نامه ای که نوشتم اما :
درود .
با موسیقى آنچنان اختم که در همه گاه از آن سرشارم آن چنانچه که کله ام موزیک پخش مى کند . خیلى کم به تلویزیون نزدیک هستم ، البته برنامه ى طبیعت تلویزیون را به جان مى خرم ، حرفى براى گفتن دارد :از چون و چرا هاى هستى .بر این اصل روزى دو ساعت در جنگل و حاشیه ى در یاچه ها پیاده مى روم تا دل مجروح هم توانى بیابد و نفسى در آرامش بکشد، به راستى مونس دشت و دمن و جنگل آبم ،البته تنها نیستم با خودم هستم !
شب ها با چراغ جام (شیراز استرالیا یا دست پرورده دوستم دکتر سعدى )کنج دل را نورانى مى کنم تا پالایش شده بیندیشم البته نه به معناى آنچه حافظ فرمود : دمى ز وسوسه ى عقل بى خبر دارد !
دیشب اتفاقى برنامه اى تلویزیونى از کانال ۴ سوئد را تماشا کردم دختر بچه هشت ساله اى با مهارت پیانو مى نواخت ، سپس صندلى را پس زد و ایستاده نواخت و خواند ژورى نظر داد که باید مى نواختى نه اینکه بخوانى پاسخ داد من نخواندم ، من فریاد کشیدم ، فریاد کردم ! از جا برخاستم و کف زدم : من فریاد کشیدم فریاد کردم !
گمان کنم از تولیدات CNN بود ، حال بر گردم به شعر و نثر ، نثر در اختیار نویسنده است اما شاعر در اختیار شعرست ، شعر فریاد است حتا اگر در ملایمت عاشقانه سروده بشود : من نخواندم ، من فریاد کشیدم ، فریاد کردم !
آن دوست فرهیخته حق دارد ، از این منظر هم من حق دارم ، میماند که تا کجا مى توان که فریاد نکشید ، حتا فریاد عاشقانه !
یکى از این فریاد ها را که گاه برآمدنش گریان بودم خدمتت مى فرستم ،
سال ۲۰۱۰