گلک سینه ی دشت

" آنقدر خوبی که هنگام وداع  
حیفم آید که ترا دست خدا بسپارم " ؟
رشک
تورج پارسی
گل گلواژه ی چار فصل بهار
خوبکم ،
گلک سینه ی دشت
آن چنان واله و شیدای توام
که محالست ترا به "خدا  "بسپارم !
اپریل ۱۹۹۷

در امروز ممان


در امروز ممان
تورج پارسی

هر رهگذری آن نیست که پنداری
در امروز ممان ، فردا بویی دیگر
و رویی دیگر دارد .
تاریکی ابدی نیست .

من از روح های محدود بیزارم . نیچه

من از روح های محدود بیزارم . نیچه

شبی با فاتی و شهریار


شبی با فاتی و شهریار در پیوند ترانه " ای دل چه سوز و سازی داری " ...... شب خوب و گوارایی بود با نوای سه تار و سنتور و آوای فاتی و شهریار والبته کیکی که می بینید دست پخت فاتی است . و البته تاخیر در آمدن !!!!!!!!!!! ط ب ق معمول.!!!!! سپاسم به فاتی و شهریار که با آمدنشان خشنودم می سازند ، دوستان خوبی هستند !!!!!!!

آن همه دم ها با نصرت

این چند روز سردردی ما را به مهر خود سرشار ساخته است !


تورج پارسی

چندم اپریل دوهزار نه


امروز می خواستم با اسد رخساریان در کتابخانه شهر قهوه ای بخورم ، اما این چند روز سردردی شاهانه ما را به مهر خود سرشار ساخته و چشم از دیدن، دست از نوشتن و گوش را از شنیدن بازداشته است ، یادم آمد به ان ترانه که می خواندیم به گفته ی  دوستی " در عهد ماضی "  ان هم در دشتی بود : سرم درد می کنه تا بیخ دندون  برای دخترای قد بلندون " البته باید خواند :

sarom
البته فریخته ی مهربان مسعود حجتی آنرا چنین گوش کردند :


سرم را گر گذارم روی پستون

 نه درد سر کشم نه دردِ دندان


و آن عهد ماضی , رفت و رفت و رفت که ما را سروند به حال و بلکی هم به آینده نسراند .

آنچه مرا بر دوش خود یله می کند ، به گفته ی آن دوست "عهد ماضی " است ، گذشته های دور به من نزدیک ، که در آن نفس می کشم ، در آن راه می روم و در آن جامی می شوم از شراب سرخ ! ای کاش نصرت رحمانی در این حال و هوایی که به میمنت   سردرد شاهانه ام  دارم اینجا بود ، نه زیر خاک ، تا با خواندنی به سبک و سیاق خود می خواند یا در واقع زمزمه می کرد با سیگاری که در خواندن هر بند شعر به لب می برد و بی خیال زمان و مکان  ،در خواندن  سر را نیز به نیمه رقصی می انداخت :


نه کس با من

نه من با کس سر یاری
نه مهتابی ، نه دلداری
و من تنهای و تنها دور از هر آشنا بودم
سرودی تلخ را بر سنگ لب ها سخت می سودم...


و نصرت شاعرکه به گفته خودش "   بی هیچ گناهی شاعر متولد شده بود " اگر چه حتا  روزی " در غبار گم شد " اما بازم سرود ،چرا که باور داشت " این جنون درمانی ندارد  او باید بسراید تا آرام بشود  "  هنوز صدای نصرت در گوشم می پیچد گویی پا را روی  پا انداخته سیگارش در انگشتانی که  رنگ زرد خفه ای دارد به لبی که باز سیاه و زردست می برد و می خواند و می خواند و می خواند :


" کاروان سوخته ای ، چاووشم

در بدرد زمزمه ای  ،خاموشم
گره کور غمم ، بازم کن
قصه پایان ده و آغازم کن ...."
این جنون درمانی ندارد باید سرود تا آرام شد و گرنه ....


جالب آنکه دیروز خواهر م از ایران زنگ زد ، پس از پرس و جوهای کم و بیش - چون حوصله ی تلفنی ایم بسیار اندک است -از نوه اش آمستریس گفت و منم خندیم از این دختر پنج ساله ی بل کم و بلا . آمستریس گفته من برخی اوقات دلم می شکنه و غمگینه ، فکر می کنم باید شعر بگم !! این هم تعریف شعر از این بل کم پنج ساله ، پنداری شعر درمان همه ی دل  های شکسته است !

در اینجا آهنگ آن نداشتم که به نقد شعر نصرت بپردازم بلکه از آن جایی که شناخت دنیای یک شاعر یاری می رساند تا شعر شاعر و فضای آنرا بشناسید روی این محور چرخیدم ، محوری که نشان بدهد نصرت را که آشکارست و بی شیله  پیله ، خودش است برهنه در کلام و بیان ، بی رودرواسی در بکار گیری واژگان آنچنان که هستند ، چه نجیب و چه نا نجیب ، به همین نام و نشان خواستم موسیقی ایرانی را نیز در نگاه نصرت بنگریم ، این در واقع پاسخی است به شاملو : من معتقدم که ما عمری به سوک نشسته و موسیقی ما ، موسیقی سوک و گریه است نه شادی ، ولی از آقای شاملو می پرسم که ما در تاریخ مان روی کدام فتح ، برای کدام پیروزی رقصیدیم و شادی کردیم تا رقص یاد بگیریم ؟
آخر برادر پای من چوبی است ، هزارء بار پایم را بریده اند ، با کدام پا ؟ حال توقع داری که من با دایره زنگی و شعر  "خاله رو رو برو عدس پلو چند ماهه داری " برایت باله ی دریاچه قو برقصم ؟ البته ساختمان موسیقی ایرانی باید دگر گون بشود موسیقی ما به یک نیما احتیاج دارد ! ازمصاحبه فرج سرکوهی با نصرت
....
و از " ما تنهایان عهد ماضی و حال و آینده "  یک باره به پابلو نرودا می رسم ، که چیزی دیگر را زمزمه می کند که در گوشه ی دشتی نیست ، عشق را حماسه می کند  و حماسه همچون تاج زیتونی  که در یونان کهن  بر سر قهرمانان می نهادند به گردن عشق آویزان می کند و سر مست می خواند :


" و به یاد داشته باش ، عشق من که من با توام

ما با همدیگر بزرگترین ثروتی هستیم
که بر روی زمین انباشته است "./ از شعر فقر


چه زیبا و سرفراز می نازد و بر بلندی می ایستد تا عشق را فریاد بکند و چه ثروتی بس سنگین  بر روی دوش واژه ها می گذارد و سپس کمی سکوت  که از جهان  یک پارچه "گوش "بسازد  برای شنیدن تا دوباره بخواند ، خواندنی که پایان ندارد ،  مانیفستی در دبستان عشق   :


زیرا تو خوب می دانی

که من تنها یک مرد نیستم
من همه ی مردانم ..../ از شعر زن مرده
....
به میمنت سردرد شاهانه ام  که ما را به مهر خود سرشار ساخته و چشم از دیدن، دست از نوشتن و گوش را از شنیدن بازداشته است ، نوشتم چون نیازم سر و گردنی از سردرد بلند تر بود ، البته این نیاز را نصرت با تاول هایش دامن زد . امروز سری زدم به سایت هنر و ادبیات پرس لیت ، شعر هفت تاول نصرت را دیدم که  تاول هفتمش را برگزیدم
از تاول های هفت گانه نصرت در کتاب مجموعه شعر حریق باد ، ، برای خواندن هر هفت تاول با سایت زیر دیداری بکنید/از گیلک مرد "گیل آوایی " گیلکانه سپاسگزاری می کنم که مرا بر علیه سردرد برانگیخت !
http://www.perslit.com/rahmani_7taval.html
هفت تاول
(از مجموعه شهر حریق باد)
نصرت رحمانی
هفت تاول
ترا نمی بخشند
به تهمت دیدن
به جرم زمزمه کردن ،
و عشق ورزیدن
به اتهام شنودن،
و بازگو کردن
مرا نبخشیدند
ترا نمی بخشند
که بی گناهی ، و بخشش سزای پاکان نیست
بر آستان دنائت بسای پیشانی ،
به من نگاه مکن ،
وگرنه این تو و آغاز بی سرانجامی .
حریق باد مرا سوخت ،
سوخت ،
آبم کرد
حریق هیچی و پوچی!
حریق بی هدفی تشنه ی سرابم کرد
هنوز می سوزم ،
هنوز
چهار تاول چرکین ،
بدوز بر قلب ات
چهار جیب بزرگ ،
بدوز بر کفن ات
ز لاشه ام بگذر ،
که من ،
ز دودمان منقرض اشک و خون و یخ هستم ،
چو سنگواره ی ماموت
اگر چه می دانم ،
که نیست تجربه هرگز تمامی معیار
اگر چه می دانی ،
که از تعهد شمشیر و قلب بیزارم
اگر چه می دانند ،
هنوز بیدارم ،
هنوز …