آه تاتیانا من تنها یم
تورج پارسی
بر ترویکا سوارم صدایت را می شنوم تاتی
" مادر می گفت: پسرکم
اگر از جاده خسته شدی،
وقتی در پایان راه به خانه رسیدی،
دستانت را در ولگا رها کن...."
آه تاتی !
ترویکا مرا به بیابانی برد
تاتی ولگا دیگر فقط یک نام است در حافظه ای که خاموش است
سال هاست خاموش و خاموش است
بیابان تنهاست ،
من تنهایم و اسب ها مرده اند تاتی
دست هایم را کجا بشویم ؟
۱۹۹۷ ویرجینیا
ترویکا در زبان درشکه ای است که با سه اسب کشیده می شود
چهارم شهریور یادآور مرگ شاعر بزرگ ایران مهدی اخوان ثالث است. شاعری که شاید جزو معدود شاعران صاحب سبک، تاثیرگذار و معاصر ایران است که مهر و نشان خود را بر شعر نوین ایران زده است. اخوان در سال هزار و سیصد و هفت در مشهد به دنیا آمد. او در نوجوانی با مطالعه و شناخت سبک های کهن در شعر فارسی، در سرایش گونه های مختلف شعر کلاسیک فارسی ماهر گردید. اخوان ابتدا به سبک خراسانی در سرایش دلبسته بود و زندگانی و موضوعات آن را در قوالب عروضی می ریخت و شعر می سرود، شعری که فاقد مایه های نوین بود و صرفاً تکرار مکررات در گستره ی شعر کلاسیک پارسی بود. مهدی اخوان ثالث، اما در قوالب دیرین درجا نزد. او با آشنایی و شناخت نیمایوشیج، به این درک رسید که امکان طرح نوین انسان و جهان شعری امروزین او در قوالب کهن ناممکن است و این زبان دیگر زبانی الکن و ناکارآمد است.
اخوان اما به تمامی قوالب شعری کهن را دور نریخت، او در تیمار قوالب کهن کوشید و در صدد برآمد شیوه های قدیمی سرایش را روزآمد کند و شعر امروزین بسراید. و بدین گونه بود که " سبک خراسانی " به عرصه ی نوین پای گذاشت.
زبان اخوان زبانی فاخر و مطنطن و دارای پیوستگی و نظم کلامی زیبایی در شعر است. ظرف زبانی اخوان زیبا است اما مظروف همان شراب کهنه مکرر است. زبان او در شعر به علت تسلط شگرف و ژرف بر عروض و موسیقی شعری، این زبان را در فاصله ای دور از دسترس همگانی شاعران قرار داده است. به بیانی دیگر زبان شعری اخوان برای شاعرانی که آشنایی با موسیقی و اوزان و عروض ندارند قابل تقلید نیست.
از دیگر خصیصه های بزرگ شعر اخوان، توجه و ارادت بسیار او به تاریخ اسطوره ای ایرانی و غنای تعابیر در تاریخ و ادبیات تاریخی ایران است. اخوان در رابطه با ارادتش به تاریخ ایران و این نکته که برخی او را به ایران پرستی افراطی متهم می کرده اند می گفت: "من به این سبب به تاریخ ایران نظر دارم که عقده عدالت دارم. هرکس که قافیه را می شناسد عقده عدالت دارد. قافیه دو کفه ترازو است که خواستار عدل است." از ویژگی های شعر مهدی اخوان ثالث، درک و معرفی نیما به نسلی از شاعرانی بود که از طریق اخوان، نیما و سبک کار او را شناختند. در آن زمان مهدی اخوان ثالث به عنوان پدیده ای نوین در عرصه سرایش شعر فارسی، موفق شد به عنوان شاگرد خوب و مستعد نیما، عرفان مولوی، دنیانگری ژرف خیام و روح لطیف شعر حافظ را با جنبه های نوین شعر نیما تلفیق کند و این همه را به زیبایی شور انگیزی در شعر خویش جای دهد. دراین مورد او بارها می گفت :
پیر پرورده ی فردوسی و خیامم لیک
شیرها خورده ز پستان توام ای شیراز
از خصیصه های بارز شعر اخوان اندوه و غم نهفته در آن است. غم و اندوهی که به خاطر تاریخ حزن آلود و آکنده از تاراج، دیکتاتوری، ناکامی و دلتنگی تاریخی این " کهن بوم و بر " از ادبیات و موسیقی و به طور کلی از هنر آن جدایی ناپذیر است.
اخوان زمانی با توانایی و قدرت وارد میدان گسترده ی شعر فارسی شد که هنوز نیما زنده بود، و همانطور که ذکر آن رفت به استادی در " اوزان نیمایی " رسید و به این سبک و سیاق شعری وفادار نیز ماند.
اخوان به رغم تاثیر از نیما قادر به رها ساختن گریبان خویشتن از دستان قدرتمند سبک خراسان نیست، هرچند شاعری است که برای انسان معاصر و آمال او می سراید و جهانی را که انسان امروزین در آن می زید مورد توجه ویژه قرار می دهد.
او عواطف و روح لطیف و آزادی خواه انسان آزاده را با آرزوهای ش در هم می آمیزد و بر جور و ظلم مستبدین زمان با بیانی لطیف و غم آلود می خروشد و به همین سبب است که وقتی بسیاری شعر اخوان را می خوانند دچار حالتی وصف ناشدنی از هیجان روحی می شوند. من خود بسیاری را دیده ام که با خواندن اشعار اخوان، به خصوص اشعاری که اوضاع و احوال اجتماعی ناشی از شکست جنبش های آرمان خواهانه ی معاصر ایران را تصویر می کنند، بغض گلویشان رامی فشارد!
اخوان با عاطفه ای وصف ناپذیر در اشعار خویش خواهان رسیدن به کسی است که پشت در یا پنجره ای نشسته است و خود را از وی پنهان می دارد. او خواهان گشوده شدن این در است. دری که در شعر جاودانه ی " زمستان " خواهان گشوده شدن آن است، یا پنجره ای که در پس پشت آن " کسی " ایستاده است، همچون این سروده در " دوزخ اما سرد ص هشت" :
" بر تو سلام!
آهای با توام،
ای دریچه ی بیدار
از کوچه ی همیشه ترین هرگز و هنوز
آهای!... با تو ...
می شنوی؟ باز هم سلام ."
شوق دیدار این " کس " چون دست می دهد، شاعر را با شوری وصف ناشدنی به وجد می آورد، و خواننده ی شعر اخوان در می یابد که چه جان عاشق و بی قراری در کالبد او خانه دارد:
لحظه ی دیدار نزدیک ست!
باز من دیوانه ام، مستم.
باز می لرزد دلم، دستم.
باز گویی در جهان دیگری هستم.
های! نخراشی به غفلت صورتم را، تیغ!
های! نپریشی صفای زلفکم را، دست!
و آبرویم را نریزی، دل!
ای نخورده مست!
لحظه ی دیدار نزدیک ست.
اگر چه اخوان در بند حزب و یا عضو سازمانی سیاسی نبود، ولی به شدت دل به بهبود اوضاع اجتماعی میهن خویش بسته بود. او پس از شکست جنبش دمکراسی در ایران و با کودتای بیست و هشتم مرداد مرثیه ی این شکست را در سرایش " زمستان " سرود، سیری که در بخش بسیار عظیمی از آثار او ماندگار شده است.
او همچنین در فروردین هزار و سیصد و سی و پنج زمانی که رهبر جنبش ملی ایران دکتر محمد مصدق در زندان خانگی " احمد آباد " زندانی بود، در روزگاری که حتی اسم بردن از وی گناهی نابخشودنی بشمار می رفت، شعری سرود که عنوان آن " تسلی و سلام " بود اخوان این شعر را به " پیر محمد احمد آبادی " تقدیم کرد:
دیدی دلا که یار نیامد
گرد آمد و سوار نیامد
بگداخت شمع و سوخت سراپای
وآن صبح زرنگار نیامد
آن کاخ ها ز پایه فرو ریخت
و آن کرده ها به کار نیامد
بشکفت بس شکوفه و پژمرد
اما گلی به بار نیامد
خشکید چشم چشمه و دیگر
آبی به جویبار نیامد
دیری گذشت و چون تو دلیری
درصف کارزار نیامد
چندان که غم به جان تو بارید
باران به کوهسار نیامد.
مهدی اخوان ثالث شاعری بود که در عرصه ی طرح " شکست " به اعتراض سیاسی محدود نماند، به قول همشهری نجیبش زنده یاد محمد مختاری او اساساً به عرصه ای پا ی گذاشت که عرصه ی اعتراض به جهان، هستی، زندگی و سرنوشت انسان است.
مهدی اخوان ثالث دارای آثاری بسیار گرانقدر در عرصه ی ادب فارسی است . او اولین مجموعه ی شعر خویش را با نام " ارغنون " در سال هزار و سیصد و سی منتشر کرد.
آثار دیگر او به قرار زیرند:
زمستان، آخر شاهنامه، از این اوستا، شکار، پاییز در زندان، زندگی می گوید: اما باید زیست، دوزخ اما سرد، تراای کهن بوم و بر دوست دارم.
از وی همچنین آثار دیگری چون: بدعت ها و بدایع نیما یوشیج، عطا و لقای نیما یوشیج، نقیضه و نقیضه سازان و مجموعه داستانی با نام مرد جن زده چاپ شده است.
از میان شاعرانی که با تاثیر پذیری بسیار از مهدی اخوان ثالث به دیار شعر پا گذارده اند، می توان از محمدرضا شفیعی کدکنی، اسماعیل خویی و نعمت میرزازاده (م.آزرم) نام برد. البته این شاعران بعدها شیوه ی سرایش و زبان شعری خویش را به گونه ای مستقل پی گرفتند.
در این میان گمان می رود که اخوان بیش از دیگران به اسماعیل خویی توجه داشته باشد. در آثاری که با اندوهی عمیق پس از مرگ اخوان، دکتر اسماعیل خویی سروده است، به کرات از اخوان با عناوین " پیر " و " معلم " و " پدر پارسی من " نام برده می شود. دو سال پس از مرگ اخوان، زمانی که در شهر "مونستر" آلمان، افتخار میزبانی اسماعیل خویی را داشتم، وی این گونه زبان به یاد مهدی اخوان ثالث گشود:
اخوان به لندن آمده بود و پیش از این که بیاید، من چند رباعی برای خوش آمد گویی به او سروده بودم، که آن ها را برایش خواندم. شبی که داشت از لندن می رفت، پای ورم کرده اش را به من نشان داد و گفت " به قول دوستان آذربایجانی مرض گندی است " مرض قند داشت اخوان. گفت : " مرض گندی است پاهام ورم کرده و دارم می میرم. " این سخن او باعث شد که من همان شب شعر دیگری خطاب به او بگویم، بدبختانه با آن که نسخه ای از آن شعر را به ایران فرستادم شعر به خود او نرسید. یعنی وقتی شعر به ایران رسید او مرده بود. شنیدن خبر مرگش باعث شد که من شعر دیگری بسرایم و این سه شعر با هم شدند مفردات یک شعر و نام آن هم شده است: " پیشباز، دیدار و بدرقه ی امید " که از این قرارند:
جان پاره ی دلنوازی از میهن من
می آید و جان فزاید اندر تن من
می آید و من چنان به خود می آیم
که انگار به من باز می آید من من
نه ز حشمت و نه ز حکمت و نه ز جادوی ما
که ز لطف خود است رام ما آهوی ما
نومیدی ما لاف و گزاف است و دروغ
وقتی که " امید " خود می آید سوی ما
یک دشت مزار و جان غم باره ی من
آن میهن من این من آواره ی من
با این همه تا " امید " باشد گو باش
صد خنجر زخم و دل صد پاره ی من
گفت آزادی! بگفتمش میر من است
گفتا شادی! گفتم اکسیر من است
گفت آینده! گفتم آنک پسرم
گفتا که " امید " گفتم او پیر من است
خورشید اگر چه ناپدید آمده است
یک گوشه از آفاق سپید آمده است
گوید دل من که نا امید آمده ام
گویم دل من مگو ! "ا مید " آمده است.
نیمی بیم است زندگی نیم امید
زاید ز امید بیم و از بیم امید
ور زان که خلاف آمد این می جویی
بنگر که من آمدم پس از " م امید " !
اسماعیل خویی چنین ادامه می دهد :
" چهارشنبه هجدهم ژوئیه هزار و سیصد و نود ، شب واپسین روزی که اخوان در لندن بود، آخرهای شب در میهمانی ای که در خانه ی یکی از بستگان دوستم (احمدمیرفخرایی) بر پا بود، شاعربزرگ، استاد گرانمایه و دوست بزرگوارم، اخوان جانم به من خرقه ی شاعری در پوشاند. یعنی که به گفته ی خودش خرقه ی شاعری خود را به من بخشید. شعر " از شعر گفتن " را خوانده بودم، که اخوان برخاست و ژاکت پشمی بی آستین خود را از تن به در کرد و آن را بر دوش من افکند. من به جد نمی گرفتم، تا آزرده و خشمگین فرمود: "پاشو بپوش!"، برخاستم و پوشیدم و خواستم دستش را ببوسم که نگذاشت. آقایان ابراهیم گلستان، پرویزصیاد، و دیگر میهمانان هیچ یک در این آیین کوچکترین نشانه ای از جدی نبودن نیافتند. به ایشان گفتم و هم این جا و هم اکنون هم می گویم که در ازای چهل سال شاعری، صله ای بزرگتر از این نه کسی به من بخشیده است و نه خواسته ام از کسی دریافت بدارم، و به همین دلیل نیز هست که هیچ باک ندارم از این که مدعیان بی دلیل و شترکینه ی من رفتار آن شبه ی اخوان را شوخی مستانه ای بیابند که برآیندی نمی تواند داشته باشد مگر کوچک تر نمودن کوچکتری که من باشم در برابر همه ی بزرگان شعر و ادب و اندیشه.
آن شب یکی از شادترین شب های زندگانی من بود به دلیلی که گفتم و همچنین یکی از غم آلوده ترین شب های زندگانی من نیز شد سرانجام. چرا که پس از خداحافظی کردن با اخوان، در راه بازگشت به خانه، و تا بامداد روز بعد و تا هم اکنون، تنها یکی از سخنان اخوان بود که در گوش جانم طنین انداز بود و هنوز هم طنین انداز است:
" پایم ورم کرده است، مرض گندی است ، دارم می میرم. "
می گوید دارم می میرم و این به آوایی که نه حزین است و نه در خود هیچ زنگ و آهنگی دارد و گلایه و نپذیرفتن. " دارم می میرم " ، غمم می گیرد " دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید. "
اسماعیل خویی با صدایی که با زحمت از چنگال بغض رها می شود و گلوی مرا نیز می فشرد چنین می خواند:
پیر جاوید چو امید جوانم، اخوان جان
ای دل شعر من ای جان جهانم، اخوان جان
عادت است این اخوان جانم خواندند، که با من
نیز نزدیک تری از اخوانم، اخوان جان
نه همان طفل دبستان تو بودم به جوانی
به کهنسالی ی خود نیز همانم، اخوان جان
پیر شعری و به پیری اندر قبل ات من
همچنان کودککی ابجدخوانم، اخوان جان
شیر مادرت حلال ای پدر پارسی ی من
زان که تو واژه نهادی به زبانم، اخوان جان
پیش تو ای هنرستان سخن، دانشک من
تا بدان جاست که دانم که ندانم، اخوان جان
نهر شعری که روانی به سوی بحر معانی
موجکت من که به پای تو روانم، اخوان جان
عطری از باغ خدایی که روان بر دل مایی
گرد راهت به سر مژه نشانم، اخوان جان
با من از مرگ خود ای دوست خدارا که مزن دم
جان دل باشی مشکن دل جانم، اخوان جان
سیلی ی سیل بلا را همه تن رخ به مدارا
از همه سوی و به هر لحظه خورانم، اخوان جان
چون یکی صخره ی سما به شکیبایی ام اما
کی بود طاقت این موج گرانم، اخوان جان
داغ صد موج برادر به جگر دارم و دیگر
داغ دریای پدر را نتوانم، اخوان جان
من و تو چون تن و جانیم، بزی دیر و بمان خوش
تو ی جان تا من تن نیز بمانم، اخوان جان
اندر این غربت ن ه ا م آب گوارنده نباشد
نه ز هوا های عفن در خفقانم، اخوان جان
لیکن ایدر چو هوایم که به پستویی ماند
وآب را مانده به ماندابی مانم، اخوان جان
رود را مانم اندر پس سدی خود، از این رو
همچو مرداب ملول است روانم، اخوان جان
غربت از گوهر خویش است مرا تنها ماندن
ورنه عمری است غریب از دگرانم، اخوان جان
هیچکس با من در غربت من نیست معاصر
چون عدم گویی بیرون ز زمانم، اخوان جان
یار و همکار ندارم، نه ز غربی، نه ز شرقی
چون خدا گویی بیرون ز جهانم، اخوان جان
چاره هم رنگ جماعت شدن است، این را دانم
چه توان کرد ولیکن نتوانم، اخوان جان
نی ریاست طلبم چون برخی راست گرایان
نه چپول جلبی همچو فلانم، اخوان جان
شرق و غربی نشناسم، نه از آن باشم و نه ز این
که این و آن نیست به غیر از دو مکانم، اخوان جان
وز هرآیین و هرآن رنگ و هرآن بوم که باشد
من طرفدار انسان زمانم، اخوان جان
وز هرآن چیز که انسان زمان گوید و جوید
من هوا خواه آزادی و نانم، اخوان جان
جان به آزادی زنده ست از آن سان که به نان تن
گرچه نقلی ست دویی ی تن و جانم، اخوان جان
من هم ای عالم عقلی، به همه عالم نقلی
چون تو با عالم این شک نگرانم، اخوان جان
ور بگویم تن و جان یک چیز آید به گمانم
هم گمان باشی با من به گمانم، اخوان جان
من و تو چون تن و جانیم، بزی دیر و بمان خوش
تو ی جان تامن تن نیز بمانم، اخوان جان
گوهر انسان نیک است، بر این باور من هم
جنگ بد را چو تو بربسته میانم، اخوان جان
همتی بدرقه ی راه کن این نو سفرت را
کهنه زندیق بزرگم ، اخوانم، اخوان جان "
دکتر اسماعیل خویی، همانگونه که خود گفته است، " دیدار، پیشباز و بدرقه ی امید " را در قالب مفرداتی سه گانه سروده است . بخش های اول و دوم این مفردات را در بالا آوردم، بخش سوم این مفردات، که بعد از مرگ اخوان سروده شده است، شاید یکی از غنی ترین و زیباترین سروده های اسماعیل خویی باشد. او با ایجازی ماهرانه و تسلطی چشمگیر در عرصه ی زبان آوری، زندگانی، اندیشه، دغدغه ها و سوز دل خود را در سوگنامه ای با نام " در سوگ آن که تخم سخن می پراکنید " این گونه سروده است:
هنوزت بینم از دور
ای چراغ روشنی
ای چشم بیداری
که از بالای این شب دیده بانی می کنی
ناخوب و خوب کارها را
روشن و بیدار
اختر وار.
دلت خون بود برای خاک مادر
خاک غارت دیده ی مادر
و بر دل داشتی چون بی شماران داغ،
جا سم ستوران تهاجم های کین و جهل را
بر سرزمین مهر و دانایی
و ویران بودی از ویرانی ی ایران
و تازان بر تن و جان تو بود انگار
در هر باری از بس بارها، بسیار
که بر این گستره ی فرهنگ و فرمندی هجوم آورد،
دد بیگانه،
وآنگاه از درون،
هم کیش خویش بدتر از بیگانه،
در پیکار اگر بربر نه،
بربر وارتر از هرچه بربر وار.
هنوز تو را می بینم ای زندیق مردم دوست!
که از دانایی ی روشن،
همانا نیم تاجی نور،
به سر برداری افسر وار.
و خیس چرک و خون،
اما نگاهت تیز، شکافان است و کاوان است،
در اعماق غده ی جهل
نشتروار.
چرا؟
چون؟
کی؟
کجا؟
تاچند؟
تو می پرسی و
بودا می زند لبخند.
به نابی چون روان آب بودی
به پاکی چون دل آتش
روان نابی و ناب روان بودن
دلت چون شعر و شعرت چون دلت بی غش
شرر بودی برای خشک و
آب مهربان هر شاخه ی تر را.
تبر بودی برای جنگلی شوم از درختان عقیم ریشه شان درخاک های هرزگی مستور
و شفاف،
بس نهال تازه بال میوه آور را.
خبر گوید که مردی
لیک، جگر خون غریب افتاده ام دل
نیک می داند در این بیداد
که چون بیداد و
در بیداد چون رویای آزادی و
چون میراثی از بیداری ی روشن
میان بردگان تقسیم شد جانت
برادر وار.
منت تنها شناسا نیستم ای منتشر چون شعر سرشارت
اگر چه همچو آن
یعنی چو هر پور دگر
زین بی پدر مادر پدر
ناچار
تو نیز به تنها رفتی آخر بر سر دارت.
و از زوبین دردی که رها کردی به سوی قلب آینده،
دل آیندگان را، تا سحرگاهان رستاخیز دیگر خون چکان کردی.
و دردت درد دیدن
درد پرسیدن
و هیچ از پاسخ دلخواه نشنیدن
از آن کج منطقان
بی چون ظلم آرا
که پنداری که چشم از کوری و گوش از کری دارد
دل از خارا
و خوش دارد تو گویی هر بنا را پایه کج دارد
و پنداری که با هر راست لج دارد
و نیک و پاک را آسوده نپسندد
و مجد هرچه ای از پوک و ناپاکش به وجد آرد
و می خواهد
چه بدخواهانه می خواهد
نی و شهباز را لاغر
و خوک و خیک را پروار.
خوشا دردت،
خوشا دردت
که هر دردآشنایت دوست می دارد
برادر وار.
خجسته باغت آباد!
ای برومندان هر نوآوری را
باغبان آیین
و هرزه های هر بی ریشگی را
لیک
وجین گر وش
دروگر وار.
و از حنظل شکر رویاندی
ای درد درونت شعر و شعرت درد.
خوشا شعرت
خوشا شعرت
که گلشن ها سخن روید ز هر تخم اش
وگر مشتی،
همین مشتی به جا ماند
از این خروار .
بعدالتحریر:
این نوشتار پیش از این در کتاب حکایت با صبا نوشته خسرو باقرپور درج شده است. ذکر این نکته ضروری است که نگارنده، اشعار دکتر اسماعیل خویی را از طریق شنیدن نوار صدا در متن فوق آورده است. چنانچه چینش و تقطیع اشعار، فاقد ساختار مورد نظر شاعر باشد به همین دلیل است.
مهدی اخوان ثالث در سال ۱٣۰۷ در مشهد چشم به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همین شهر گذراند و در سال ۱٣۲۶ دوره هنرستان مشهد رشته آهنگری را به پایان برد و همان جا در همین رشته آغاز به کار کرد سپس به تهران آمد آموزگار شد و در این شهر و پیرامون آن به تدریس پرداخت.
اخوان چند بار به زندان افتاد و یک بار نیز به حومه کاشان تبعید شد.
در سال ۱٣۲۹ ازدواج کرد. در سال ۱٣٣٣ برای بار چندم به دلیل اعتراضات سیاسی زندانی شد.
پس از آزادی از زندان در ۱٣٣۶ به کار در رادیو پرداخت و مدتی بعد به تلویزیون خوزستان منتقل شد.
در سال ۱٣۵٣ از خوزستان به تهران بازگشت و این بار در رادیو و تلویزیون ملی ایران به کار پرداخت. وی در سال ۱٣۵۶ در دانشگاه های تهران، ملی و تربیت معلم به تدریس شعر سامانی و معاصر روی آورد در سال ۱٣۶۰ جمهوری اسلامی او را بدون حقوق و با محرومیت از تمام مشاغل دولتی بازنشسته کرد.
مهدی اخوان ثالث در سال ۱٣۶۹ به دعوت خانه فرهنگ آلمان برای برگزاری شب شعری از تاریخ ۴ تا ۷ آوریل برای نخستین بار به خارج رفت و سرانجام چند ماهی پس از بازگشت از سفر در شهریور ماه جان سپرد وی در توس در کنار آرامگاه فردوسی به خاک سپرده شد از او ۴ فرزند به یادگار مانده است.
سال های برگریزان و غربت
با یاد همیشگی م. امید
تورج پارسی
پاییز پادشاه فصل ها ( ۱) همیشه برایم زیباست ، بوی مدرسه می دهد ، بوی فصلی دیگر، فصلی با رنگ و بوی ویژه خودش ، فصل بیا برو برگ های زرد و طلایى و سرخ ، فصل عشق و عاشقی باد و برگ و آسمان آبی ، فصلی با شور و غرش باد سرد مهرگانی ، فصلی با سماجت برگی که دل از درخت مادر نمی کند و از" شدن "می گریزد و همچنان در بند "بودن" ست ، فصلی با آوازهای تنهایى ، . پاییز همیشه برایم زیباست .
اما از پاییزی می خواهم بنویسم که با پاییز دلخواه من تفاوت دارد ، پاییزی چند سد ماهه با مویه و درد ، پاییز سال های برگریزان ، فصل خشکی لب ها ، فصلی که باد " قاصد دربه دری است ( ۲) پاییزی که برگ های سبز راناجوانمردانه چید و برد و هم چنان ناجوانمردانه می برد ، برگ هایى که با سبزینگی شان اختی داشتیم و شریک لحظه های شاد و ناشادمان بودند . رنگ سبز پیام نوشدن ، تازه شدن ، خرم شدن زندگی و نشانه ی خط پایانی مرگ است یا به زبان دیگر مرگ مرگست . اما دریغا دریغ در این سه دهه بی شمار از استادان دانشگاه ، آموزگاران ، موسیقی دانان ، شاعران ، نویسندگان ، روزنامه نگاران ، مترجمان ، نقاشان و خطاطان ، را مرگ به گونه ای در ربود که مرگ هر کدامشان ، زمان و زمانه را تیره تر ساخت . جای خالی شان را کسی پر نخواهد کرد به گفته ی صائب تبریزی : از عزیزان ، رفته رفته شد تهی این خاکدان. از مرگ فروغ - زمستان ۴۵ - تا مرگ اسماعیل شاهرودی "آینده "چهارده سال طول می کشد اما ازدهه ی ۶۰ به بعد فاصله ها سخت کاسته می شود به ویژه این چند سال اخیرآنچنان غافل گیرانه است که حتا فرصتی برای شگفت زدگی هم به دست نمی دهد . نگاهی بىندازید به تاریخ مرگ نادر پور ، گلشیری ، نصرت رحمانی ، شاملو ، مشیری، پوینده و................................................................... ای داد ای بیداد .
به گفته ی بیژن جلالی که او هم " به آواز مرگ پاسخ داد " و در خاک خفت :
یکی یکی پرواز کردند
با دو بال که از مرگ
به امانت گرفته بودند
می خواهم از عزیزان یادی بکنم ، البته نه اینکه به گفته ی مشهور ،قلم را لختی بگریانم ، نه چنین قصد و آهنگی ندارم چرا که خود اگرچه دل پری از زمانه دارم اما سکوت تلخ ترین اشکی است که لبریزم می کند !
.
نخست از م.. امید می آغازم ، آن درخت سبز ، آن یادآور آرمان نیک کرداری ، آنکه به بلندای تاریخ مان بود ، با یاد همیشگی آن کهن بوم ، امید ی بود به برکت همه ی آب های زمین ، امید ، نومیدی بود که ابرهای همه عالم شب روز در دلش می گریستند!
امید را از طریق شعرهایش شناختم ، عمری در کتاب هایش زیستم آنچنان که بوی یکایک واژگانش را گرفتم " قاصدک ، کتیبه ، زمستان، روی جاده ی نمناک ، ترا ای کهن بوم بر و ......... " تصاویر پر پرداختی از او بود که در من راه افتاد و مرا به دنبالش کشاند . در او چیزی متبلور بودکه در دیگری نبود ، یک جور صمیمیت و تیزی ، یک جور تناقض که بر او برازنده بود، هر چند خود هنر برآیند تناقض است ، اما این تناقض بلندایی چشمگیر به او می بخشید .. اسلامی ندوشن در باره ی حافظ در کتاب ماجرای پایان ناپذیر حافظ ، چنین می گوید " همه ی سر کشی های درونیش در شعرهایش به بیرون راه می یافته " ( ۳ )
آیا این درباره ی اخوان ، صادق نیست ؟ آیا شعر چاووشی تمامیت یک سرکشی خردمندانه نیست ؟ وبه همین دلیل با آزادی گزینش ، راه سوم را برمی گزیند که برآیندش پذیرش مسئولیت است . همسانی دیگر اخوان با حافظ رندی او بود ، رندی و زبانی که گه یاد آور طنز و حکمت سعدی می شود (۴) اخوان شیفته ی مردم بود نه از لون حزب و شعار. در واژه ی (مردم ) ایران زمین که به صفات بی شماری همچون کهن پیر دانا ، گرانمایه ، گرامی گهر ، کهن بوم ، کهن زاد بوم بزرگان و ...... ..... آرایش می یابد نمایان بود . همین عشق پهناور و ژرف است که او را وادار به گشت سیری در کوی به کوی تاریخ ایران می اندازد تا بتواند با مسئولیت رای نهایى را صادر کند :
دگر باره بر شو به اوج معانی
که ت این تازه رنگ و صور دوست دارم
نه شرقی ، نه غربی ، نه تازی شدن را
برای تو ، ای بوم و بر دوست دارم
جهان تا جهان باشد پیروز باشی
برومند و بیداروبهروز باشى
این قصیده پنجاه و هفت بیتی که به جلیل دوستخواه اوستا شناس پر آوازه ودیگر مردم آزاده ایران هدیه شده است برای اخوان دردسرهایی آفریده است . اخوان در پا نویس شعر می نویسد این قصیده :نخستین بار در مجله ی چراغ چاپ شد بین مردم آزاده ایران خوشبختانه رواج و راهی یافت اما برای خودم دردسر هایى ایجاد کرد که بگذریم .......(۵)
نخستین بار او را در دانشگاه گندی شاپورکه برنامه ای برایش چیدیم اما به علتی عملی نشد دیدیم و ساعاتی از حضور سازنده اش بهره برده و به گفته ی حافظ به حساب عمر برشمردیم . گیسوان بلند و چشمانی سخت زنده و پر فروغ و گویش دل نشین خراسانیش ترا به دورها ی تاریخ می برد با تو خانگى می شد ، آنچنان که یاد او ، گویش او و نگاه فاخرش که تکیه بر شوخ دلی داشت در تو حک می شد . به خواهشم قاصدک را در اتاق کوچک دانشکده در جمعی چهار نفره از همکاران دانشگاهى خواند ، شعر آینه ى ضمیراو بود و او صداقت جان آگاه یکایک واژگان شعرش . سپس باز روی جاده ی نمناک را که مرثیه ای برای صادق هدایت است خواند که گریانم ساخت بطوری که از خواندن باز ماند و گفت پیر مرد دست نگهدار ! ، خواند و خواند که همچنان صدایش را می شنوم . امید نخستین کسی بود که پیر مردم خواند ، هرچند جوان بودم . اورا دیگر ندیدم تا اگوست ۱۹۹۰ در شهر اپسالا ، تابستانی افسرده ، تابستانی که سر تا پا درد بودم و تبی که سخت گرفتار تخت بیمارستانم ساخته بود . تابستانی افسرده ، تابستانی کم امید و کم نور با شمشیر دموکلس مرگ بر بالای سر ، خبردار شدم که امید کاروانسالار در اپسالاست . با اجازه و التماس ازپزشک و قرص های ایمنی در جیب و با تکیه از ترس افتادن ، با پایی لرزان آمدم تا پر پروازی بیابم . از دور متوجه ام شد پیش امد و در بغلم گرفت ، کنارش نشستم از روزگارش پرسیدم گفت روزگاری است سخت ، سخت و گفت از وضعیت و قطع پرداخت بازنشستگی اش و...... بیماری و.......جلوگیرى از چاپ کتاب هایش و... ...
پاهایم می لرزید ، از حالم پرسید گفتم در بیمارستان بستری هستم گفت می آمدم به دیدنت . پرسیدم شعر تازه چه هست ؟ نگاهی انداخت و با برقی در چشم ، تیز همچون همیشه ،گفت شعرهایم همیشه تازه اند شعر کهنه ندارم و لبخندی زد !
از پرسش خود آزرده شدم چرا که قصدم این بود از آخرین شعرهایش با خبر شوم . به هر روی آن شب خواند و خواند ، طنز گفتارش از سویی و استحکام شعرهایش که هرکدام برآیند زمان و مکانند ما را در ایران زمین چرخاند و به اند یشیدن واداشت : ، ، ناگاه غروب کدامین ستاره، نیآیش خورشیدو .... تا رسید به خواندن ترا ای کهن بوم و بردوست دارم وقاصدک که نگاهش عقاب واربر جسمم سنگینی کرد و آنروز تمام شد تا از کوچش خبردار شدم شهریور ۶۹ . روز ششم شهریور اخوان با دو بال از مرگ رفت و ما همچنان زایر سرزمین قاصدکیم گه باآوای امید و گاه با آوای گرم و پرسشگر شجریان و سنتور مشکاتیان .
پس از شنیدن خبرکوچ اخوان این غزل را به یاد همیشگى او و بانو دلکش که آن موقع زنده و خاموش بود ، سرودم .
ابر و باران را چه شد ؟
خشک سالی ها فزون گشت ، ابر و باران را چه شد
قطره از آواز افتاد ، آبشاران را چه شد ؟
خشکی لب های نرگس بیش از این انصاف نیست
سفره ی گسترده ی ابر بهاران را چه شد ؟
بر نخاست گردی ، غباری ، از میان دشت ها
تاخت تازی های اسبان و سواران را چه شد
کوچه در سنگین سکوتی گشته دفن
نغمه های پر جلال میگساران را چه شد
نغمه ای باید که هر غنچه شکوفایى دهد
نغمه ی دلکش و آواز هزاران را چه شد ؟
بر نمی گردد صدایی از میان کوه ماه
کوه ما تنهاست ، کوهساران را چه شد؟
گفته بودند بامداد عاشقان را شام نیست
عاشقان و بامداد روزگاران را چه شد؟
اکتبر ۱۹۹۰ اپسالا - سوئد
ا- بیتی از شعر باغ من اخوان
باغ بی برگى / خنده اش خونی است اشک آمیز / جاودان بر اسب ىال افشان زردش می چمد در آن / پادشاه فصل ها پاییز
۲– بیژن جلالی
۳ - دکتر اسلامی ندوشن ، ماجرای پایان ناپذىر حافظ ، رویه ۱۷ چاپ دوم تهران ۱۳۷۳
۴ - باغ بی برگى ، یاد نامه ی اخوان به کوشش مرتضا کاخی نکیر و م،نکر یا که دامادرویه ۶۱۱
۵ -همان رویه ۵۹۲
بیست و نهم آگوست سالگشت هفتمین سال تاسیس کمیته بین المللی نجات پاسارگاد
برای گسترش فرهنگ ایرانزمین و حفظ میراث فرهنگی و طبیعی، ما را یاری دهید
" این
ناقوس مرگ کیست"
یا زنگ ها برای که به صدا در می آید
تورج پارسی
این نوشته را به دو دوست پیشکش می کنم . زنده یاد تقی آصفی دبیر و شاعربهبهانی و محمد افراسیابی همدانی ، حقوق دان
Berthåga kyrkogård
راه رفتن برایم یک جور نوشتن و اندیشدن است ، در این روز مراسم دهمین سال درگذشت همسر دوستم دکتر "ر ستم" بود ، که یک مسیر دو ساعته را پیاده رفتم تا گورستانی به نام : برتاگه
Berthåga
برتاگه منطقه ای است در غرب شهر اپسالا با خانه های ویلایی و مناظر زیبای طبیعی و این گورستان . آنروزهوا هم دوستی به خرج داد آفتابش بس مهربان بود و ابرهای آسمان نیز خیره گر بودند . به یمن هوای روشن عکس زیاد گرفتم اما این عکس و زاویه ی خاصش که آسمان را جلونگاه این زنگ قرار می داد نظرم را تامین کرد . اگر این عکس را با عکسی که در سایت این گورستان هست مقایسه بشود تفاوت زاویه بسیار زیادست .
در گورستان که خود گلستانی است برآمده از خاک مردگان گام می زنم و خیام فیلسوف را زمزمه می کنم ، که به گفته ی صادق هدایت : تازگی خود را از دست نخواهد داد :
تا چند زنم به روی دریاها خشت
بیزارشدم ز بت پرستان و کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت ؟
The world is ashamed of the man who just sits and sulks
For the griefs and sorrows of the hord time ,
Drink wine , my man , in a glass goblet to the music of the lyre
Before fragile glass and hard rock clash .
آنانکه ز پیش رفته اند ای ساقی
در خاک غرور خفته اند ای ساقی
رو باده خور و حقیقت از من بشنو
بادست هر چه گفته اند ای ساقی
***
می خور که به زیر گل بسی خواهی خفت
بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت
زنهار بکس مگو تو این راز نهفت
هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت
***
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی
سرمست بدم چو کردم این اوباشی
با من به زبان حال می گفت سبو :
من چون تو بدم تو نیز چون من باشی
***
در کارگه کوزه گری کردم رای
بر پله ی چرخ دیدم استاد به پای
می کرد دلیر کوزه را دسته و سر
از کله ی پادشاه و از دست گدا
***
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی
سرمست بدم چو کردم این اوباشی
با من به زبان حال می گفت سبو :
من چون تو بدم تو نیز چون من باشی
***
در کارگه کوزه گری کردم رای
بر پله ی چرخ دیدم استاد به پای
می کرد دلیر کوزه را دسته و سر
از کله ی پادشاه و از دست گدا
***
نخستین انسان در فرهنگ ما گیو مرتن نام دارد که نخستین ویژگی او میرندگی و نا جاودانگی است . آنگاه که هوشیارانه درقلمرو روانشناسی به جستجو می پردازیم ما را به اصل دیگری از این مقوله رهنمون می شود که مرگ رازست و نه یک مساله . به همین دلیل رازگونگی مرگ هراس می آفریند ، اما انسان باآنتی تزی که عشق هوشیارانه ، به زندگی است در پروسه ی هستی گام به جلو می نهد و در واقع به آفرینش معنا می پردازد ، یا به گفته ی مولانا ی بلخ : عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن .این انسان که میرندگی از ویژگی های اوست می تواند که زندگی را دوست بدارد ،دست به کارهای خلاقانه بزند ، با آگاهی به خطرات و ناملایمات برای بنیان آینده ی بهتر تلاش بورزد و هرروزه ی روز بتواند رازی را در هستی آشکار ساخته و به کشفیات علمی دست بیازد .
یکی از رازهایی را که انسان آشکارنمود فرایند تدریجی مرگ بود . یعنی مرگ فیزیکی انسان زمانی شکل می گیرد که ملیون ها یاخته ی ساختارسازبدن هنگام فعالیت پروتوپلاسمی از کار بیفتد و سبب مرگ یاخته شود اما نکته یا رازی که در اینجا از دیده گاه زیست شناسی قد علم می کند این است که اگر چه مرگ یاخته ، مرگ انسان است اما اتم های سازنده ی یاخته از بین نمی روند بلکه در سیکل دیگری از هستی قرار می گیرند به همین دلیل پیوندی که بر مبنای قانون اشا در نظام کیهانی هست آشکار می شود . بر همین نام و نشانی است که خیام شاعر ، خیام فیلسوف ، خیام ریاضی دان می سراید سرودی را که با وجود نگرش به گذران عمر و عینیت دادن به زمان اما در یک ظریف کاری بسیار خردمندانه خطوط موازی و مماس زندگی و مرگ را نمایان می سازد و نظام کیهانی را زمینی تر می کند .
این کوزه چومن عاشق زاری بودست در بند سر زلف نگاری بودست
این دسته که بر گردن او می بینی دستی است که بر گردن یاری بودست
بربنای این امرفلسفی که همه چیز در حال شدن است نه در حال بودن ، مرگ به عنوان یک ضرورت درجهان رو به رشد به عنوان یک اصل موازی با زندگی جای ثابت می یابد
و بر همین بنیان است که انسان نگران مرگ نمی شود وبه زندگی مشغول می گردد . درفرهنگ وفلسفه ی باستانی ما افغانیان ما تاجیکان ما ایرانیان بر مرگ تن که روانش رهسپار جهان مینوی است مویه کردن روا نمی باشد ، چرا که مویه و ماتم شگرد دیگر اهریمن است تا انسان را به ورطه بیزاری از هستی انداخته و از بار اعتمادش بکاهد . مویه خزان لحظه ی آدمی ، زنگ کرکننده ای است که حتا زمین را هم ناشاد می کند .
به همین دلیل به ستایش و نیایش منش نیک و کار می ایستد تا در برابر تباهی و تاریکی و شیون و مویه پایداری کند . فرهنگ بر زانوان کار زاییده و بزرگ می شود ، مویه و سیه جامگی فرهنگ را افسرده می کند از این روست که زرتشتیان درچنین گاهی سپید می پوشند .
در یسنا کرده ۷۱بند ۱۷آمده است :
منش نیک را می ستاییم ،
پایداری در برابر تاریکی را ،
پایداری در برابر شیون و مویه را . ۱
از آنجایی که مسئولیتی بزرگتر از انسان بودن نیست ، چیزی از مرگ که منوچهر آتشی شاعر از آن به نام حرامی تر ، حرامی و یا مرده خوار شکیبا یا کفتار بی هنر ـ که به شکل همیشگی ، کاروان را دنبال می کند، آموخته می شود اینست که چگونه می توان در راستای عمر، کوتاه یا بلند ، جاودانه ماند ؟
پرسشی که پیوندی با تاریخ اندیشه دارد ، پرسشی بر دو راهی خیرو شر و گزینش آزاد و پذیرش مسئولیت ، مسئولیتی که گفته آمد : بزرگتر از انسان بودن نیست ..
چنین مسئولیتی اگر در ره خیر عمومی باشد ره آوردش نام نیک است که سعدی شیراز آنرا برتراز سرای زرنگار دانسته است ، نام نیک صدای آدمی است که ماندگار یا جاودانه می شود و به گفته ی پریشا دخت شعر پارسی : تنها صداست که می ماند
باز به پیشگاه خیام نیشابور می رسم و گوش می کنم به پژواک صدایش در تاریخ اندیشه :
ین کوزه چومن عاشق زاری بودست در بند سر زلف نگاری بودست
این دسته که بر گردن او می بینی دستی است که بر گردن یاری بودست
بربنای این امرفلسفی که همه چیز در حال شدن است نه در حال بودن ، مرگ به عنوان یک ضرورت درجهان رو به رشد به عنوان یک اصل موازی با زندگی جای ثابت می یابد
و بر همین بنیان است که انسان نگران مرگ نمی شود وبه زندگی مشغول می گردد . درفرهنگ وفلسفه ی باستانی ما افغانیان ما تاجیکان ما ایرانیان بر مرگ تن که روانش رهسپار جهان مینوی است مویه کردن روا نمی باشد ، چرا که مویه و ماتم شگرد دیگر اهریمن است تا انسان را به ورطه بیزاری از هستی انداخته و از بار اعتمادش بکاهد . مویه خزان لحظه ی آدمی ، زنگ کرکننده ای است که حتا زمین را هم ناشاد می کند .
به همین دلیل به ستایش و نیایش منش نیک و کار می ایستد تا در برابر تباهی و تاریکی و شیون و مویه پایداری کند . فرهنگ بر زانوان کار زاییده و بزرگ می شود ، مویه و سیه جامگی فرهنگ را افسرده می کند از این روست که زرتشتیان درچنین گاهی سپید می پوشند .
در یسنا کرده ۷۱بند ۱۷آمده است :
منش نیک را می ستاییم ،
پایداری در برابر تاریکی را ،
پایداری در برابر شیون و مویه را . ۱
از آنجایی که مسئولیتی بزرگتر از انسان بودن نیست ، چیزی از مرگ که منوچهر آتشی شاعر از آن به نام حرامی تر ، حرامی و یا مرده خوار شکیبا یا کفتار بی هنر ـ که به شکل همیشگی ، کاروان را دنبال می کند، آموخته می شود اینست که چگونه می توان در راستای عمر، کوتاه یا بلند ، جاودانه ماند ؟
پرسشی که پیوندی با تاریخ اندیشه دارد ، پرسشی بر دو راهی خیرو شر و گزینش آزاد و پذیرش مسئولیت ، مسئولیتی که گفته آمد : بزرگتر از انسان بودن نیست ..
چنین مسئولیتی اگر در ره خیر عمومی باشد ره آوردش نام نیک است که سعدی شیراز آنرا برتراز سرای زرنگار دانسته است ، نام نیک صدای آدمی است که ماندگار یا جاودانه می شود و به گفته ی پریشا دخت شعر پارسی : تنها صداست که می ماند
باز به پیشگاه خیام نیشابور می رسم و گوش می کنم به پژواک صدایش در تاریخ اندیشه :
من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بارتن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
How can I live without good wine ? Impossible !
How can I crry the weight of my body without wine ? I mpossible
Oh I die for the moment when the saki asks
To offer me one mor cup , and I just say : I mpossible
*زنگها برای که به صدا در می آیند نوشته ارنست همینگوی است در رابطه با جنگ های داخلی اسپانیا که در سال ۱۹۴۰ منتشر شد. این کتاب را نخستین بار در سال ۱۳۵۰ نشر سکه منتشر ساخت ، پس تر بامهدی غبرایی زیر نام «این ناقوس مرگ کیست»در نشر افق به چاپ می رساند . من نام این نوشته را از این کتاب برگرفتم .
این نوشته را به دو دوست پیشکش می کنم . زنده یاد تقی آصفی دبیر و شاعر و محمد افراسیابی ، حقوق دان