به سان مرغکی ، در چنگ شب ، ازآشیان مانده


به سان مرغکی ، در چنگ شب ، ازآشیان مانده

        به سان مرغکی

تورج پارسی

به سان مرغکی ، در چنگ شب ، ازآشیان مانده

 دلم در بند نومیدی ، امیدش بر سحر مانده

درون جمع ، تنهایی شده همراه و همزادم

دلم آشفته سامانیست ، از ماوای خود مانده

چه باید کرد درین تاریکی شب های بی حاصل

که " غم لشکر برانگیزد " برین روز سیه مانده

پناهم " می  "شده ، در باورم سرما و یخ بندان

نیابم ره به راهی ، دیده در بن بست غم مانده

غم و درد پریشانی است در تنهایی و حسرت

نیابی سایه ات حتا ، که آنهم در نهان مانده

پناه بردم سوی " حافظ " که شاید چاره ای یابم

ولی از بخت بد ، او هم به خواب بی ثمر ماند

بیابانیست تیره ، هر طرف آماج اندوهم

نگاهم گشته بی حاصل ، امیدم در سراب مانده

پاییز هشتاد و هشت اپسالا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد