم زارها و جوزارها خبری نیست ، شهر داره بزرگ می شه و آفتاب بی تفاوت بر خانه ها می تابد .
۱۹۹۷ اپسالا. سوئد.
در سال ۱۹۹۷ در قطاری که ازشهر دانشگاهی توبینگن آلمان به طرف سوئد راه افتاد این داستان مانند تش و برق به ذهنم رسید ، مسیری درازو سرسبز و زیبایی بود پس تر آن را نوشتم و سپس تر آنرا بازنویسی کردم .
chiyaakeshi اسباب کشی
chepo غارت
پنگه ی pengaye بشکن ،پلنگک
کشار koshaar اسپند
دار کنار daar e konaar درخت کنار
کور منجلک ، kurmenjelakکسی که چشمانی کم سو داشته باشد
پیرگ pirg خرفه ، پرپین
برافتو barafto بره آفتاب
" ای وایلا یه شلوار برش بی " وام گرفتم از کتاب شلوارهای وصله دار رسول پرویزی
برای خواهرا ن و برادرانم .
آینه ی بزرگ
تورج پارسی
از خونه که بزنه بیرون ، آروم و شمرده میره به طرف جنگل . اصلا عجله ای تو راه رفتنش نیست . میدونه که به جنگل می رسه و نیمکت هم منتطرشه . عاشق طبیعته با درختا با عشق رفتار می کنه باهاشون دوسته ، باهاشون قاطیه ، یه شاخه درخت که بشکنه ناراحت می شه ، احساس شرم می کنه . چه باد اونه بشکنه ، چه آدم ، فرقی نمی کنه ، اون سرش زیر می ندازه و کنار درخت افسرده وغمگین وایمیسه . برای درختا می خونه ، می رقصه ، شعر اش می خونه ، باهاشون درد دل می کنه . می خونه ، می خونه ، اون اندازه ای خونده که صداش تو جنگل مونده ، آره جدی می گم صداش مانده گوش کن ، چی تونمی شنوى ، دوباره گوش کن ، خب حالا می شنوی ، گفتم ، چی می خونه : شبگرد قدح نوشم ، از طایفه ی بی خبرانم .... آره اینو همیشه می خونه ، گمونم درختا هم از بر شدن . آره باور کردنی نیست ، اما حقیقت داره ، من حتا این صدا را تو خونه می شنوم مثل اینکه هر موقع میام جنگل صدا باهام میاد تا خونه ، غمگین بغض کرده می خونه من مستم و مدهوشم ....
از جنگل که می زنه بیرون از راه باریکه مخصوس اسب سوارا می گذره تا برسه به نیمکته . نیمکت رنگ رو رفته با خط آبی خونه ی امن و امانشه . همچی که برسه دراز می کشه و چشماشو می بنده . این نیمکت سکوی پرتابشه به گذشته . نه ، اصلا به آینده کاری نداره ، البته می گه از آینده نگرانه ، اما چیزی که هست از ش درمیره ، زمان حالم از این جهت مطرحه که می تونه ا زتوش بپره بره به گذشته . یکی ازین روزا که نمیدونم چن شنبه بود ، خدا وکیل یادم نمی یاد چن شنبه بود ، پیش از ظهر بود یا پسین ، اما خوب یادمه که آفتابی بود و آفتاب مثل چراغی که بالای سر یه تابلو نقاشی کار گذاشته باشن ، طبیعت زلالتر نشون می داد که اومد ، تا رسید یه مرتبه خشکش زد . نیمکته نبودش ، مثل آدمای برق گرفته ، سرجاش میخکوب شد ، تو صورتش یه ترس یا یه احسا س اینطوری پیدا شد ، یه آخی ا زته دل کشید و نتونست که سرپا بند بشه ، نشست رو زمین . من از اونجا فرارش از حال و نداشتن فردا تو رویا شو، تونسم بفهمم . او فقط تو گذشته راه میره ، تو گذشت می خوابه ، تو گذشته می شینه و تو گذشته نفس می کشه و همین بهش توان میده که بتونه زندگی کنه یا خودشو بکشه . این نیمکته رنگ رو رفته با خط آبی هم بخشی از ابزار پرواز به گذشته است . من نمیدونم چرا بدون نیمکت نمیتونه به گذشته بره ، حقیقتش بخوای بهشم فکرم نکردم که چرا ؟همیشه م تنها میاد ، یه بار نشد که با کسی بیاد ، اومده اما امروز مثل هر روز نیس ، آخه نیمکته نیسش . بااحتیاط از رو زمین پاشد واومد جلو ، باورش نمی شد که نیمکته نیسش ، پاهاش یواش کشید جای نیمکته تا مطمئن بشه که نیسش ، آخی کشید و گفت :
کی این کار کرد ه ؟ آخه این .. ، کی دلش اومد ، فقط این منو می برد ، فقط این . راه افتاد و رفت ، یه تکه ابر سفید به شکل اسب بالای سر جنگل ایستاده بود و بهش زل می زد . رفت و رفت تا رسید به پل خرابه که پایه ش با خستگی توی آب یله شده ودر سکوت زار می زنه ، یه کم وایساد ، دلش گرفته بود گرفته تر شد ، فکر کرد این پایه روزی از روزگاران نه چندان دور مطرح بوده بار پل رو دوشش بوده بی اونکه خم به ابرو بیاره ، هزاران نفر اومدن و رفتن ، اما به نقش این پل فکر نکردن که دو قسمت زمین وبه هم وصل می کرده ، گذشته را به حال و شایدم به .... حالا از اون پل فقط همین یه پایه مانده و بد جوری هم حیران ، که هیچیک از رهگذران زمان حالی ازش نمی پرسن . مرد با نگاهش به دلداری پایه پرداخت و راهش وگرفت که بره ، خستگی از نگاش می بارید ، یه باره چشمش افتاد به نیمکته که پشت یه درخت افتاده بود . دوید با شتاب دوید تا رسید ، دید که خودشه از خط آبیش شناختش . دستی بهش کشید با نگاهی که دلدار به دلداده می اندازه ، نگاش کرد ، تو نگاش یه جور گله بود اما به خودش گفت : با پای خودش که نرفته ، بردنش . سپس به نیمکت دستی کشید ونفس زنون بردش تا کنار جوی آب درست روبروی پایه پل ، بعد با خوشنودی روی نیمکت دراز کشید و چشماش رو هم گذاشت تاخوابش برد و از ظلمت بیداری ، رها شد .
خواب چه لبریز از گذشته است ، خواب پر از یاده ، خواب پیرگ ❊ و پنیر و بلبل ❊ گرمه .با همین خواب پرواز کرد وبا نای نسیم رفت و رفت تا رسید به خونه شون . برج سپید ، رازدار همیشه ساکت در کنار برج آجری همچنان تصویرهای دور و دورتر را نگهداشته . سرا در قالب سنتی خودش ، روان جاری خونواده ست پیریه که نظم یک تداوم را واگو می کنه و نشون میده که خط زندگی سایه و رنگی داره . درنی نی چشم اتاق ها نگاهی صبور به سرا دوخته شده ، هرچند تکراری اما خلوص جمع بندی شده یک اصل را دراندام خونه ثابت نگهداشته . حوض تشنه است و لوله بی دریغ می خونه ، می نویسه ، اونطوریکه دفتر مشق حوض ، پر آب میشه ، پر وپر
خواب چه لبریز از گذشته است ، خواب پر از یاده ، خواب پیرگ ❊ و پنیر و بلبل ❊ گرمه .با همین خواب پرواز کرد وبا نای نسیم رفت و رفت تا رسید به خونه شون . برج سپید ، رازدار همیشه ساکت در کنار برج آجری همچنان تصویرهای دور و دورتر را نگهداشته . سرا در قالب سنتی خودش ، روان جاری خونواده ست پیریه که نظم یک تداوم را واگو می کنه و نشون میده که خط زندگی سایه و رنگی داره . درنی نی چشم اتاق ها نگاهی صبور به سرا دوخته شده ، هرچند تکراری اما خلوص جمع بندی شده یک اصل را دراندام خونه ثابت نگهداشته . حوض تشنه است و لوله بی دریغ می خونه ، می نویسه ، اونطوریکه دفتر مشق حوض ، پر آب میشه ، پر وپر .
درست پسین یه تابستونه سرا پس از آبپاشی از رخوتی که گرما تو بدنش انداخته بیرون میاد .گلای ناز و اتلسی و آفتابگردون باغچه ، برورویی و بیا برویی پیدا کردن . مادر با رخت بنارسی و مینار سپید تو ایوون نشسته ، خورشید هم طبق معمول می رقصه . صنم دختر بندرعباسی داره پالوده درست می کنه ، گه گاه هم نگاهی به خورشید داره و لبخندی بهش می زنه و ابرویی میندازه .سپید کبوترپراحساس ، کودک شیر خورده از پستون عاطفه ، اونکه تو نگاش هزاران هزار مهر جا می گیره ، کنار حوض تک به آب می زنه و بالی خیس می کنه ، تدی خوش خوترین سگ کوچلوی دنیاهم سرش گذاشته روی دو دستش و دم درگاهی اتاق خوابیده شاید خواب مادرشو می بینه . شایدم ... اوهم روی تخت آبنوس نشسته و پاهاش آویزون کرد ه و همه ی خونه را تو چشماش جا داد ه ، خورشید اومد کنارش نشست و دست انداخت گردنش و قلقلکش داد وخوند :
خدا به دردم مگر چه کردم نیاد روزی که مو بی تو بگردم .
❊❊❊ ❊ ❊❊❊
شب میاد تا شب بوی خیال بتونه همه جا ، جا باز کنه . زیر چادر شب ، برج ها بیدارند ، گویی وایسادن تا همه بخوابند ، سرا خودشو کم کم برای آرامش و سکوت آماده می کنه ، اما پدر می خواد که قمر و وادار کنه تا بخونه ، صندوق آواز را کار میندازه ، عطر نفس قمرهمه ی ستاره های پهنه ی آسمون را بالای سرخونه جمع می کنه :
موسم گل دوره ی حسن یک دوروزست در زمانه .....
او از تخت پاشد و اومد سرش گذاشت روی پای مادر ، مادر دستی به سر تراشیدش کشید و لالایی ملایمی را آغاز کرد ، سرها به سوی مادر برگشت ، غمی بی سابقه در نوای مادر جا باز کرده بود . چشماش خسته به نظر می رسید ، خوابش گرفته بود پاشد وراه پله را گرفت و رفت رو پشت بوم برج آجری . پدر با کهیار برنامه ی فردا و رفتن به باغ را تدارک می دیدند ، که یک باره صدای شکستن چیزی ازاتاق پنج دری خونه را ازخوابیدن باز داشت ، همه دویدن به طرف پنج در، آینه بزرگ شکسته بود .!همه ساکت و بی حس فقط نگاه کردن ، بی آنکه از جا بجنبن ، پدر با بغض گفت : آخرین لالایی ....
از خواب هراسان پرید ، عرق سردی بر پیشونیش نشسته بود ، به سختی نفس می کشید ، .ابر سپید از پهنه ی آسمون گریخته بود ، خسته و نگران راه افتاد به طرف خونه ، شکستن آینه بزرگ ، درد تازه ای بود که رو دلش سنگینی کرد .
اپسالا 20 جون 98
سرا Sara حیاط
پیرگ Pirg : خرفه
بلبل balbal: یک نوع نان تیری است
.