تا بلکه حالیم شه که چطو شده که ایطو شد / بیژن سمندر
تورج پارسی
روز آفتابی بیست و پنج نوامبر دوهزار هیژده
پریشب آقای دانش سارویی داور بینین المللی عکاسی که عمرش دراز باد زنگ زد : مشترک گرامی از استکهلم راه افتیدم که بیام خدمتتون ، شام نه یه چای هم از سرمون زیاده !! ساعت را نگاه کردم چهار پسین بود !!!!
حرفش که تموم شد گفتم باشه خوش آمدید ! باز می خنده راس راسی میام !! میگمش تا بینیم !
آدم خوبیه البته نه خوب خوب آکبند !!! خیلی بد قوله !!! خیلی که میگم به قول آن بزرگوار : یه عالمه !! میوه تو خونه داشتم ، مهربانی هم باقلوای خونگی برام فرستاده بود نیاز به خرید نبود نشستیم منتظر ایشان ! رادیو P1 گوش می کردم و همین !
خبری از آقای دانش نشد تا ساعت یازده شب زنگ زده میگه دیر شد مثل اینکه ! جوابی ندادم میگه رفتم دوستی را دیدم عجب خونه ای داره چه گچ بری زیبایی !! و شروع می کنه راجع گج بری گپ زدن !! شوما دارین میخوابین !!! گفتمش به خودمون مربوطه !
دیر شد ه می دونم صبا پس صبا همه ش خونه ای ؟اوکی صبا میام !!!!! پاسخی ندادم
شب به خیر گفتیم و... امروز ساعت یک زنگ زده می پرسه امرو همه ش خونه اید !!! گفتم از چهار به بعد مهمان می پذیرم !
ساعت دو بهش زنگ زدم میتونی شرفیاب بشی ! خوشحال شد گفت داروم راه میوفتوم !!! فاصله خونه ش تا خونه من ده دقیقه راهه!
ساعت شش زنگ زده نگی دیر کردم داشتوم براتون نون می پختم !!
شش و نیم اومده با یک قوطی زرد رنگ که در عکس می بینید ! از لحظه ای هم که اومد من فقط شنونده بودم رادیو را هم خاموش کردم !!!!!!!!!!!!!!
طفلک آنجلا دوست دختر برزیلیش !! سفر بود زنگ زد احوال پرسی کرد ! فارسی شیرین گپ می زنه ! پوزش خواست از بدقولی های دانش ! گفت آش براتون درست کرده بودم اما خودش همه را خورده !!! گفتم نگران نشید دروس بشو نیست !!
با دانش کلی هم خندیدیم !!! قول داده بازم بیاد ! گفتمش زیادیم میشه ! خودت خسته مکن !! میگه نه من باکیم نیست ! !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!