همین دیروز که گذشت،
تورج پارسی

دهم ژانویه دوهزار پانزده
هوا منهای یک بود زمین هم کمی یخی و لیز ، امروز هشت درجه زیر صفرست ، گشتی در هوای دنیا زدم مسکو منهای پنج اما همچون یازده درجه زیر صفرست ، مونترال منهای سیزده است اما :
-13°C
Feels like -18
در این مدت من در سوئد بیشتر اسیر حس سرما بودم تا خود سرما !!!
به هرروی دیروز ساعت نه و نیم بامداد اتوبوس سوار شدم به طرف شهر تا برنامه ی روزانه ی ورزشی را انجام بدهم ، در دومین ایستگاه بچه های کودکستان با چهار معلم سوار اتوبوس شدند ، حال هوای اتوبوس عوض شد بچه ها شادی آوردند و سکوت را جا به جا کردند ، کنار صندلی من دختر بچه ی پنج ساله ای ایستاده بود به او سلام کردم : Hej
با چشمانی هوشیار پاسخ داد : Hej
پرسیدم میخوای جای من بشینی که خسته نشی ؟ نگاهی کرد با چشمانی که لبخند می زد گفت :
Jag är inte gammal, du är gammal, du bättre sitta !Tack
من پیر نیستم تو پیری بهتر تو بنشینی سپاس !!
و نگاه کرد و نگاهش کردم ، پرسیدم چند سال داری حالا :گفت پنج سال دارم حالا !! فردا و پس فردا هم پنج سالم هست !!!
همه از پاسخش خندیدند و من شک مات شدم !!! چون واژه ی " حالا " کار دستم داد !!!
پرسیدم نامت چیه گفت ناتاشا
گفتم نام روسی است
گفت مادرم روسه پدرم سوئدی
گفتم روسی بلدی
با یک حالتی گفت Да بله را کشید : دا............. من با مادرم در خونه روسی حرف می زنم
در اتوبوس اطرافیان هم به گفتمان ما گوش می کنند ،
می پرسه بچه داری ، گفتم بچه های من بزرگند ، نووه هم دارم ، سرش را تکان می دهد ! من مادر بزرگ دارم اما پدر بزرگ ندارم ، من که متولد شدم او مرده بود گفتم متاسفم ! گفت خوب آدم می میره دیگه ! تو هم الان پیری می میری ، من هم پیر میشم می میرم !!!!!
آطرافیان بیش از خود من از این گفتمان لذت می برند !
به او نگاه می کنم با آفرینی در چشمانم که این کودک بزرگ چه نگاه ماتریالیستی به دنیا دارد !
گفتم آره منم می میرم همیطوره که تو میگی ! گفت می ترسی گفتم نه !
گفت منم نمی ترسم !
پرسیدم کجا میرین " دیگه نگفتم حالا " !!! گفت حالا !!جنگل میریم که هوای تازه بخوریم !!!
اتوبوس به مرکز شهر رسید ، از او و معلمش که حضور داشت بدرود می گویم ، معلم از من تشکر کرد گفت بچه ی بسیار باهوشی است ......
از اتوبوس پیاده می شوم ، به این بچه و نگاه واقع بینش به پیرامون می اندیشم، به کودکان دنیا می اندیشم که اگر فقر نبود .........