بیست و نهم آگوست سالگشت هفتمین سال تاسیس کمیته بین المللی نجات پاسارگاد
برای گسترش فرهنگ ایرانزمین و حفظ میراث فرهنگی و طبیعی، ما را یاری دهید
" این
ناقوس مرگ کیست"
یا زنگ ها برای که به صدا در می آید
تورج پارسی
این نوشته را به دو دوست پیشکش می کنم . زنده یاد تقی آصفی دبیر و شاعربهبهانی و محمد افراسیابی همدانی ، حقوق دان
Berthåga kyrkogård
راه رفتن برایم یک جور نوشتن و اندیشدن است ، در این روز مراسم دهمین سال درگذشت همسر دوستم دکتر "ر ستم" بود ، که یک مسیر دو ساعته را پیاده رفتم تا گورستانی به نام : برتاگه
Berthåga
برتاگه منطقه ای است در غرب شهر اپسالا با خانه های ویلایی و مناظر زیبای طبیعی و این گورستان . آنروزهوا هم دوستی به خرج داد آفتابش بس مهربان بود و ابرهای آسمان نیز خیره گر بودند . به یمن هوای روشن عکس زیاد گرفتم اما این عکس و زاویه ی خاصش که آسمان را جلونگاه این زنگ قرار می داد نظرم را تامین کرد . اگر این عکس را با عکسی که در سایت این گورستان هست مقایسه بشود تفاوت زاویه بسیار زیادست .
در گورستان که خود گلستانی است برآمده از خاک مردگان گام می زنم و خیام فیلسوف را زمزمه می کنم ، که به گفته ی صادق هدایت : تازگی خود را از دست نخواهد داد :
تا چند زنم به روی دریاها خشت
بیزارشدم ز بت پرستان و کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت ؟
The world is ashamed of the man who just sits and sulks
For the griefs and sorrows of the hord time ,
Drink wine , my man , in a glass goblet to the music of the lyre
Before fragile glass and hard rock clash .
آنانکه ز پیش رفته اند ای ساقی
در خاک غرور خفته اند ای ساقی
رو باده خور و حقیقت از من بشنو
بادست هر چه گفته اند ای ساقی
***
می خور که به زیر گل بسی خواهی خفت
بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت
زنهار بکس مگو تو این راز نهفت
هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت
***
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی
سرمست بدم چو کردم این اوباشی
با من به زبان حال می گفت سبو :
من چون تو بدم تو نیز چون من باشی
***
در کارگه کوزه گری کردم رای
بر پله ی چرخ دیدم استاد به پای
می کرد دلیر کوزه را دسته و سر
از کله ی پادشاه و از دست گدا
***
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی
سرمست بدم چو کردم این اوباشی
با من به زبان حال می گفت سبو :
من چون تو بدم تو نیز چون من باشی
***
در کارگه کوزه گری کردم رای
بر پله ی چرخ دیدم استاد به پای
می کرد دلیر کوزه را دسته و سر
از کله ی پادشاه و از دست گدا
***
نخستین انسان در فرهنگ ما گیو مرتن نام دارد که نخستین ویژگی او میرندگی و نا جاودانگی است . آنگاه که هوشیارانه درقلمرو روانشناسی به جستجو می پردازیم ما را به اصل دیگری از این مقوله رهنمون می شود که مرگ رازست و نه یک مساله . به همین دلیل رازگونگی مرگ هراس می آفریند ، اما انسان باآنتی تزی که عشق هوشیارانه ، به زندگی است در پروسه ی هستی گام به جلو می نهد و در واقع به آفرینش معنا می پردازد ، یا به گفته ی مولانا ی بلخ : عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن .این انسان که میرندگی از ویژگی های اوست می تواند که زندگی را دوست بدارد ،دست به کارهای خلاقانه بزند ، با آگاهی به خطرات و ناملایمات برای بنیان آینده ی بهتر تلاش بورزد و هرروزه ی روز بتواند رازی را در هستی آشکار ساخته و به کشفیات علمی دست بیازد .
یکی از رازهایی را که انسان آشکارنمود فرایند تدریجی مرگ بود . یعنی مرگ فیزیکی انسان زمانی شکل می گیرد که ملیون ها یاخته ی ساختارسازبدن هنگام فعالیت پروتوپلاسمی از کار بیفتد و سبب مرگ یاخته شود اما نکته یا رازی که در اینجا از دیده گاه زیست شناسی قد علم می کند این است که اگر چه مرگ یاخته ، مرگ انسان است اما اتم های سازنده ی یاخته از بین نمی روند بلکه در سیکل دیگری از هستی قرار می گیرند به همین دلیل پیوندی که بر مبنای قانون اشا در نظام کیهانی هست آشکار می شود . بر همین نام و نشانی است که خیام شاعر ، خیام فیلسوف ، خیام ریاضی دان می سراید سرودی را که با وجود نگرش به گذران عمر و عینیت دادن به زمان اما در یک ظریف کاری بسیار خردمندانه خطوط موازی و مماس زندگی و مرگ را نمایان می سازد و نظام کیهانی را زمینی تر می کند .
این کوزه چومن عاشق زاری بودست در بند سر زلف نگاری بودست
این دسته که بر گردن او می بینی دستی است که بر گردن یاری بودست
بربنای این امرفلسفی که همه چیز در حال شدن است نه در حال بودن ، مرگ به عنوان یک ضرورت درجهان رو به رشد به عنوان یک اصل موازی با زندگی جای ثابت می یابد
و بر همین بنیان است که انسان نگران مرگ نمی شود وبه زندگی مشغول می گردد . درفرهنگ وفلسفه ی باستانی ما افغانیان ما تاجیکان ما ایرانیان بر مرگ تن که روانش رهسپار جهان مینوی است مویه کردن روا نمی باشد ، چرا که مویه و ماتم شگرد دیگر اهریمن است تا انسان را به ورطه بیزاری از هستی انداخته و از بار اعتمادش بکاهد . مویه خزان لحظه ی آدمی ، زنگ کرکننده ای است که حتا زمین را هم ناشاد می کند .
به همین دلیل به ستایش و نیایش منش نیک و کار می ایستد تا در برابر تباهی و تاریکی و شیون و مویه پایداری کند . فرهنگ بر زانوان کار زاییده و بزرگ می شود ، مویه و سیه جامگی فرهنگ را افسرده می کند از این روست که زرتشتیان درچنین گاهی سپید می پوشند .
در یسنا کرده ۷۱بند ۱۷آمده است :
منش نیک را می ستاییم ،
پایداری در برابر تاریکی را ،
پایداری در برابر شیون و مویه را . ۱
از آنجایی که مسئولیتی بزرگتر از انسان بودن نیست ، چیزی از مرگ که منوچهر آتشی شاعر از آن به نام حرامی تر ، حرامی و یا مرده خوار شکیبا یا کفتار بی هنر ـ که به شکل همیشگی ، کاروان را دنبال می کند، آموخته می شود اینست که چگونه می توان در راستای عمر، کوتاه یا بلند ، جاودانه ماند ؟
پرسشی که پیوندی با تاریخ اندیشه دارد ، پرسشی بر دو راهی خیرو شر و گزینش آزاد و پذیرش مسئولیت ، مسئولیتی که گفته آمد : بزرگتر از انسان بودن نیست ..
چنین مسئولیتی اگر در ره خیر عمومی باشد ره آوردش نام نیک است که سعدی شیراز آنرا برتراز سرای زرنگار دانسته است ، نام نیک صدای آدمی است که ماندگار یا جاودانه می شود و به گفته ی پریشا دخت شعر پارسی : تنها صداست که می ماند
باز به پیشگاه خیام نیشابور می رسم و گوش می کنم به پژواک صدایش در تاریخ اندیشه :
ین کوزه چومن عاشق زاری بودست در بند سر زلف نگاری بودست
این دسته که بر گردن او می بینی دستی است که بر گردن یاری بودست
بربنای این امرفلسفی که همه چیز در حال شدن است نه در حال بودن ، مرگ به عنوان یک ضرورت درجهان رو به رشد به عنوان یک اصل موازی با زندگی جای ثابت می یابد
و بر همین بنیان است که انسان نگران مرگ نمی شود وبه زندگی مشغول می گردد . درفرهنگ وفلسفه ی باستانی ما افغانیان ما تاجیکان ما ایرانیان بر مرگ تن که روانش رهسپار جهان مینوی است مویه کردن روا نمی باشد ، چرا که مویه و ماتم شگرد دیگر اهریمن است تا انسان را به ورطه بیزاری از هستی انداخته و از بار اعتمادش بکاهد . مویه خزان لحظه ی آدمی ، زنگ کرکننده ای است که حتا زمین را هم ناشاد می کند .
به همین دلیل به ستایش و نیایش منش نیک و کار می ایستد تا در برابر تباهی و تاریکی و شیون و مویه پایداری کند . فرهنگ بر زانوان کار زاییده و بزرگ می شود ، مویه و سیه جامگی فرهنگ را افسرده می کند از این روست که زرتشتیان درچنین گاهی سپید می پوشند .
در یسنا کرده ۷۱بند ۱۷آمده است :
منش نیک را می ستاییم ،
پایداری در برابر تاریکی را ،
پایداری در برابر شیون و مویه را . ۱
از آنجایی که مسئولیتی بزرگتر از انسان بودن نیست ، چیزی از مرگ که منوچهر آتشی شاعر از آن به نام حرامی تر ، حرامی و یا مرده خوار شکیبا یا کفتار بی هنر ـ که به شکل همیشگی ، کاروان را دنبال می کند، آموخته می شود اینست که چگونه می توان در راستای عمر، کوتاه یا بلند ، جاودانه ماند ؟
پرسشی که پیوندی با تاریخ اندیشه دارد ، پرسشی بر دو راهی خیرو شر و گزینش آزاد و پذیرش مسئولیت ، مسئولیتی که گفته آمد : بزرگتر از انسان بودن نیست ..
چنین مسئولیتی اگر در ره خیر عمومی باشد ره آوردش نام نیک است که سعدی شیراز آنرا برتراز سرای زرنگار دانسته است ، نام نیک صدای آدمی است که ماندگار یا جاودانه می شود و به گفته ی پریشا دخت شعر پارسی : تنها صداست که می ماند
باز به پیشگاه خیام نیشابور می رسم و گوش می کنم به پژواک صدایش در تاریخ اندیشه :
من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بارتن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
How can I live without good wine ? Impossible !
How can I crry the weight of my body without wine ? I mpossible
Oh I die for the moment when the saki asks
To offer me one mor cup , and I just say : I mpossible
*زنگها برای که به صدا در می آیند نوشته ارنست همینگوی است در رابطه با جنگ های داخلی اسپانیا که در سال ۱۹۴۰ منتشر شد. این کتاب را نخستین بار در سال ۱۳۵۰ نشر سکه منتشر ساخت ، پس تر بامهدی غبرایی زیر نام «این ناقوس مرگ کیست»در نشر افق به چاپ می رساند . من نام این نوشته را از این کتاب برگرفتم .
این نوشته را به دو دوست پیشکش می کنم . زنده یاد تقی آصفی دبیر و شاعر و محمد افراسیابی ، حقوق دان
به گزارش سبزپرس، در این بیانیه که توسط «حامد پارسی» رییس شورای مرکزی کانون عالی گسترش فضای سبز و حفظ محیط زیست ایران قرائت شد، آمده است:
"پنجمین همایش تجلیل از مدیران مسئول، دبیران سرویس و خبرنگاران حوزه محیط زیست ومنابع طبیعی را در حالی برگزار می کنیم که محیط زیست و منابع طبیعی کشور عزیزمان در مقابل ناملایمات وارد شده به آن توان از دست داده و کمر خم کرده است. از ارسباران و مغان گرفته تا جنگل های زاگرس و البرز، از دریاچه ارومیه گرفته تا تالاب انزلی و زاینده رود و کارون، ازدریای خزر گرفته تا مرجان ها زیبا در خلیج همیشه فارس، در کویر و جنگل، ازحیات وحش گرفته تا گیاهان و خاک و مرتع، در کوهستان و دشت و رودخانه و تالاب و دریا هیچکدام از گزند تخریب گسترده و تهدید مداوم مصونیت ندارند و در حال نابودی هستند.
اما در این بین نبود آگاهی عمومی نسبت به وضعیت محیط زیست و تخریب آن نه تنها در بین مردم عادی بلکه در بین مسئولان تصمیم گیر و تصمیم ساز مشهود بوده و تساهل و تسامح در اجرای اصل مترقی پنجاهم قانون اساسی نیز باعث شده تا حال زار طبیعت دردمند و رنجور سرزمین ایران بیش از پیش موجب تاثر علاقمندان و دلسوختگان آن گردد.
اینجاست که نقش رسانه های ارتباط جمعی به عنوان نیرویی قدرتمند در پالایش و جهت دهی افکار عمومی بسیار بارز است. این نقش قابل توجه در تکوین و تشدید یا تضعیف فرآیندهای آگاهی و اطلاع رسانی، ایجاد انسجام و تعلق اجتماعی، نظارت بر عملکرد سیاستگذاران و مدیران و ایجاد مشارکت و نظارت همگانی موثر بوده و می تواند با برجسته سازی و انعکاس دقیق مسائل زیست محیطی اطلاعات وسیعی را در اختیار عرصه مدیریت و سیاستگذاران بر محیط زیست داشته باشد.
اما آنچه امروز شاهد آن هستیم عدم انسجام لازم در این حوزه است. به رغم تمامی تلاشها و فعالیت خبرنگاران تخصصی حوزه محیط زیست و منابع طبیعی کشور که تعداد آنها نیز بسیار محدود است، هنوز رسانه های ما نتوانستند اطلاع رسانی کافی و وافی ازمسایل و معضلات ریشه ای و زیربنایی درامور محیط زیست کشور منتشر کنند و جالب اینجاست که همین عده معدود به دلیل اولویت نداشتن مسایل محیط زیست در روند فعالیت رسانه ای مطبوعات، جراید و همینطور رسانه های شنیداری و دیداری و در راس آن سازمان صدا و سیما نه تنها از جانب مدیران خود حمایت نمی شوند بلکه درمسیر فعالیت خود با مشکلات بسیاری نیز مواجه هستند.
کانون عالی گسترش فضای سبز و حفظ محیط زیست ایران به عنوان یکی از تشکلهای مردم نهاد حامی محیط زیست و منابع طبیعی کشور برخود وظیفه می داند تا با برپایی سالانه این همایش بتواند از قلم های این یاران دلسوز طبیعت قدردانی هرچند مختصر داشته باشد و امیدوار است تا با یادآوری این مهم سازمان های متولی حفاظت و حراست از محیط زیست و منابع طبیعی در ادامه با وسعت بخشیدن به این عرصه بتوانند آنچه که شایسته است را به اجرا در آورند."
در نبود مهندس انصاری راه سختی را در پیش رو داریم
این تشکل غیر دولتی در بخش دیگری از این بیانیه می افزاید: "کانون عالی گسترش فضای سبز و حفظ محیط زیست ایران به رغم آنکه هنوز از شوک فراغ دبیرکل شجاع و دلسوز و حامی و وفادار به حفاظت و حراست از محیط زیست و منابع طبیعی خود، زنده یاد مهندس یاسر انصاری عزیز رها نشده است اما مصمم است تا با همکاری و یاری سایر سازمان های مردم نهاد حامی محیط زیست کشور، اساتید دانشگاه، کارشناسان دلسوز و همیاری و حمایت اصحاب رسانه بتواند با آگاه سازی و اطلاع رسانی فراگیر از جفایی که به محیط زیست ایران می رود تمامی تلاش خود را برای احقاق حق محیط زیست و منابع طبیعی کشور عزیزمان انجام دهد.
یقین داریم در نبود مهندس انصاری راه سختی را پیش رو داریم اما عزم داریم تا بااستعانت از خداوند متعال در ادامه راهش و تاسی از پشتکار، ابتکار عمل و درایت توام با جسارت و شجاعت عزیز از دست رفته مان بتوانیم در این راه قدم برداریم وموجبات شادی روح او را فراهم کنیم.و در این راه دست یکایک عزیزانی که همراه ما هستند را به گرمی می فشاریم . به امید روزیکه شاهد عزمی جدی و فراگیر در زمینه حراست و حفاظت از منابع طبیعی و محیط زیست کشور عزیزمان ایران باشیم."
کمیته بین المللی نجات پاسارگاد
|
وقت هر دل تنگی سوی شان دارم دست
تورج پارسی
هفته پیش با مسعود احمدی وعده ناهار داشتم ، مسیر را پیاده رفتم تا به عادت هر روزه پیاده روی هم کرده باشم ، این مسعود احمدی به تنهایی خود جهانی دارد ، موجی است که آرامشش عدم اوست ، دوست خوبی است ، دوست خوب دوست است نیاز به گزارش و به گفته ی این وری ها " کامنت "ندارد . به هرروی هوا هم مناسب بود ، راه افتادم ، عادتم بیشتر روی زمین نگاه کردن است ، به دنبال گنجی نیستم بلکه در خود غوطه ورم ، با خود در گفتگو ، بر زمینم اما در کهکشان در پرواز ، یادها و یادها و یادها ، یادهایی که گه چشم را بارانی می کند ...به شعرنیما می رسم :
یاد بعضی نفرات روشنم می دارد
اعتصام یوسف
حسن رشدیه ، قوتم می بخشد
راه می اندازد و اجاق کهن سرد سرایم
گرم می اید از گرم عالی دم شان.
نام بعضی نفرات
رزق روحم شده است
وقت هر دل تنگی
سویشان دارم دست ، جراتم می بخشند ، روشنم می دارد .
من این شعر را تجربه کرده ام ، خشت به خشت ، در آن نفس کشیده ام ، در آن گریسته ام و غربتی که بیشترین عمرم را پوشانیده در آن دیده ام هر چند که دیگر در وطن خود از غریب غریب ترینم ، یادهایم منظری است به گفته ی تاجیک ها ازبود و باشم از میهن و بیرون از میهن ، یادهای همه جور ، یاد کولی وار لحظه ها و همین یادهای تلخ و شیرین است که : وقت هر دل تنگی ، سویشان دارم دست ، جراتم می بخشند ، روشنم می دارند !!!
نان پزی عشایر فارس
راه می روم ، آفتاب کمی گرمم کرده است یک باره چشمم به تکه نانی می افتد ، تکه نانی که باید از دست رهگذری افتاده باشد ، می ایستم اما یک باره می پروازم !! به راستی می پروازم با بال یادها ! تکه نان را بر می دارم از زمین . در دوران کودکی یاد گرفته بودیم که تکه نانی که در راه افتاده دیدیم از زمین برداریم ، به احترام ببوسیم و در کنار دیواری بگذاریم که زیر پای رهگداران خرد نشود ! چه آیین ساده و درستی ! آیین را می شکافم ! روپوش سپید و اتاق آناتومی !!! کشاورز کاشته ، ابری باریده ، آفتابی دمیده ، زمین بارورشده ، کشاورز تیمارگر زمین و کشت است ، خرمن درست شده ، گندم از کاه جدا شده ، به آسیاب برده شده ، آردشده ، نان و... شده تا...... در یک باز نگری می بینی که تکه نانی که به کنار دیوار نهادی سپاس گفتی زمین را ، باران را ، آفتاب را ، کشاورز را ، آسیابان را ، نان پز را و ...... و چه زیبا با چشم پاک به پیرامونت نگریسته ای ! یعنی که به گفته ی ساکراتس : خوبی دانستنی است پس آموختنی هم هست !
یاد سرشارم می کند ، قدی کوچک و کیفی که از خودم کمی بزرگتر بود ومدرسه و معلم و مشق و گهگاه دوست داشتن جمعه بیشتر از روزهای دیگر هفته ! و در درون گشت زدن بیش از برون از دوران کودکی تا کنون !
و کلاسی که در آن یک هم کلاس دختر داشتم و روی یک نیمکت می نشستیم و روزی پدرش که افسر ارتش بود ا ز آن شهر منتقل شد و او هم رفت گریستم و ندانستم چرا ! کودک بودیم کودک ! آیا به راستی مولانا عشق را خود سد زبان دیگرست ؟ . نان را در دستم می گیرم می بویم ، آنچنان می بویم که گرمای نان تیری و تاوه مستم می کند ، به راستی مستم می کند ، سرشارم می کند از یاد و یاد و یاد
"وقت هر دل تنگی ، سویشان دارم دست ، جراتم می بخشند ، روشنم می دارند "
آفتاب بی دریغ می تابد یا به گفته درویش علی کشاورز: عدل می تابد ! از درویش علی به هراکلیت می رسم : خورشید نه تنها هر روز بلکه پیوسته تازه است !
در یادم باز هم مدرسه ، همان دبستان و دختری که از ان کوچه رودرویم می آمد تا به مدرسه برود که به گفته ی مایل هروی : نگاهش به نرگس حیا می فروخت! و ما کودک بودیم جهانمان پر از همه ی رنگ ها بود و بزرگ شدیم و انگشتر شدیم و بلا هم نگین همان انگشتر شد که شد ! در همین کوچه بانوی اموزگاری بود که هم زمان به سرکارش می رفت و چند تا دختر بچه بودند که با دیدن ان بانو دم می گرفتند :
ادرسه ، ادرسه خانوم میره مدرسه ،
هنوز نفهمیدیم سر به سر بانو می گذاشتند یا شوخی می کردند !
به مسعود رسیدم ، نیک آدمی است آن چنان که در سفر چین هم که بود از توی قطار آن دیار زنگ زد و حالی پرسید و برایمان عمر سد ساله آرزو کرد که گفتم نخواهم بخشیدت با نفرینی که کردی !!
به رستورانی رفتیم من ماهی خواستم بر خلاف روزی که با دانش آن غدای کذایی را خوردیم که شرحش در اوراق تاریخ آمده است ! غذا گوارای وجودمان شد و حتا این آبجو بی غیرت هم چسبید و اهالی محترم رستوران هم لذت بردند و یادی هم از دانش به نیکی کردیم ...!
***
با مسعود بدرود می گویم ، ابری تیره بالای سرم است ، آن چنان تیره که فضا را به زندان خود کشانید ، بارید ، در زیر سایه ی چتر راه را ادامه ادامه دادم ،باران بی تراس و تلواسه بر بام چتر می بارد و می کوبد اما پس از چندی از توپ و تشتر باران سیل آسا ، خورشید تابید و آن هم به هنگام ! به یاد جمله ای از کتاب تاریخ الوزرا افتادم که گفت : شب یلدا اگر چه دراز بود ، زایل شود و صبح جهان افروز روی نماید !
بامداد آدمی به خیر باد و درودی به همه ی روشنایی ها