کاش ، غمِ مان تنها
غمِ نان بود وُ دگر هیچ نبود
فرشید روزبه
نازنینی می گفت
:
کاش ، غمِ مان تنها
غمِ نان بود وُ دگر هیچ نبود ،
گفتم:
ای کاش چنین بود ، ولی
مشکل اینجاست
غم های دگر ، همگی
ریشه در نان دارند !
او که نان می برد از سفرهء ما
قل وُ زنجیر وُ سلاح
همه با هم دارد
و صدائی اگر از نایِ کسی بیرون شد
در گلو می شکند
او که غارتگرِ نانِ من وُ توست ،
وای
در می زند انگار کسی ؟
آی
کیست کین چنین بی پروا
محکم
بر درِ خانهء من می کوبد ؟
پیِ دزدیدنِ نان آمده اند ؟
اینجا نانی نیست !
قل وُ زنجیر وُ سلاح ؟
آه
پیِ دزدیدنِ اندیشهء من آمده اند ،
ای هوار ای داد ای بیداد ...
آی
همسایه کجائی ؟
به امدادم بشتاب ، بیا ،
هیچ کس اینجا نیست !
هیچ پنجره ای
حتی یک
رو به خانهء من باز نشد !
چاره ای نیست
بیائید
این شما
این هم من وُ اندیشهء من ،
یاران بدرود !
هم میهنان آذریم گرفتار زلزله شده اند ، ایران بر کمربند زلزله نشسته است ، چنین سرزمینی می باید خانه های مقاوم داسته باشد دریگ و درد که چنین نیست و سردمداران نیز غم مردم شان را نیست ، با مردم آذربایجان هم میهنان داغدیده ام هم دردم . شعر زلزله از بانو فرهودی :
شعر زلزله از بانو ویدا فرهودی
فرو میریزدش بر سر،
هر آنچه مانده بود آباد
دلش از درد میجوشد،
زمین، درمانده از بیداد
تلی از مرگ میبالد،
کسی آهسته مینالد
و میبلعد صدایش را،
مکرر میشود ماتم،
زمانی در طبس یا بم
چه فرقی میکند؟
این غم، چگونه میرود از یاد؟
هماره قصه یکسان است
هجوم مرگ بر کرمان
همان تکرار گیلان است،
که شهر مردگان را زاد
و پژواکی است دردآلود،
از ایینی گنه اندود
که دزدیده است ایمان را
به نام میهنی آزاد
صدای ضجهی مادر،
در عمق رنج میمیرد
پدر در بهت میماند،
اگر چه غرقه در فریاد
نگاه مات کودک در میان اشک میلرزد
و در گوشش نمیپیچد
صدایی جز غریو باد
چه شد آن خانهی خشتی،
رطب بر سفره بود و نان
و بوی فقر زیبا بود،
چو مادر لقمهای میداد!
چه سرمایی است در جانش،
کجا اید به درمانش
سیه منوال تزویر و سیاهی لشگر امداد؟
هزاران نخل خفتند و دو چندان گور روییدند
قنات از آب خالی شد و هستی زیر پا افتاد
نمایان تا که شد زشتی،
ورای خانهی خشتی
فرو بلعید شهری را،
زمین درمانده از بیداد
آن شب من بودم و همه ی تنهایی هایم
تورج پارسی
آن شب من بودم و همه ی تنهایی هایم ، خواندم غزلی را که سایه به گمانم در "دشتی" سروده بود !دشتی گوشه ی فریادست ، فریادی که جان دلت را می آشوباند و می آشوباند تا سرانجام اشکی شوی در پهنه ی بودنت ! لبریزتر از جامی که به لب می بری تا شاید به بن بست سکوت برساندت . غزل "سایه " یک مرثیه ی اجتماعی است و اگرم دلی در بند " دلی " داشته باشی می توانی انرا عاشقانه تفسیر بکنی یا هر دو ، اما برای من که غریب غربت هر لحظه ی خویشم ،این غزل یک مرثیه ی اجتماعی است ، فریاد خون است از دست تَیغ کج که به " خون " اشاره دارد آن هم در آنگاه که "دیدار دل افروز عمر دوباره " می شود اما دریغا دریغ که نمی پاید : اینک شب جدایی و مرگ دوباره ای " را رقم می زند . آن شب و همه ی شب ها چه بر من گذشت بگذریم ...... با مهر همیشگی تورج پارسی
اینکه شب جدایی و مرگ دوباره ای
ه. ا . سایه
در هفت آسمان چو نداری ستاره ای
ای دل کجا روی که بود راه چاره ای
حالی نماند تا بزنی " فالی " ای " رفیق "
"خیری " کجاست تا بکنی " استخاره ای "
هر پاره ی دلم ، زخمی است خون فشان
جز خون چه می رود ز دل پاره پاره ای
از موج خیز حادثه ها مامنی نماند
کشتی کجا برم به امید کناره ای
دیدار دل فروز تو عمر دوباره بود
اینکه شب جدایی و مرگ دوباره ای
از چین ابروی تو دلم شور می زند
کاین تیغ کج به خون که دارد اشاره ای
گر نیست تاب سوختنت ، گرد ما مگرد
کاتش زند به خرمن هستی شراره ای
در بحر ما هر آینه جز بیم غرق نیست
آن به کزین میانه بگیری کناره ای
ای ابر غم ببار و دل از گریه باز کن
ماییم و سرگذشت شب بی ستاره ای
تهران اردی بهشت ۱۳۶۶ تهران
وندرین حادثه خون
گردن دریا فکنم
تورج پارسی
سرگذشت برخی از مایان به کودکانی می ماند که در جوار دریا با شن خانه می سازند ،اما آب می آید و همه چیز را می شورد و می برد . در میان کودکان ,کودکی را می بینی که می گرید و به تنها دلخوشی اش که موجی آنرا شسته و برده غم ناله می کند
دریا
در دلم لحظه به لحظه ،
فغانست و جنون
وندرین حادثه خون ،
گردن دریا فکنم
ویرجینیا ۱۹۹۶ژانویه
و روزهای سخت آن سال و
.......