توهم


Illusion توهم


تورج پارسی


آدینه چهاردهم نوامبر دوهزار چهارده


هر حرکت اجتماعی یا حتا فردی که ریشه در توهم داشته باشد برآیند بیمارگونه ای را رقم خواهد زد که دامن گیر خواهد شد .  

مسئله اما بر سر تغییر آن است. مارکس


" فیلسوفان تنها جهان را به شیوه های گوناگون تفسیر کرده اند، مسئله اما بر سر تغییر آن است.” مارکس

پرندوش باز خواب نصرت رحمانی رادیدم


پرندوش باز خواب  نصرت رحمانی رادیدم


تورج پارسی

پنج شنبه سیزدهم نوامبر دوهزار چهارده


پرندوش باز خواب  نصرت رادیدم ، سر حال بود با رخت ورزشی ، تا رسید  پرسید کسی همراه داری ؟ منظورش را فهمیدم ، پاسخ دادم من همراه او هستم ، اما او همراه من نیست ، لبخندی زد و گفت بازم شعر !!! رفت که کیهان بخرد  باز هم پول نداشت پنجاه کرون سوئد دادم برای خرید کیهان ! و مرور کردیم زمانه را باهم و یاد بعضی نفرات..... از خواب پریدم  ،خوابی بود ،،،،،نمی دانم چرا یک باره این شعر نصرت را زمزمه کردم :


بده ساقی آن باده ی لعلگون

که دل در غریبی ست دریای خون
پریشان و کم جوش و بی کینه ام
اجاقیست خاموش در سینه ام


فکر می کنم از شعر بلند " قسمتی از یک نامه سر دستی باشد"  به هرروی


من از آشنایی همان اندازه در هراسم که از جدایی !‪



من از آشنایی همان اندازه در هراسم که از جدایی !‪ ‬
تورج پارسی
ویرجینیا  زمستان۱۹۹۷
بانو!
شهبانوی سال های دورتر
بانوی چهار فصل
من از آشنایی همان اندازه در هراسم که از جدایی
این نخستین پیامم به تو بود !


****‪

‬
نخست در مسکو خوابت را دیدم

و در پراگ به دیدارت آمدم
اتاقت پر بود از شمع های روشن  آبی رنگ و پروانه های رنگارنگ
با نازک رختی از جنس راز بر کاناپه یله داده بودی
بوی کندر و سندل هندی مرا به هند برد
و جام شراب گرجی دوباره به اتاقت برگرداند
به تو می نگریستم در سکوتی که سیمفونی پنجم را زمزمه می کرد‪ ‬
در درون چشمانت دریارا آرام دیدم
و با خونابه ی لبانت قهوه ام را نوشیدم
تو به سخن آمدی اما چشمان آبی ات مجال شنیدن نمی داد
و تو نیز بانو ، با سکوت پراز شعر مرا نتوانستی بشنوی




****‪ ‬

سال ها گذشت
سال های سال
تا در یک روز سرد پاییزی در لنین گراد در سکوتی سرد از من جدا شدی
چشمان آبیت مجال نداد که بپرسم چرا ؟
و رفتی و رفتی و رفتی و ساعت دوازده بار ناله کرد
دوباره به مسکو برگشتم
در خواب به پراگ رفتم همه جا در پی ات گشتم
اما غمگین از خواب پریدم ، تاریکی دلواپس غم من بود
میدانی بانو
من به عادت همیشگی هنوز ترا می بوسم و شب به خیر می گویم
 
***‪ ‬
شهبانوی سال های دورتر
بانوی چهار فصل
من از آشنایی همان اندازه در هراسم که از جدایی
این نخستین پیامم به تو بود !

طرح از مهندس منصور قدرتی