از پاول پستچی دهکده ساحلی تا یوگنی کارگر جنگل

این داستان نیمه تمام پس از سی و پنج سال دیشب آنرا به پایان رسانیدم ..
از پاول پستچی دهکده ساحلی تا یوگنی کارگر جنگل
تورج پارسی
دسامبر هزار نهسد و هشتاد تا دسامبر دوهزار پانزده
پاول پستچی دهکده ساحلی پس از آنکه دروغ های کاتیا را گوش کرد با سگش ساکا و گارمونش دهکده ساحلی را ترک کرد و رفت ! تنها کاتیا می دانست که چرا پاول برای همیشه رفت ! پاول مردی درون گرا و همیشه آرام بود  ، روزهای یکشنبه در میدان کوچک دهکده می ایستاد و گارمون می نواخت و  ترانه های محلی  می خواند ، مردم  را شاد می ساخت و مردم هم  او را دوست  می داشتند !
سال هاست که میدان کوچک دهکده ساحلی پر از سکوت است ! تنها کاتیا می داند که چرا گارمون برای همیشه خاموش شد !

پدر کاتیا  کشَیش ده  مرد بی آذاری است  کمی هم دوا و درمان بلدست ،  مادرش مارینا ست ، مارینا زنی  لاغر اندام  و آرام  ، معلم  مهربان مدرسه  دهکده ساحلی است ، اصلیتی پزنانی دارد،   ! همسر کاتیا یوگنی کارگر جنگل  است مردی  ساکت و در خود فرو رفته که نه عرق  می خورد و نه به کلیسا می رود ، بی خدا زندگی می کند و  مردم هم دوستش دارند  !
کاتیا  در کلیسا کار می کند ، ولی مورد تنفر زنان و برخی مردان دهکده است، اما برخی مردان ده و حتا مردان روستاهای  اطراف به خاطر او دوشنبه ها هم به کلیسا می آیند !!! برخی مست و مست و برخی نیمه هوشیار !! نرسیده به در کلیسا کاتیا را صدا می کنند !!! گویی از پسر خدا خیری ندیده اند !!!
از جمله یکی از دوستان نزدیک کاتیا ، دیمیتری است ، دیمیتری پینه دوز نقاشی است که همیشه مست است ! دیمیتری  تابلوهای لختی از کاتیا کشیده است  که در پستوی دکانش آویزان است  ! دیمیتری هر گاه به در کلیسا می رسد فریاد  می کشد : من از طریق کون گوشتی کاتیا به خدا پی بردم !!! و قهقهه سر می دهد !! و تک بیتی را از شعر بلند پوشکین تکرار می کند و خاموش  و لنگان رد می شود :
همه ی من نمی میمرد حتا اگر جسمم خاک گردد !
او هرگز پا به کلیسا نگذاشته یا شایدم راهش ندادند !! اما نه به راستی پا به کلیسا نگذاشت ! او در  آغوش بهشتی کاتیا  به دعا مشغول می شد و به خلسه فرو می رفت !! بهشتی بی جهنم !!
........
روزها می گذرند ، یک جور بی حوصلگی ده را فراگرفته است ، به ویژه پس از ناپدید شدن پاول!   دهکده ی ساحلی  مانند ساکنانش پیر می شود و بی حوصله .... اما هنوز مردم یک جورایی به هم پیوسته هستند ، در غم و شادی شریکند !چون خاطرات مشترک دارند  ! آن سال ها که سل کشتار می کرد مردم دهکده ساحلی کنار هم ، بدبختی ها را از سر گذارندند ! خاطرات مشترک دارند ! در هر چشمی هزاران خاطره موج می زند ! در ترانه های محلی  غم ها   و   شادی ها  را فریاد می کنند ! خاطرات مشترک دارند !
.....
یک غروب بسیارسرد برفی ماه دسامبر  دهکده ساحلی  بدجور ی تار و آشفته شد ،کارگران جنگل همه به خانه هایشان برگشتند،تنها یوگنی همسر کاتیا به خانه بر نگشت ، همه ناراحت و سر در گریبان بودند ، تنها کاتیا بود که با هیکل گوشتی اش آرام بود و بی خیال  !!! هوا نفس گیر شده بود ، مردان و زنان دهکده ساحلی چراغ به دست هم چنان چشم انتظار برگشت یوگنی بودند ، هوا  بد اخم تر شده بود ، کاتیا  بی خیال به خانه برگشت اما زنان و مردان دهکده ی غمگین هم چنان منتظر بودند اما یوگنی هم  هرگز بر نگشت !
برف دهکده ی ساحلی را در خود غرق کرده بود اما بخاری ها  هم چاره گر نبودند !
صدای مست و مستانه ی دیمیتری است که هم چنان به گوش می رسد ، دیگر فریادست ، دیگر گریه است که سر می دهد :
همه ی من نمی میمرد حتا اگر جسمم خاک گردد ...........

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد