پائولو کوئلیو'
دیشب از دکتر باور ای میلی دریافتم که به آگاهی همگان می رساند
تورج پارسی
ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در آلمان هستیم...
یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهرهاش پیداست آلمانی است، سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند و سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند میشود تا آنها را بیاورد اما وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه ...به قیافهاش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست !!!
بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس میکند اما بهسرعت افکارش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.
او حتی این را هم در نظر میگیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذاییاش را ندارد.
در هر حال، تصمیم میگیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.
جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد !
دختر آلمانی سعی میکند کاری کند؛ اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.
به این ترتیب، مرد سالاد را میخورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمیدارند، و یکی از آنها ماست را میخورد و دیگری پای میوه را.
همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرمکننده و با مهربانی لبخند میزنند.
آنها ناهارشان را تمام میکنند...
زن آلمانی بلند میشود تا قهوه بیاورد و اینجاست که پشت سر مرد سیاهپوست، کاپشن خودش را آویزان روی پشتی صندلی میبیند، و ظرف غذایش را که دستنخورده روی میز مانده است...
توضیح پائولو کوئلیو :
من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم میکنم که در برابر مهاجران با ترس و احتیاط رفتار میکنند و آنها را افرادی پایینمرتبه میدانند.
داستان را به همۀ این آدمها تقدیم میکنم که با وجود نیتهای خوبشان، مهاجران را از بالا نگاه میکنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند.
چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیشداوریها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل احمقها رفتار کنیم؛ مثل دختر بیچارۀ آلمانی که فکر میکرد در بالاترین نقطۀ تمدن است، در حالی که آفریقاییِ دانشآموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد، و همزمان میاندیشید: این اروپاییها عجب خُلهایی هستند!!!
پائولو کوئلیو در ادامه مینویسد:
این مطلب در اصل به اسپانیولی در معتبرترین روزنامۀ اسپانیاییزبان یعنی «ال پائیس» منتشر شده است. در آنجا عنوان شده که این داستان واقعی است اما اینطور نیست !
این داستان، در واقع بر مبنای یک فیلم کوتاه که برندۀ نخل طلایی جشنوارۀ کن شده
منبع : وبلاگ شخصی پائولو کوئلیو
زنی به نام ندا
پرویز زاهدی
طالع زنی است جوان
بر می شود
به چشم می نشیند
این رگه ی نور که دهان او را سرخ کرده است
آب گینه و عسل موم
واقعه سکوت بود
دور را به حلقه ی روشن این مردمک های زلال
باز می نمود.
مانده بود تا سی سالگی را جشن بگیرد
به خیابان آمده بود تا گلی ارمغان ببرد
زمزمه ی گوارای چشمه ای را که
: موسیقی گرم وطنش بود مردم وطنش بود
دختر!
زود آمدی به این تاریک گاه
هنوز وقت داشتی عقربه را به سر انگشت می خواستی
ساعت دیدار
را پرنده ی بیدار را
گیاه از قضا به فریاد بالیده بود.
نازکا ترنمی که کودکی تو بود
به دامن مادر آستانه ی در
کوچه
خیابان شهر
و بیدادگاه
دهان تو به تبسم می شکفت
وقتی سکوت می شکست
و همگنان با تو هماواز می شدند.
درس ومشق تو سرود بود
سکوت و سرود وتبسم
این چرخه را نگاه کن
تب وتمنای بازی را
رقص را
خواب طلای گیسوی شیرین را.
قد می کشید افق را یک لمحه پاک می کرد
از لکه های سیاه مادر تو بود
به نام ترا صدا زد
دهان به دهان از تو
تا خیابان پروانه ها پر می گرفتند
و چتر می زدند
عالم نظاره گر تو
شراره ی نفس تو
صدا به صدا پیوست
سکوت چون کپه های صدف باز شد
غنج زد در خوشاب را
در میان گذاشت سی ساله عمر داشت
این سکوت در قامت روان تو قالب گرفت
به خون نشست دختر جوان !
ترانه ی مردم ایران ستاره طناز
سرشب آمدی ماه تابناک
نیمه شب بودی
انگشتری آبی به وقت دمیدن خورشید
پا به راه آشیانه تو خاک نیست
ندا بر خیز همراه شو با صف بلند خیابان گرمگاه
نصرت رحمانی
وزیر این همه کتاب را خوانده ای هم !
در شماره ی ۹۸ بهار سال ۱۳۹۱ فصل نامه ی ره آورد با زندگی پرویز نقیبی آشنایی پیدا کردم ، کسانی چند تصویری از زندگی وی داده اند از جمله پری سکندری که زمانی نیز همسر پرویز بوده است . پری به نقل از سیاوش بشیری می نویسد :
نقیبی نصرت رحمانی را جهت مصاحبه با ولیان وزیر کشاورزی به خانه ی وی می فرستد . در خانه ولیان نصرت چشمش به کتابخانه بزرگ وزیر می افتد ، با لحن خاص خود می پرسد : وزیر این همه کتاب را خوانده ای هم ؟
ولیان پاسخ می دهد :معلوم است شاعر که خواندم !
نصرت در پاسخ ولیان گفت : اما وزیر اگر خوانده بودی گمان نکنم وزیر می شدی !!!
ولیان وزیر کشاورزی
حسین منزوی را دیر شناختم به همانگونه که حسین پناهی را اما آنچنان آشنایند که غربتی به میان مان نیست . واژگان شعری منزوی از یک هارمونی و هم آهنگی وَیژه ای برخوردارند ، ترنمی که پشنگی آب است بر تشنه لبی گم گشته در بیایانی سوزان ...... می نوازد ترنمش دل و جان را که جان وجهانی را بسازد " همیشه " وار، غزل را رختی نو بپوشاند زیبایی شناسانه آن چنان واژگان را هویتی تازه ببخشد که گویی تازه زادند . دیر شناختمش اما خوب شناختمش .امروز ای میلی داشتم که این شعر را به سوی همگان فرستاده بود . با مهر همیشگی
هزار گل اگرم هست، هر هزار تویی
حسین منزوی
هزار گل اگرم هست، هر هزار تویی
گل اند اگر همه اینان، همه بهار تویی
به گرد حسن تو هم، این دویدگان نرسند
پیاده اند حریفان و شهسوار تویی
زلال چشمه ی جوشیده از دل سنگی
الا، که آینه ی صبح بی غبار تویی
دلم هوای تو دارد، هوای زمزمه ات
بخوان که جاری آواز جویبار تویی
به کار دوستی ات بی غشم، بسنج مرا
به سنگ خویش، که عالی ترین عیار تویی
سواد زیستنم را، ز نقش تذهیبت
به جلوه آر، که خورشید زرنگار تویی
نه هر حریف شبانه، نشان یاری داشت
بدان نشان که من دانم و تو، یار تویی
برای من، تو زمانی، نه روز و شب، آری
که دیگران گذرانند و ماندگار تویی
تو جلوه ی ابدیت به لحظه می بخشی
که من هنوزم و در من، همیشه وار تویی
برگی از تاریخ ، سخنرانی ویکتور هوگو در مجلس فرانسه
سخنرانی فراموش نشدنی ویکتور هوگو بزرگترین شاعر سده نوزدهم فرانسه و شاید بزرگترین شاعر در گستره ادبیات فرانسه در مجلس فرانسه که بعنوان یکی از تاثیر گذارترین سخنرانی های دو قرن اخیر همواره در یاد ها خواهد ماند . متن سخنرانی مذکور که ترجمه استاد شجاالدین شفا می باشد در پی خواهد آمد :
برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم که در آن حکومت بیشتر از یک قاتل عادی حق قاتل شدن نداشته باشد، و وقتیکه بصورت حیوانی درنده حمل کند، با خودش نیز چون با حیوانی درنده عمل شود
برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم که در آن جای کشیش در کلیسای خودش باشد و جای دولت در مراکز کار خودش، نه حکومت در موعظه مذهبی کشیشان دخالت کند و نه مذهب به بودجه و سیاست دولت کاری داشته باشد.
برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم که در آن، همچنانکه قرن گذشته ما قرن اعلام تساوی حقوق مردان بود، قرن حاضر ما قرن اعلام برابری کامل حقوقی زنان با مردان باشد.
برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم که در آن آموزش عمومی و رایگان، از دبستان گرفته تا کلژدوفرانس، همه جا راه را به یکسان بر استعدادها و آمادگی ها بگشاید. هرجا که فکری باشد کتابی نیز باشد. نه یک روستایی بی دبستان باشد، نه یک شهر بی دبیرستان، نه یک شهرستان بی دبیرستان،و همه اینها زیر نظرو مسئولیت حکومتی
laic،
حکومتی کاملا laic،
حکومتی منحصرا
laic.
برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم که در آن بلای ویرانگری بنام گرسنگی جایی نداشته باشد. شما قانونگزاران، از من بشنوید که فقر آفت یک طبقه نیست، بلای همه جامعه است. رنج فقر تنها رنج یک فقیر نیست، ویرانی یک اجتماع است. احتضار طولانی فقیر است که مرگ حاد توانگر را به دنبال میاورد. فقر بدترین دشمن نظم و قانون است. فقر نیز، همانند جهل، شبی تاریک است که الزاما میباید سپسده ای بامدادی در پی داشته باشد.
ویکتور هوگو، سخنرانی در مجمع قانون گزاری فرانسه
پانزده ژانویه 1850
منبع: کتاب "پس از 1400سال" نوشته شجاع الدین شفا
http://h-naderifar.blogspot.com/2012/02/blog-post_03.html?spref=fb