بازنشر :
تورج پارسی
دوشنبه دوم سپتامبر دوهزار سیزده
زنی که بر تارک سد سال موسیقی اخیر ایران قرار دارد ،عصمت باقرپور بانام هنری دلکش . دلکش نام گوشه ای است در دستگاه ماهور که عبدالعلی وزیری نخستین معلم عصمت / برادر کلنل / بر وی گذاشت . دلکش پس از قمر شکوفایی موسیقی ایرانی را رقم می زند. خواستم در میان آن همه ترانه های ماندگار دلکش ترانه ای را به این مناسبت بربگزینم ، دیدم کودکی من با ترانه " امیری " گره خورده است .
***
هر جا که نیستی می ایستم شاید بیایی
تورج پارسی
دوشنبه هیژدهم اگوست دوهزار چهارده
https://www.youtube.com/watch?v=dJByeRX004M
نه هر جا که هستی باشم
هر جا که نیستی
می ایستم شاید بیایی
با زمزمه ی آهنگ "چوپان تنها " که لالایی کودکیت بوده است .
وزیدن آهنگ در هر فصلی ترا و من را
از همه ی کابوس ها می رهاند خایمایکا .
هر جا که نیستی ، می ایستم مانند زندگی ،
مانند نگاهت که خدایان را به هیچ می انگارد خایمایکا !
بگذار پاییز را در دست های مان از این سو تا آن سو ببریم
تا برسیم به سرزمینت که نامی بهاری دارد
می ایستم تا بیایی خایمایکا....
آتش را دوست دارم که فروزان باشد
و همچون زنان معبد برقصد با نسیم
نه در زیر خاکستر روی نهان کند به خواری
عشق تو همچون نخستین بامداد فروردین سرزمین من پر شکوه است
و اتش فروزان آن همیشگی است .
برقص خایمایکا اندامت سرشارست از واژه .
وزیدن آهنگ در هر فصلی ترا و من را
از همه ی کابوس ها می رهاند ، می ایستم تا بیایی
******************************************************
https://www.youtube.com/watch?v=dJByeRX004M
https://www.youtube.com/watch?v=Es6BMZgekzU
http://en.wikipedia.org/wiki/Pan_flute
http://www.harmonytalk.com/id/979
Pan was in Greek mythology, a god associated with forests, fields, shepherds and their flocks. his
In Greek religion and mythology, Pan the god of the wild, shepherds and flocks, nature of mountain wilds, hunting and rustic music, and companion of the nymphs.
این هم نقاشی نووه عزیزم که به من فرستاده ، کوروش ما یک نام سوئدی و یک نام مراکشی هم دارد ، نام سوئدی و مراکشی از سوی مادر و نام ایرانی پیوست ایرانی اوست از سوی پدر . در این نقاشی کوروش یا جمیل همره است با جوجه هایش
استاد معینی کرمانشاهی ، مرد آهنگین سخن ،
استاد معینی کرمانشاهی ، مرد آهنگین سخن ، مردی که با مابود در غم و شادی مان ! مردی که در تاریخ ترانه و ترانه سازی " نو آور " بود ، مردی که ماندگار است از دولت عشق . پیری که همیشه جوان است همچون نوروز ، در برابر او کلاه از سر بر می دارم و به احترام می ایستم . از نوشین بانو سپاسگزارم که پیام استاد را به مایان می رساند :
قلم دلاوری کو؟ سخنی دلیر دارم
سرِ بی قرارِ آهو، دلِ گرمِ شیر دارم
استاد معینی کرمانشاهی
قلم دلاوری کو؟ سخنی دلیر دارم
سرِ بی قرارِ آهو، دلِ گرمِ شیر دارم
به من اَر جهان بتازد، نه من آنکه خود ببازد
که نظر به عرش و فرشی، نه زِ بَر، نه زیر دارم
به چه آشیان دهم دل،که چو هُدهُد بیابان
بگریزم از نسیمی، چو پَر از حریر دارم
به زمان ناشریفان، به چه دَرگَهَم سپاسی؟
نه زبان اسیر مزدی، نه قلم اجیر دارم!
ز نخست روز دَرکَم که به خویشتن رسیدم
به مقام و مال گفتم: دل و چشمِ سیر دارم
زِ چه ای فقیه باید به تو سر فرود آرم؟
که به گَردنم نه وامی، به تو باجگیر دارم
به کلام من نظرکن، ز معانیش خطر کن
که به هر خطی ز دفتر، غزلی خطیر دارم
به شکارگاه انسان، شده ام هدف زِ هر سو
چه ز تیرها بگویم؟ دلِ چون حصیر دارم
ز سروشگاه فطرت، چه بشارت از تو بر من؟
نه تو آن بشر شناسی، نه من آن بشیر دارم
اگر از درِ نشاطی، نپذیردم زمانی
به فراخی زمان ها... غم دلپذیر دارم
چو به مسندی رسیدی به حبابِ پشتگاهت
زِ دو چشم من نظر کن که نگاهِ پیر دارم
ز دل هزار تویم چه نویسم و چه گویم؟
نه تو آن فسانه خوانی نه من آن دبیر دارم
به جهان چرا کنم رو که به بازیَم بگیرد؟
نه عمو امیر بود و نه پدر وزیر دارم
به مقامِ بی نیازی به سرِ بلند نازم
که شکوهِ بی زوالی زِ چنین سریر دارم
به عبای واعظان گو که: به دوش هر که افتی
به قدمگهی نَیَرزی که منِ فقیر دارم
! مردی که در تاریخ ترانه و ترانه سازی " نو آور " بود ، مردی که ماندگار است از دولت عشق . پیری که همیشه جوان است همچون نوروز ، در برابر او کلاه از سر بر می دارم و به احترام می ایستم . از نوشین بانو سپاسگزارم که پیام استاد را به مایان می رساند :
قلم دلاوری کو؟ سخنی دلیر دارم
سرِ بی قرارِ آهو، دلِ گرمِ شیر دارم
استاد معینی کرمانشاهی
قلم دلاوری کو؟ سخنی دلیر دارم
سرِ بی قرارِ آهو، دلِ گرمِ شیر دارم
به من اَر جهان بتازد، نه من آنکه خود ببازد
که نظر به عرش و فرشی، نه زِ بَر، نه زیر دارم
به چه آشیان دهم دل،که چو هُدهُد بیابان
بگریزم از نسیمی، چو پَر از حریر دارم ب
ه زمان ناشریفان، به چه دَرگَهَم سپاسی؟
نه زبان اسیر مزدی، نه قلم اجیر دارم!
ز نخست روز دَرکَم که به خویشتن رسیدم ب
ه مقام و مال گفتم: دل و چشمِ سیر دارم
زِ چه ای فقیه باید به تو سر فرود آرم؟
که به گَردنم نه وامی، به تو باجگیر دارم
به کلام من نظرکن، ز معانیش خطر کن
که به هر خطی ز دفتر، غزلی خطیر دارم
به شکارگاه انسان، شده ام هدف زِ هر سو
چه ز تیرها بگویم؟ دلِ چون حصیر دارم
ز سروشگاه فطرت، چه بشارت از تو بر من؟
نه تو آن بشر شناسی، نه من آن بشیر دارم
اگر از درِ نشاطی، نپذیردم زمانی
به فراخی زمان ها... غم دلپذیر دارم
چو به مسندی رسیدی به حبابِ پشتگاهت
زِ دو چشم من نظر کن که نگاهِ پیر دارم
ز دل هزار تویم چه نویسم و چه گویم؟
نه تو آن فسانه خوانی نه من آن دبیر دارم ب
ه جهان چرا کنم رو که به بازیَم بگیرد؟
نه عمو امیر بود و نه پدر وزیر دارم
به مقامِ بی نیازی به سرِ بلند نازم
که شکوهِ بی زوالی زِ چنین سریر دارم
به عبای واعظان گو که: به دوش هر که افتی
به قدمگهی نَیَرزی که منِ فقیر دارم
سوگوار !
تورج پارسی
سی و یک اگوست دوهزار چهارده
سوگوار دشتم
که بى آب و توشه
آسمان را بر پشت خود حمل مى کند...