در امروز ممان
تورج پارسی
هر رهگذری آن نیست که پنداری
در امروز ممان ، فردا بویی دیگر
و رویی دیگر دارد .
تاریکی ابدی نیست .
شبی با فاتی و شهریار در پیوند ترانه " ای دل چه سوز و سازی داری " ......
شب خوب و گوارایی بود با نوای سه تار و سنتور و آوای فاتی و شهریار والبته
کیکی که می بینید دست پخت فاتی است . و البته تاخیر در آمدن !!!!!!!!!!! ط
ب ق معمول.!!!!! سپاسم به فاتی و شهریار که با آمدنشان خشنودم می
سازند ، دوستان خوبی هستند !!!!!!!
این چند روز سردردی ما را به مهر خود سرشار ساخته است !
تورج پارسی
چندم اپریل دوهزار نه
امروز می خواستم با اسد رخساریان در کتابخانه شهر قهوه ای بخورم ، اما این چند روز سردردی شاهانه ما را به مهر خود سرشار ساخته و چشم از دیدن، دست از نوشتن و گوش را از شنیدن بازداشته است ، یادم آمد به ان ترانه که می خواندیم به گفته ی دوستی " در عهد ماضی " ان هم در دشتی بود : سرم درد می کنه تا بیخ دندون برای دخترای قد بلندون " البته باید خواند :
sarom
البته فریخته ی مهربان مسعود حجتی آنرا چنین گوش کردند :
سرم را گر گذارم روی پستون
نه درد سر کشم نه دردِ دندان
و آن عهد ماضی , رفت و رفت و رفت که ما را سروند به حال و بلکی هم به آینده نسراند .
آنچه مرا بر دوش خود یله می کند ، به گفته ی آن دوست "عهد ماضی " است ، گذشته های دور به من نزدیک ، که در آن نفس می کشم ، در آن راه می روم و در آن جامی می شوم از شراب سرخ ! ای کاش نصرت رحمانی در این حال و هوایی که به میمنت سردرد شاهانه ام دارم اینجا بود ، نه زیر خاک ، تا با خواندنی به سبک و سیاق خود می خواند یا در واقع زمزمه می کرد با سیگاری که در خواندن هر بند شعر به لب می برد و بی خیال زمان و مکان ،در خواندن سر را نیز به نیمه رقصی می انداخت :
نه کس با من
نه من با کس سر یاری
نه مهتابی ، نه دلداری
و من تنهای و تنها دور از هر آشنا بودم
سرودی تلخ را بر سنگ لب ها سخت می سودم...
و نصرت شاعرکه به گفته خودش " بی هیچ گناهی شاعر متولد شده بود " اگر چه حتا روزی " در غبار گم شد " اما بازم سرود ،چرا که باور داشت " این جنون درمانی ندارد او باید بسراید تا آرام بشود " هنوز صدای نصرت در گوشم می پیچد گویی پا را روی پا انداخته سیگارش در انگشتانی که رنگ زرد خفه ای دارد به لبی که باز سیاه و زردست می برد و می خواند و می خواند و می خواند :
" کاروان سوخته ای ، چاووشم
در بدرد زمزمه ای ،خاموشم
گره کور غمم ، بازم کن
قصه پایان ده و آغازم کن ...."
این جنون درمانی ندارد باید سرود تا آرام شد و گرنه ....
جالب آنکه دیروز خواهر م از ایران زنگ زد ، پس از پرس و جوهای کم و بیش - چون حوصله ی تلفنی ایم بسیار اندک است -از نوه اش آمستریس گفت و منم خندیم از این دختر پنج ساله ی بل کم و بلا . آمستریس گفته من برخی اوقات دلم می شکنه و غمگینه ، فکر می کنم باید شعر بگم !! این هم تعریف شعر از این بل کم پنج ساله ، پنداری شعر درمان همه ی دل های شکسته است !
در اینجا آهنگ آن نداشتم که به نقد شعر نصرت بپردازم بلکه از آن جایی که شناخت دنیای یک شاعر یاری می رساند تا شعر شاعر و فضای آنرا بشناسید روی این محور چرخیدم ، محوری که نشان بدهد نصرت را که آشکارست و بی شیله پیله ، خودش است برهنه در کلام و بیان ، بی رودرواسی در بکار گیری واژگان آنچنان که هستند ، چه نجیب و چه نا نجیب ، به همین نام و نشان خواستم موسیقی ایرانی را نیز در نگاه نصرت بنگریم ، این در واقع پاسخی است به شاملو : من معتقدم که ما عمری به سوک نشسته و موسیقی ما ، موسیقی سوک و گریه است نه شادی ، ولی از آقای شاملو می پرسم که ما در تاریخ مان روی کدام فتح ، برای کدام پیروزی رقصیدیم و شادی کردیم تا رقص یاد بگیریم ؟
آخر برادر پای من چوبی است ، هزارء بار پایم را بریده اند ، با کدام پا ؟ حال توقع داری که من با دایره زنگی و شعر "خاله رو رو برو عدس پلو چند ماهه داری " برایت باله ی دریاچه قو برقصم ؟ البته ساختمان موسیقی ایرانی باید دگر گون بشود موسیقی ما به یک نیما احتیاج دارد ! ازمصاحبه فرج سرکوهی با نصرت
....
و از " ما تنهایان عهد ماضی و حال و آینده " یک باره به پابلو نرودا می رسم ، که چیزی دیگر را زمزمه می کند که در گوشه ی دشتی نیست ، عشق را حماسه می کند و حماسه همچون تاج زیتونی که در یونان کهن بر سر قهرمانان می نهادند به گردن عشق آویزان می کند و سر مست می خواند :
" و به یاد داشته باش ، عشق من که من با توام
ما با همدیگر بزرگترین ثروتی هستیم
که بر روی زمین انباشته است "./ از شعر فقر
چه زیبا و سرفراز می نازد و بر بلندی می ایستد تا عشق را فریاد بکند و چه ثروتی بس سنگین بر روی دوش واژه ها می گذارد و سپس کمی سکوت که از جهان یک پارچه "گوش "بسازد برای شنیدن تا دوباره بخواند ، خواندنی که پایان ندارد ، مانیفستی در دبستان عشق :
زیرا تو خوب می دانی
که من تنها یک مرد نیستم
من همه ی مردانم ..../ از شعر زن مرده
....
به میمنت سردرد شاهانه ام که ما را به مهر خود سرشار ساخته و چشم از دیدن، دست از نوشتن و گوش را از شنیدن بازداشته است ، نوشتم چون نیازم سر و گردنی از سردرد بلند تر بود ، البته این نیاز را نصرت با تاول هایش دامن زد . امروز سری زدم به سایت هنر و ادبیات پرس لیت ، شعر هفت تاول نصرت را دیدم که تاول هفتمش را برگزیدم
از تاول های هفت گانه نصرت در کتاب مجموعه شعر حریق باد ، ، برای خواندن هر هفت تاول با سایت زیر دیداری بکنید/از گیلک مرد "گیل آوایی " گیلکانه سپاسگزاری می کنم که مرا بر علیه سردرد برانگیخت !
http://www.perslit.com/rahmani_7taval.html
هفت تاول
(از مجموعه شهر حریق باد)
نصرت رحمانی
هفت تاول
ترا نمی بخشند
به تهمت دیدن
به جرم زمزمه کردن ،
و عشق ورزیدن
به اتهام شنودن،
و بازگو کردن
مرا نبخشیدند
ترا نمی بخشند
که بی گناهی ، و بخشش سزای پاکان نیست
بر آستان دنائت بسای پیشانی ،
به من نگاه مکن ،
وگرنه این تو و آغاز بی سرانجامی .
حریق باد مرا سوخت ،
سوخت ،
آبم کرد
حریق هیچی و پوچی!
حریق بی هدفی تشنه ی سرابم کرد
هنوز می سوزم ،
هنوز
چهار تاول چرکین ،
بدوز بر قلب ات
چهار جیب بزرگ ،
بدوز بر کفن ات
ز لاشه ام بگذر ،
که من ،
ز دودمان منقرض اشک و خون و یخ هستم ،
چو سنگواره ی ماموت
اگر چه می دانم ،
که نیست تجربه هرگز تمامی معیار
اگر چه می دانی ،
که از تعهد شمشیر و قلب بیزارم
اگر چه می دانند ،
هنوز بیدارم ،
هنوز …